© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش نخست

 

 

 

 


عزیز علیزاده

 

 

 

                                           افغانستان، جنگ بدون جبهه

                                                    بخش دوم

حرزای باشی می خواست از این قرارداد صرف نظر نماید، اما مرد امریکایی با تغییر لحن آوازش، تهدید آمیز به او گفت که این هم یک نوع مبارزۀ مقدس شان در مقابل کفار است و او نمیتواند از اوامر خداوندی سرپیچی نماید. پس از آنکه امریکایی نام خداوند بزرگ را بر زبان راند، اضا فه نمود که او در باره اش خیلی چیزهای دیگر هم میداند. سرکشی از چنین قراردادی را نه تنها به مصلحت وی نمی بیند، بلکه چنین عملی برایش خیلی خطرناک هم خواهد بود. مرد امریکایی با زیرکی خاص خودش و به منظور فرونشاندن غوغای درونی حرزای باشی، به وی وعده سپرد که سلاح و مهمات جنگی را به قیمت خیلی ها ارزان برایش به فروش برساند و تاکید نمود، هر زمانی که حرزای باشی تریاکهایش را برای فروش به آن سوی دریا بفرستد، او هم در مقابل، سلاح برایش به فروشد.

حرزای باشی هردو دستش را به رسم نیایش به آسمان بلند نمود و شکر خدای را بجا آورد که او را سر عقل آورد تا چنین قرارداد پر منفعتی را ببندد. در واقعیت او به سلاح تنها برای افراد خودش ضرورت داشت، آنهم به پیمانه کم. این آدم خدا نترس نمی توانست همیشه مقدار زیاد تریاک را با خود انتقال دهد، زیرا در کشور خودش چنین متاعی به مراتب ارزان تر بود، اما با آنهم، او مصمم بود در صورتیکه چنین قراردادی به نفع وی باشد، به قولش عمل نماید.

او غرق چرتهایش بود که همسر سومش انا بصیر که از او دو پسر و یک دختر داشت، وارد اتاق شد و گفت:
- آقای من! دو نفر از کفار، سیبها را از درختهای باغ شما، می چینند.
- چی؟ از درختهای باغ من؟ این شغالها نه تنها که به خاک ما داخل شده اند، بلکه حالا به خود جرئت داده اند که همانند دزدان وارد باغ شخصی من شوند، هله، زودتر عبدالله را صدا کن!

با گفتن این حرفها، نفرت از تمام وجودش زبانه میکشید و به خاطر گرفتن انتقام آماده بود که دست به هر عمل خطرناکی بزند. او به خوبی میدانست که هر اقدام خرابکارانه اش به جواب سخت شورویها مقابل خواهد شد، اما او چنین ننگی را نمیتوانست بپذیرد که شورویها مانند خانه خود شان اینجا هم هر چه را که دل شان بخواهد، بکنند. او یگانه کسی بود که میتوانست باندهای مسلح را در کوهها نگهداری کند. او خان آن محل بود، هر کسی را که میخواست میخرید و از هر کسی که نفرت میداشت بی رحمانه او را میکشت، چنین قانونی همیشه اینجا حکمفرما بوده و خواهد بود.
پس از چند لحظه انابصیر غایب شد و برادر خُردش عبدالله وارد اتاق گردید.
- سلام علیکم حرزای! چطور استی؟ خوب استی؟ جان جور است؟ خانه خیریت؟ خانواده خوب است؟.*
حرزای باشی دستش را تند حرکت داد تا عبدالله خاموش شود و به وی گوش دهد.
- عبدالله! ای شورویهای خر از باغ برادرت سیب میدزدند، زود ماشیندار را بگیر تا برویم و رضای خداوند را برآورده سازیم.

روی راهرو باریک باغ، دو سرباز شوروی جیبهای شان را از سیب پر نموده بودند، تفنگهای شان را روی سبزه ها به شکل صلیب بهم تکیه داده بودند. شورویها نمیدانستند که حرزای باشی به خانه اش بازگشته است، فقط برای یک لحظۀ کوتاه آنها توانستند چهرۀ او را ببینند، اما عبدالله غضبناک با ماشیندارش بالای شان ضربه کرد. هر دو سرباز روی سبزه ها غلتیدند. شیار های از خون سرخ به زودی رنگ سبزه ها را تغییر داد. انعکاس صدای فیر، درون دره پیچید و به جهانیان خبر داد که روح دو انسان در حال پرواز به آسمانها است، دو موجودی که بدون موجب و دور از کاشانه شان در میان کوه های بلند جان دادند.
حرزای باشی به دو جسم جوان و بی جان، که روی زمین به صورت ناترکیبی افتاده بودند، دید میزد، بدون اینکه کوچکترین حس ترحمی برایش دست داده باشد. برخلاف، یک نوع احساس نامرئی و شیرینی که ناشی از حس انتقام جویی اش بود، بر وی مسلط گردید.
ـ این نه من هستم که وارد خاک شما شده ام و سیبهای باغ تان را، که خوراک فرزندان تان میباشد، دزدیده ام.
در آن لحظۀ که چنین افکاری به خاطر دزدیده شدن چند دانه سیب، درونش را گرفته بود، او هرگز به این فکر نشد که این او است که با فرستادن تریاک و هیروئین به آنسوی دریا، موجب مرگ بسیاری از جوانان و نوجوانان میگردد. حرزای باشی در آن لحظه خودش را کاملا ًحق به جانب میپنداشت.
ـ عبدالله ! ما باید هر چه زود اینجا را ترک کنیم و از راهکی که در بلندای کوه قرار دارد، گذر نماییم، زیرا شورویها آن راه را بلد نیستند. آنها تا یک ساعت دیگر متوجه غیابت سربازان شان خواهند شد و در جستجوی شان برخواهند آمد.


