© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش نخست

 

 

 بخش دوم

 

 

 

 


 

گزارنده به فارسی دری: عزیز علیزاده

azizullah41@yahoo.com

 

 

افغانستان، جنگ بدون جبهه

 



بخش سوم:


ـ ویلیه!* به آنجا نگاه کن، آن دیوار را می بینی؟ لولۀ تفنگت را به آن سو نشانه بگیر! اگر"ارواح" را دیدی، فیر کن! من به آن راهک بالایی میروم، آنها انتظار حمله ازعقب شان را ندارند. تو محل اختفای خود را زود زود تبدیل کن. متوجه باش که مرا هدف رگبار خود قرار ندهی. برای هر تحولی آماده گی داشته باش!

پس از دور زدن کوتاه در جهت مخالف جریان آب رودخانه، او به حرکتش در امتداد راهک باریک به سوی بلندای دره، ادامه داد. او احساس نمود که از پس آخرین لبه دره، آواز انداخت هاوان به گوش می رسد، او با خودش فکر کرد که درست استقامت دشمن را تشخیص داده است. از کناره لبه، نظری به رو به رویش انداخت، جای که می شد درون دره را به درستی دید. او متوجه شد که تقریبا ً هم سطح با موقعیت خودش در داخل چقوری که چار طرفش را سنگ چیده اند، دشمن پنهان شده است. او به خوبی میتوانست با یگان سر کشیدن، کسانی را که داخل چقوری بودند، ببیند.


ـ بلی، شما را فقط با نارنجک میتوان خوب پـُخت. خشمگینانه با خودش اندیشید.
ـ تعداد ما کم است ولودیه، اگر از سوی دره مرا زیر رگبار بگیرند، مرمی های زیادی نصیـبم خواهد شد.
او همانطور که با خودش گپ میزد، دو دانه نارنجک را پیش رویش قرار داد، فیوزهایش را کشید و هر دو نارنجک را یکی پی دیگری درون دره و چقوری بالای دستگاه هاوان پرتاب نمود. از انفجار نارنجک اول سه دشمن جای بجا کشته شده بودند و اما، دوی دیگر هنوز هم نشانه های از زندگی را بروز میدادند. ولودیه خودش را داخل چقوری انداخت و گردن یکی از ایشان را با کارد برید، پسانترها او نمی توانست بفهمد که چرا این کار را کرد. یکی دیگر از ارواح که داغ سیاهی رخسارش را پوشانیده بود، از جایش خیز برداشت و حمله کرد، بریدمن نمی توانست بفهمد که چه واقع شد، او فکر کرد که کدام جسد سنگین به رویش غلتید، اما به آن هم در یک چشم بهم زدن، کارد را میان انگشتانش گرفت و دشمن را از پا درآورد. در حالیکه سراپایش همه آلوده به خون بود، احساس میکرد که بوی خون و بوی باروت درهم آمیخته اند. منظره وحشت انگیزی میان دره ایجاد شده بود.
لحظاتی بعد بریدمن احساس کرده بود که چطور او توانسته بود به آن سرعت کاردش را از نیام بکشد و کار دشمن را بسازد، همانند کسی که تمام عمرش را در چنین مبارزاتی گذشتانده باشد.

گرچه آن دودی که در نتیجه انفجار نارنجک و هاوان به هوا بلند شده بود، دیگر در فضا دیده نمی شد، اما خطر اینکه سایر افراد دشمن آواز انفجار را شنیده و به محل حمله کنند، زیاد بود. در این هنگام آواز چرخش هلیکوپتری شنیده شد.
ـ اوخ، چقدر دیر! بریدمن با خودش فکر کرد.
دو چرخ هلیکوپتر (می 8) دور و بر دره می چرخیدند تا میدان همواری را برای نشست بیابند و زخمی ها را انتقال دهند. از آنسوی دره فیر هاوان ارواح تا هنوزهم شنیده میشد. از گوشه دیگر آواز تک فیرهای ماشیندار به گوش میرسید که به زودی تبدیل به رگبار شد. اما، یکی از هلیکوپترها به سراشیب دره رفت و دود غلیظ و سیاه رنگی را از خود بیرون زد و کوشش داشت که خودش را تا نزدیکی های رودخانه برساند.

