در نامهء فـــــردا «سرسخن» بيانگر موضع کلوب قلم ميباشد در حاليکه ديــگر مــــقالات ديدگـــــــاه هــای  نويســــنده گـــان فـــرهيختــــه را بازتاب ميـدهــــد

 

 

 

شمارهً اول   

( سرطان ـ اسد 1376 / June , July 1997 )

 

سرسخن

 

بنام جهاندار جان آفـــــرين
حکيم سخن بر زبان آفرين
 

در طوفان های نوبتی کشور ما، توفان حاضر سهمگين ترين و هولناکترين و بد ترين آنهاست و چيزی نمانده که اين طوفان بکلی بيخ و ريشهء ما را از صفحهء روزگار بر کند و طومار تاريخ ما را بر چيند.

ما ديگر در هيچ مسأله ای با هم توافق نداريم و ( اتفاق کرده ايم که با هم متفق نباشيم). اکنون جامعهء ما در خطوط قومی، نژادی، زبانی و مذهبی تجزيه شده و در کشور چندين کشور، چندين ادارهء سمتی و منطقه ای تشکيل شده است.

پا به پای ويرانی خانه ها، مراکز فرهنگی، مؤسسات صنعتی و زراعتی و انهدام راه ها و شهر ها، اذهان و عقول و باور ها و وجدان های ما نيز تخريب شده ، برخی به بيماری هذيان گويی، پرخاشگری و غيض و عصبيت و افسار گسيختگی مصاب شده است و برخی ديگر سر زير بال کرده از دنيا و مافيها بريده است.

از شگفتی های جامعهء ما يکی اين است که ما همدگر خود را نه تنها در بين عقايد متفاوت قبول نداريم بلکه در يک عقيدهء نامتفاوت نيز يکديگر را رد می کنيم و اين نکته ميرساند که ديگر بدترين، حقيرترين و نامشروعترين اشکال اختلافات و برخورد های اجتماعی را تجربه می کنيم و تضاد های موجود ما، نه تنها ايديولوژيک و عقيدتی نيست بلکه در يک سمت و صف واحد، بخاطر ارضای ديو درون و رسيدن بر مسند قدرت حاضريم برادر خود را نيز بر دار بکشيم.

قدر مسلم اين است که به مقتضای شرايط تاريخی و سياسی، پيچ و مهره ارکان جامعه ما چندانکه بايد با يکديگر ميخکوب و محکم کاری نشده است و پيوسته معروض با خطر تجزيه و انهدام بوده است و اکنون که قيامت کبرای تاريخ ما فرا رسيده است چنين خطری دو چندان ما را تحديد می کند.

طی بيست سال اخير جراحانی ناشی و نو آموز با کارد و چاقو بجان ما افتادند تا ناموزونی های اندام ما را راست کنند اما نه تنها به اين کار توفيق نيافتند بلکه کژی تازه بر کژی های سابق افزودند.

ما تا هنوز به آن طبيب حاذق و جراح لايق نرسيده ايم که درد ما را تشخيص کند و عوض گرده، معدهء ما را زير تيغ نيندازد. از همين جاه و بخاطر اشتباه در تشخيص، بيماری های ما مزمن و واگير شده است. نا گفته روشن است که نتيجهء ناگزير معادلهء غلط، جواب غلط خواهد بود. از همين جا ما با فارمول های غلط و وام گرفته از محاسبات و شرايط ديگران به نتايج غلط رسيده ايم. پس (جامعه شناسی درمانی) يا (درمان شناسی اجتماعی) هميشه بر تشخيص درست از تاريخ، جغرافيا و ساختار های اجتماعی ما استوار است و بعد از تميز و تعيين دقيق نوع مرض ما می توانيم به نسخه ای شفابخش برسيم و چنين رسيدنی ملازمه دارد اين که ما در کجای تاريخ و جغرافيا و شرايط زندگی اجتماعی قرار داريم.

معمولاً ما تاريخ را از بالا به پائين خوانده ايم و تحقيقات تاريخی ما بر محور کارنامه های سلاطين و پهلوانان و سيما های اساطيری و ديگر چهره های شاز و استثنايی چرخيده  که در حد خود مفيد اند ولی مفيد تر از آن خواندن تاريخ از پائين به بالاست که روابط مالکيت، روابط اقشار و لايه های اجتماعی را برساند و نقش گروه های را برجسته سازد که با قبول محروميت ها، درد و داغ ها و انواع مشقات و تبعيض، فرهنگ و هنر راستين ما را رقم زده اند و مضمون جامعه شناسی بزرگ چيزی جز اين نيست.

با تأسف و دريغ بسيار، نه تنها گروه های سنتی و مردم ساده متعارف به تبع کشاکش های قومی و فرقه ای به اجزای چندگانه تقسيم شده اند بلکه شمار کثيری از روشنفکران نيز بی توجه به الزمات زمان ما و رسالت تاريخی شان دنباله رو همان گروه های واپس گرای اجتماعی شده اند و اندوهبار تر اينکه در عالم هجرت و دربدری نيز از همان مواضع تخم شقاق می پاشند.

روشنفکران ما بايد در کار تميز خوب از بد و مرتجع از مترقی از خود بپرسد که ارزش های اجتماعی را با چه ميزان و ملاکی محک می زند و معيار سنجش او چه می باشد. برای پاسخ به این سوال لازم ميافتد که خواستگاه ذهنی و پايگاه اجتماعی خود را روشن کند و بداند که در چه زمانی بسر ميبرد.