***


گروپ دیسانت هجومی، به اساس فرمان آمر قرارگاه، در پنج کیلومتری دره پیاده شدند و بعدا ً آهسته و با احتیاط به سوی دره به راه افتادند. آنها چشم و گوش شان را متوجه کوچکترین حرکت و آواز ساخته بودند که ممکن بود هر لحظه بدان مواجه گردند. باید مقررات جنگ مراعات میشد ـ یعنی: « هنگام حرکت، گروه کشف را جلو بفرست و به خاطر دفع حمله و دفاع از خود، قله های بلند را اشغال کن. » گذر از روی سنگلاخها در حدود هفتصد متر را احتوا میکرد، اما در سراشیب دره رفتن، غیر ممکن مینمود. پس از دو ساعت پیاده گردی گروپ دیسانت، زنجیروار همانند مار به سوی دره میخزید. به منظور حفظ جان جنگجویان و اینکه ایشان زیر آتش ناگهانی دشمن قرار نگیرند، قوماندان جزوتام، همراه با دو سرباز و مخابره چی، پیشاپیش حرکت میکردند. برای اطمینان بیشتر، بیست قدم عقب تر از دیگران ـ جنگجویان گارد خاص « کلاه زره یی ها» به قوماندانی جگرن باژوکــُف، قرار گرفته بودند. تمام دره در سکوت عمیقی فرو رفته بود، فقط گاهگاهی پائین افتادن ریزه سنگها به درون دره، آرامش را برای لحظه کوتاه برهم میزد. کوه ها همه لـُچ و بدون کوچکترین نشانه از سبزی بودند، تنها درون دره در نزدیکی نهر آب، بته های از سبزی را درون سینه اش جای داده بود، حتی پرندۀ هم وجود نداشت که پرواز کند. سرگی ناگهان و بدون اراده به یاد آورد که شش ماه پیش در یک عملیات محاربوی، وقتی روی یک شنزار در حال حرکت بودند، چگونه او با تفنگ نشانگیرش، شاهین بزرگی را از اوج آسمان به زیر انداخته بود. مردم زیادی جمع شده بودند و خوش داشتند تا بالهای یک متره شاهین را بگشایند، جلو کمره عکاسی به ایستند و عکسهای یادگاری بگیرند. بعدها او به این اندیشه رفته بود که نباید یک موجود زنده و طبیعی را میکشت.


دید زدن روی سنگلاخها و دیدبانی درون دره، چشمها را خسته ساخته بود. هر لحظه انتظار حمله از جانب مقابل میرفت. بالاخره چنین اتفاقی افتاد و صدای فیر مرمیها در بدترین موقعیت به گوش رسید، جایی که برای پُت شدن و سنگر بستن، خوب نبود. تقریبا ً در یک میدان باز، به دام افتاده بودیم. ناگهان سرگی، غیرطبیعی کج و معوج شد و روی بغل راستش به زمین افتاد. او سوزش سختی را روی کمرش احساس نمود، طوریکه پاهای خم شده اش نمی خواستند به پیش بروند. او پاهایش را احساس نمیکرد. اما او خون گرمی را که روی کمرش میدوید، احساس مینمود. جدی بودن زخمش را او در نخستین لحظه احساس نمود.
ـ از کدام جای مخفی سر ما هاوان فیر میشود. پست ها برای ما کمین گرفته اند. اگر جواب حمله شان را ندهیم و منطقه فیر را زیر آتش نگیریم، آنها همه جنگجویان ما را از پا درخواهند آورد. جگرن با خود اندیشید و در این گیرودار، چشمش به بریدمن کلباسین افتاد که از عقب پناهگاه کوچکش، طرف مقابل را زیر آتش مسلسل گرفته است.
ـ ولودیه! جگرن او را صدا زد.
ولودیه کلباسین خودش را به جگرن رسانید.
ـ به فکر من که آنها پشت آن دیوار پُت هستند و از آنجا ما را زیر آتش هاوان گرفته اند. جایگاه آنها را از آن سوی دریا دور بزن، بعد داخل دریا برو و به جهت مخالف آب حرکت کن، از راهرو برو بالا و با پرتاب گرانات « بم دستی » نابود شان کن. چند دانه بم دستی پیش تو است؟
ـ دو دانه، رفیق جگرن!
ـ دو دانه هم من دارم، آنها را هم با خود بگیر، کوشش کن که ترا نبینند، دلگی مشر را هم با خود ببر تا تو را همراهی کند.
ـ ویلکـُف! چند شاژور مرمی داری؟ شش؟ همه را با خود بگیر.
جگرن با تمام قدرت کوشش داشت تا هوشیار باشد، او با آواز خفیف صدا زد: مخابره چی کجاستی؟ هر چه عاجلتر به پایگاه اطلاع بده که ما در کمین دشمن گیر مانده ایم، موقعیت: دره غربی، محاط به قشلاق. زیر ضربات سنگین آتش هستیم، چند تا «سیصد »** هم داریم، به کمک آتشبارهای شما اشد ضرورت است. محل اختفای مان را با دود زرد رنگ، نشانی مینماییم.