***

باژوکـُف میدانست که آنها در آن دره گیر افتاده اند. پس از هر رگبار مسلسل و یا تک فیری توسط ارواح، جنگجویان خود شان را به سینه، روی زمین می انداختند، اما دوباره با چابکی برمیخاستند و کوشش داشتند تا در مخفیگاه های بهتری اخذ موقع کنند. گلوله ها صفیرزنان از بالای سرها میگذشتند و به نظر میرسید که در سینه ها جا میپالیدند تا کسی و یا کسانی را از پا دربیاورند. جزوتام دیسانت هجومی در نخستین لحظۀ حملۀ آتشزای دشمن، مورال رزمی خودش را باخت. فقط لحظاتی بعد به جواب حمله با فیرهای پراگنده و غیرمنظم پرداخت. افراد باتجربه اکتفا به فیرهای کوتاه مدت "دو دو فیر" مینمودند، اما سربازانی که هنوز آبدیده نشده بودند، در هر نوبت چهار تا پنج مرمی از میله های سلاح شان بیرون می جهید و گاهی آواز ناله های همراه با مادر جان ـ مادرجان گفتن شان، نیز شنیده میشد. آن سوتر کسی مددگران طبی را صدا زد و به کمک خواست. شدت حمله بالای جنگجویان قطعات گارد خاص از سوی ارواح در مراحل اول سخت شدید بود، اما، آهسته ـ آهسته از آن کاسته شد و در نهایت تبدیل به تک تیراندازی های نامنظم گردید.
او هم چنان روی زمین سنگی یی دراز کشید و به سرعت دریافت که او در میان چقوری قرار دارد که شباهت زیادی به سنگر داشت، اما او میدانست که روی سنگر بجا گذاشته شده از دشمن نباید حرکت کرد، زیرا به او آموخته بودند که چنین سنگرهای شاید مین گذاری شده باشند.

جنگ این تصور را برایش به وجود آورده بود که ممکن بود هر لحظه او با زندگی اش وداع نماید و این موضوع به دفعات او را به این اندیشه واداشته بود که این جنگ نهادی برای پرورش شعور و آگاهی او شده است. گاهی هم او به خودش تلقین میکرد که تصورش در مورد کوه ها، خورشید و حتا گردش زمین عوض شده است. نه، همه چیز همانند دو سال پیش بود، اما برداشت او از زندگی روشن تر شده بود. حوادث جنگ روی احساس او اثر عمیق بجا گذاشته بود، زیرا آن همه وحشتی را که او همه روزه شاهدش بود، برایش کاملا ًعادی مینمود. مدتها شده که آن احساس خشم و انتقامی را که از دیدن تن بی روح، تکه تکه و سرد رفیق همرزمش، که یک روز پیش او را زنده دیده بود، برایش دست میداد، دیگر در وجودش به کلی مرده بود. جنگ یکنواخت با قصاوتی که داشت همه ای احساسها را در او نابود ساخته بود. تمام زندگی " قبل از" و "درجریان" اجرای عملیات جنگی، تبدیل شده بود به یک جریان مبارزه فقط به خاطر حفظ جان خود. پیچ های جنگ را که ما خود در تن خویش پیچانیده بودیم، ایجاب آن را مینمود تا بطور مداوم آماده باش عام و تام داشته باشیم، بدین علت با کوچکترین موضوعی که پیش می آمد، او کوشش داشت تا خیلی محتاط باشد. انسان باید دارای جسم قوی و سریع، ارادۀ آهنین و ذکاوت حساب شده باشد. مردم بومی همانند هدفی مشخص برای پیشبرد عملیات جنگی به شمار میرفتند. چون قانون کریه جنگ میگوید:
ـ اگر تو نه کشی، پس خودت کشته خواهی شد.

هر باری که او برای اجرای عملیات جنگی میرفت، چیزهای تازه یی را می آموخت. او مجبور بود برای زنده ماندن رموز و طریقۀ جنگیدن را در دشت ها و کوه ها بیاموزد. نمیتوان گفت که چنین آموزشی میتوانست وظیفۀ اصلی او در تمام زندگی گردد. اما باز هم قابلیت جنگیدن و فیر توسط سلاح در میان کوه ها، خاصیت خودش را داشت. در مدت پنج دقیقه پختن بلینی** روی ریگزارهای یک دشت هموار و بدون سپر دفاعی، هنر یک سرباز را به نمایش میگذاشت.
ـ هیچگاه در زیر پـیک پیش روی (بی تی ار) و یا (بی ام پی)*** دراز نکش، چون در تیر راس دشمن قرار خواهی گرفت. به اشیاء افتاده دست نزن. تفنگچه و یا بازیچه های که در مسیر راه گذاشته میشوند و یا کسی آن را گم کرده است، خطر مین گذاری در آنها وجود دارد. و این محاسبۀ دقیقی میباشد برای بیداری حواس سربازان و یادآوری مقرارات جنگ. حتی اگر از روی جسد شبی بگذرد، شاید که تا فردای آن مین گذاری شده باشد.