برخی از روشنفکران ما در زمان حاضر فقط حضور فزيکی دارند و ذهن ها در قرون اولی يا سده های ميانه نفس می کشند. در اين راستا بايد از خود بپرسند که خواستگاه واقعی شان کدام است؟ روحاً به عصر حجر و مفرغ تعلق دارند يا اينکه قرون وسطائی و فناتيک هستند؟ به ملک و مستغلات و باغ و مرتع و حشم و خدم عشق می ورزند يا اينکه وابستهء داد و معامله بورس و سهام می باشند؟ قبله و سمت و سوی آرمانهای شان به کدام جانب است؟ گذشته نگر و باورمند نظام های بستهء اجتماعی هستند يا اينکه به اصول اعتقادی جهان معاصر عقيده دارند؟ وابستگی به هر يک از اين موقعيت ها و افکار، قدر و منزلت و درجهء کارا بودن شانرا تعيين می کند و با همين مقياس مرز بين امروزی بودن و ديروزی بودن تعيين می شود و انقطاب ها شکل می گيرد.

نامهء فــــردا در همين نخستين مقال اعلام موضع می کند و بالصراحه ندا می دهد که به فردا تعلق دارد. به فردای آفتابی تر و درخشانتر، به فردای پويا تر و به فردائی که نور و روشنی و حق و عدالت و دموکراسی و آزادی های مدنی عام شود.

شکی نيست که ما دوران بسيار سختی را ميگزرانيم! نه پلی برای پسرفت و نه پلی برای پيشرفت وجود دارد.

ما آواره ها همگی زندگی  در دايره های بسته را تجربه می کنيم ـ حرکتی پرکار وار و دورانی که بعد از هر تلاشی باز به همان نقطهء اول ميرسيم.

در جامعهء جديد به مثابهء مهمانان ناخوانده هنوز خود را نيافته ايم و روند استحاله در اين آب و خاک ناآشنا و ناهمخوان با طرز رفتار و افکار پيشينهء مناسبات معاشی و فرهنگ ما روند بسيار درازيست که پيمودنش در چند صباح ممکن نيست و مراحلی از گونهء آشنايی با زبان جديد، تکنولوژی جديد، و رسم و رواج جديد را ايجاب می کند. که پل زدن بر سر دره های ژرف تنافر است و پر کردن این حفره و خلای تاريخی آن گرهی ترين مشکلی است که برای گشودنش بايد تدبيری انديشيد.

کودکان، نوجوانان و جوانان ما با توجه به سن و سال و ظرفيتهای بالای استعداد شان زودتر و آسانتر این گره را می گشايند اما نسل پا به سن گذاشته که راهيی سراشيب کوتل هستيم چه بايد بکنيم؟ بازار کار ما را جذب نمی کند چه برای کارگذاران عاقلانه نيست که بر سر آدم های ظاهراً بی آينده و بی عاقبت سرمايه گذاری کند و پسانتر حسابده پرداخت حقوق تقاعد و اعاشه و اباته او باشد. و خود نيز پس انداز و توشهء در اختيارنداريم که بساط کار و کاسبی را پهن کنيم و از آن راه حضور خود را به اثبات برسانيم. پس مفرز های ازاين دايره های بسته و قلعه بند اين قاف و قلهء يخبندان کدام است و با چه تدبيری ميتوان از پوسيدن و طفيلی بودن نجات يافت.

قدر مسلم اينست که سايق هر کدام ما در کار بريدن از بيخ و ريشه متفاوت است و هر يک پايبند ديدگاه و آرمان عليحده بوده ايم ولی جبر محتوم زندگی خواسته و ناخواسته ما همه را در يک صف رانده است ـ صف جماعتی که اگر در هيچ مسأله با هم شريک نباشند در تعلق به يک فرهنگ با هم شريکند و همين ميراث مشترک معنوی تبارنامهء واحديست که ريشه های تک تک ما را به اصل و نسب قديم وصل می کند و خبر از همدلی ها و پيوند های تاريخی ميدهد.

اصولاً ما به دو کشور تعلق داريم يکی کشور سياسی و ديگر کشور فرهنگی. کشور سياسی ما در پويهء رويداد های باب و ناباب تاريخی دستخوش آسيب و تحول بوده است. اما کشور فرهنگيی ما که پاسداری از آن بر عهدهء دانشوران، هنرمندان، شاعران و حرفه مندان بوده است با هيچ توطئه و ترفند و تهاجمی خلل نپذيرفته است و کماکان در برابر باد و باران روزگار استوار مانده است. آيا از همين سکو می توان به منطق شناخت و ضرورت توسعهء همبستگی فرهنگی بين عناصر ساختاری ملت ما رسيد و برنامهء پاسداری از آنرا طراحی نمود؟ بدون شک چنين است و فـــــــــــردا از همين موضع به نور و اميد و همدلی و همقدمی اقتدا ميکند و فرهنگيان را به ياری می طلبد.  باشد که جهاندار جان آفرين ما را در اين راه شريف وس رساند و اين نخستين قدم با ميمنت و پويائی همراه باشد.

همــــــــتم بدرقهء راه کن ای طــاير قدس
که دراز است ره مقصد و من نو ســفرم

* * * * *

" شيوهء توليد آسيائی و چگونگی تحول خاور زمين"       (  داکتر اکرم عثمان )

" سيد و نهظت های اسلامی "  ( کمانگير کابلی )

" نگاهی بر انکشاف روزنامه نگاری در افغانستان " (محمد کاظم آهنک ـ به نقل از مجلهء ژوندون )

" بزکشی ورزش ملی و باستانی ما "

صفحهء دريـچــــــه   با اشعاری از  ( خليل الله خليلی ـ محمد کاظم کاظمی ـ سيد فاضل محجوب و مفتون )

صفحهء دانستنی ها

صفحهء جوانان

صفحهء بانوان

" يادی از مشعل هنريار"

شمارهء بعد

صفحهء گذشته