***


بریدمن سخت برافروخته شده بود از اینکه سرباز جوان در وظیفه اش جدیت نداشت.
ـ اوخ! عجله کن، هر چه زودتر، هر چه درون جیبهایت است بکش بیرون، تمام شاژورها را پر بساز.
همانطور که خود شان را به سنگ بزرگی چسپانیده بودند، کوشش داشتند تا خویشتن را از زیر باران مرمیها عقب بکشند. با شنیدن و تثبیت محل آواز، بریدمن کلباسین دانست که «ارواح» محل مناسبی را برای خود شان جهت آتشباری انتخاب کرده اند، او آن محل را پیش خودش نشانی کرد، جاییکه تقریبا ً نزدیک به دره موقعیت داشت و در صورت کدام خطر آنها میتوانستند فوراً عقب نشینی نمایند. ناگهان مرمی مستقیماً به کـُری بوت بریدمن کلباسین اصابت نمود و آن را از جایش جدا نمود. او خودش را به سنگ چسپانید و برای لحظه کوتاه از حرکت باز ایستاد، مگر کدام دردی روی پایش احساس نکرد.
ـ «به خیر گذشت، کـُری بوت، پا نیست، خوب تقدیر همین بوده»، بریدمن با خودش اندیشید، اما ضربان قلبش به تندی خون را در رگهای تنش جاری میساخت. او تمام حواسش را دورادور این مفکوره جمع ساخت که چطور خودش را مخفی از دید دشمن، به هاوانچی برساند، زیرا او تمام جزوتام را زیر آتش گرفته و مانع پیشرفت سربازان شده بود و همچنان قوماندان جزوتام هم زخمی شده بود.

جنگ همه آزادیها را از سربازان سلب نموده بود. اما این مبارزه یک موضوع را روشن ساخت و آن این که فقط سینه خز به سوی « ارواح » میتوانستیم پیش برویم و کار را یکسره نماییم. در زمان صلح شاید از میان چندین واریانت بهترین آن را برای پیشرفت انتخاب میکردیم. اما اینجا تنها یک راه وجود داشت: از بین بردن آن هاوانچی شیطان! در آن لحظه همۀ ما ترس مان را فراموش کرده بودیم و به فکر مان هم نمی گذشت که میدان جنگ را نابرده، ترک گوییم. ماه ها پس از آن روز، بریدمن به یاد آورد که اگر او در آن جنگ ترسی به خود راه میداد حتما ً کشته میشد، آنهم چه مرگ وحشت آفرینی که همراه بود با اتهام خیانت به وطن و مردم. جنگ حق انتخاب را از آدم میگیرد. گاهی انسان جسما ً کشته میشود و گاهی هم تنها روح انسان نابود میگردد. مرگ دومی به مراتب وحشتزاتر از مرگ نخست است، زیرا اگر جنگ را ببازی و زنده بازگردی چطورمیتوانی با روح مرده ات و آنهمه طعنه و زخم زبانی که مردم به تو خواهند گفت، زندگی کنی؟ حتی نسلهای آینده هم نخواهند توانست آرام زندگی نمایند.
« همانند مار از سنگی به سنگی میخزیدیم، تا جایی که صدای صفیر مرمیها و شراره های آتش را چون دوزخ نزدیک خود احساس می کردیم، نفس عمیقی کشیدیم زیرا بلندی کوه در حدود سه هزار متر بود و ما دو صد متر از دریا به سوی بالا خزیده بودیم. » بریدمن قصه میکرد.


ادامه دارد



*ـ این چند واژه مستقیماً به دری، اما با حروف کریلیثک نوشته شده اند.
**ـ اصطلاح « سیصد » را شوریها به زخمیهای جنگ می گفتند، همان طور که برای کشته شدگان اصطلاح «دوصد» را به کار میبردند.


                                        

                                                                                                    
 


 

اجتماعی ـ تاريخی

صفحهء اول