باژوکـُف شروع به کنترول بخش خودش کرد. در امتداد سراشیبی تندی، پس از یک بلندی در حدود دوصد متر، کناره یی دیده میشد که در روشنائی کمرنگ مهتاب به خوبی می شد شکل نامنظم سنگ ها را دید زد. از جایگاه خودش او نمی توانست محل اختفای دشمن را دقیقا ً مشخص بسازد. باز هم به خاطر احتیاط به سوی کناره، چهار فیر کوتاه مسلسل نمود، او حتا نتوانست بفهمد مرمی ها به کجا اصابت نمودند.

آن سنگهای نامنظم در سراشیب دره، وضعیت بدی را برای شان به وجود آورده بود و زندگی شان را سخت به مخاطره مینداخت. آن کتاره ها به خوبی ارواح را تحت پوشش خود گرفته بودند. موقعیت بهتر از این را برای آنها حتی نمی شد تصور کرد، طوریکه بدترین و خطرناکترین موقعیت را برای خود نمیتوان در خیال هم به تصویر کشید. آنها درمخفیگاه های شان در آن بالاها لمیده بودند و ما در پائین درست در تیرراس شان قرار داشتیم. فرار نمودن به عقب غیرممکن مینمود. کمی بیشتر از صد متر به سمت راست و چپ، میدانی باز و برهنه وجود داشت، همانند کفت دست، خدای ناخواسته اگر در تیر راس نشانه گیرهای ماهر قرار گرفت! او هنوز وقت نیافته بود که اندیشه اش را کامل سازد که مرمی یی در ده سانتی متری آرنجش صفیر زنان گذشت. پس از یک لحظه مرمی دیگری، ضربه شدیدی به کلاه پولادی " کاسکیت " اش وارد نمود، این رمز و اخطاریۀ بود برایش که مرمی بعدی درست روی پیشانی اش خواهد نشست.
ـ سرانجام زیر رگبار تک تیراندازان ماهر قرار گرفتیم. باژوکف با خودش اندیشید.
ـ چرا تو حرامزاده مرا جور میدهی؟ مرمی بارانم کن. ها، ها، میخواهی اذیتم کنی؟ و مجبورم بسازی که به سنگر برگردم؟ فکر می کنی فریاد خواهم زد؟ هرگز من چنین لذتی را برایت به ارمغان نخواهم آورد. آخ، اگر میدانستم از کجا فیر میکنی!
به احتمال قوی تک تیر انداز با تفنگ خود کار به جانش افتاده بود، او غیر از یک میل هاوانی که با خودش داشت، یک میل نشانگیر شکاری "بارس" هم پهلویش بود. در مجموع چنین اجزای اضافی که روی سلاح کلاشنکـُف نصب شده بود، او را به یک اسلحه مدرن و جدید تبدیل ساخته بود.

او هیچ گونه ترسی را در خودش احساس نمی کرد، درغیر آن تمام وجود و اراده اش را خدشه دارمیساخت. وحشت بعدا ً آمد، خیلی دیرتر از آن لحظه، زمانی که او متوجه پوچی ها و بیرحمی های جنگ شده بود، وقتی که بی حرکت و درمانده گردیده بود. این قسم بازیها را که سرانجامی جز مرگ نداشت، او به خوبی میدانست. او درک نموده بود که طاقت و حوصله اش را به بازی گرفته اند تا مجبورش بسازند، تسلیم شود. او هرگز نمی خواست تسلیم سرنوشت شود و در برابر خواسته های ارواح مقاومت نشان میداد. چرا او سرش را پنهان میساخت، در صورتیکه تک تیرانداز به راحتی میتوانست او را هدف گیرد. او باید حرکاتش را سنجیده انجام میداد.

او آهسته به جهت راستش چرخید، آتشباری کوتاهی نمود و در حال بدون معطلی دو پیچ به سمت چپ، چرخید. شاژورها روی رانش می خلید و نارنجک ها درون کیسه های بغلی اش، به قولکی همانند بود و یاد سلاح های پرولیتاریا را در ذهن او تداعی مینمود. در وضعیت خطرناکی که پیش آمده بود، او نمی خواست موقعیتش را بدتر از آن بسازد. اما چه باید میکرد؟ او با سینه در کنارۀ سنگر روی زمین افتاد و خواست آهسته پایش را به آنسوی سنگر برگرداند.
ـ همه چیز تمام شد. سنگر مین گذاری نشده بود، ـ جایی که حدود زندگی اش را پیش از و بعد از انفجار، تعیین مینمود.- ناگهان قدرت خارق العاده یی او را سه متر آن سوتر پرتاب نمود و بدون اینکه برایش دل بسوزاند، جسمش را سبک و بی وزن چون پر کاهی دور خودش چرخاند. درد شدی از ناخن پاهایش تیر می کشید و قلبش را میفشرد. هوش از سرش کوچیده بود و احساس میکرد که چون حباب از تنش به فضا بلند میشود. او به خوبی جسم بی حال و بی حرکت خودش را از چشم دیگران و هم از بالاها میدید. او به نبود پاهایش کاملا ً بی تفاوت بود و در حالت زار و سرگیچی به سر میبرد. در حال به آغوش باز و سینۀ ستبرش که روی زمین فرش شده بود، نگریست. و بعدا ً تاریکی...

در تمام این سالها او هرگز نتوانست به یاد بیاورد که آیا آن یک شبح بود در آن لحظه و یا فهم خودش آن را ترسیم نموده بود! اما آن ترسیم ها را هنگام عملیات جراحی روی بدنش، واضحتر توانست ببیند و قلبش یکبار دیگر به کارافتاد. هوش و حواسش همه در جستجوی همان صحنه ها و همان سیوژت، سرگردان میگشت. پس از عملیات او چند روز را در مراقبتهای جدی گذشتاند، شاید هم هنگام هذیان گویی با مرگش سخن میگفت. مرگی که خودش را در حالت بدنما، کج و چین خورده یی برایش ظاهرساخته بود.
ـ چرا تو سر راه سرنوشت من قرارگرفتی؟ آیا تو به راستی می اندیشی که من تا ابد از آن تو هستم؟ مگر تو نمیدانی که سرنوشت من در دست تو نیست؟ تو خیلی دیر به سراغ من آمدی و هم آدرس را غلط تشریف فرما شدی. من حالا دیگر با فرزندانم یکجا میباشم.

باژوکـُف دیگر نمیتوانست ببیند که چطور در زمان کوتاه از قـُـلٌۀ که ارواح او را زیر رگبار سلاح های شان گرفته بودند، دو چرخ هلیکوپتر "گوژپشت" به خاطر انجام وظیفه پرواز نموده بودند. همانند درندۀ شکاری، قسمتی از بدنۀ شان را به پیش انداخته و کنارۀ دره را زیر جستجو گرفته بودند، نخست با فیر مرمی های رسام اکتفا کردند، اما بعدا ً کمی دورتر رفتند و باز توپ خانه را به آن اضافه نمودند. هلیکوپتر می 8 در قسمتی از بلندی بر سر دو راهی دره توسط یالان هایش زخمی ها را به سویش کشید.

پس از آن جنگ آرام گرفت.
دو روز پس از خبر کشته شدن قوماندان قرارگاه و یک جنگجوی دیگر هنگام نجات شان، تورن شعبه مخصوص، پرسش هایش را از بریدمن کلباسین که متهم به آزار و اذیت اسیران جنگی شده بود، تدوین میکرد.

ادامه دارد
 

 


ویلیه* ـ روسها عادت دارند و نام ها را کوتاه صدا میزنند، اما گاهی و به ندرت دیده میشود که مبادرت به کوتاه سازی نام خانوادگی نیز نمایند. در اینجا، شکل کوتاه ویلکـُف، ویلیه میباشد.
بلینی** ـ غذایی است که شباهت زیادی به چپاتی دارد، که در وطن ما که بیشتر میان کوچی ها مروج میباشد.
(
بی تی ار) و (بی ام پی)*** ـ دو نوع تانک محاربوی ساخت شوروی سابق میباشد.

 

 


                                        

                                                                                                    
 


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول