بشير سخاورز
برای خواندن پيام های ارسالی روی نام نويسنده کليک کنيد
انجمن امداد و بازسازی
|
از: بشير سخاورز
لندن ماه اگست سال ٢٠٠٤
قلم تاريخ در زير ساطور سانسور
فيض محمد كاتب از معاصران غلام محمد غبار است. اين دو مرد در بحرانى ترين ايام زندگى ميكرده اند، ايامى كه اميران افغانستان براى تحكم قدرت شان از هيچ نوع ستم بر مردم بينواى افعانستان دريغ نميكردند، ايامى كه دولت انگليس و اجيران داخلى اش در ريختن خون قهرمانان آزادى خواه نمونهء برجستهء از قساوت بى بديل شده بودند، ايامى كه در عين حال نمايانگر كنش و واكنش براى اعاده حقوق انسانى و استقلال سياسى براى مردم با شهامت افعانستان بود. غلام محمد غبار در سال ١٢٧٦ خورشيدى مطابق ١٨٨٩ ميلادى تولد يافته است، در حاليكه زمان وفات فيض محمد كاتب در سال ١٣٠٨ خورشيدى بوده و اين ميرساند كه زمانى كه كاتب وفات يافته غبار ٣٢ سال عمر داشته است. غبار سه سال پيش از مرگ امير عبدالرحمن خان تولد شده و وقتى افغانستان به تحصيل استقلال سياسى خود از دست انگليس موفق شده غبار٢٠ ساله بوده است. پس هردو مرد يعنى غبار و كاتب تحولات و دگرگونى هاى را كه در طول اين زمان رخ داده چون وسيلهء حساس سنجى بر رگ و پوست خود احساس كرده اند. تفاوتى كه غبار با كاتب دارد در اين است كه مآخذ او بيشتر از آثار نويسندگان روس و انگليس است و براى همين منظور وقتى به سنوات رجوع ميشود، اين سنوات به تأريخ عيسوى آمده اند در حاليكه كاتب چون از جانب دولت موظف به كار نوشتن تأريخ بوده، تمام اسناد و شواهد دولتى را در اختيار داشته و سنوات در كتابش به قمرى استند، اما اگرچه موخذ اين دو مورخ متفاوت است، اين تفاوت مانع آن نشده تا نوشتهء اين يكى و يا آن يكى از گزند سانسور مصون بماند. از سوى ديگر غبار با استفاده زيادى كه از سراج التواريخ برده مصمم بوده تا وقايعى را كه كاتب به لحاظ مصلحت نتوانسته به صورت شفاف بيان كند، بى پرده و حتا با تفصيل بياورد، به اميد آنكه چون ديگر از زمان اختناق عبدالرحمن خان ساليان زيادى گذشته و كسى چون امير حبيب اله هم نيست كه از پدر دفاع كند، خواسته بيباك حقايق را بياورد و به عبدالرحمن خان با خشونت بتازد، غافل از آنكه شرايط عشيروى و قبيلوى افغانستان مجال نخواهد داد تا كسى به راست گفتن بپردازد، زيرا كه هر چندى شاهى چون عبدالرحمن بر اريكهء قدرت نيست خوانين و اشخاص با نفوذى كه با وى كار كرده اند و از گردانندگان چرخ ظلم و خونريزى بوده اند يا تا هنوز زنده استند و يااگر نيستند فرزندان شان كه هنوز هم نفوذ دارند، هرگز نخواهند گذاشت تاكسى جرأت انتقاد از آنها را داشته باشد. براى همين است كه تأريخ نوشتن در افغانستان از كار هاى بس خطرناكى است كه نميتواند پيشهء هر آدم كمدلى شود، زيرا كه صرف نظر از اينكه كاتب و غبار چه شيوهء را براى ابراز افكار شان و براى نوشتن تأريخ بكار بردند، هر دو بار ها سخت مجازات شدند كه سرانجام غبار راهى زندان ها شد، متوارى گرديد و يا به زور به ترك از محيطى كه با آن مأنوس بود گرديد، اما كاتب هم جزاهاى مضاعفى براى گفتن حقيقت ديد. اين مجازات نه تنها جسم او را خرد كرد بلكه وى هزاران بار هدف طنز و استهزأ كسانى قرار گرفت كه خود در بى ادبى و بيشعورى سرآمد روزگار بودند و در آخر، زمانى كه گمان ميرفت وطن از وجود دشمنان انگليسى و اجيران داخلى اش پاك شده دزدى به تحريك انگليس زمام امور را گرفت كه به زندگى كاتب با وحشت خاتمه داد . اگر از زجر دادن هاى روحى آن زمان كه به كاتب داده ميشده نام ببريم ميتوان انتقاد هاى بيجاى اهل دربار را از كار هاى وى نام برد. در ظاهر اين انتقادات به خاطر تصحيح كار كاتب است اما در باطن چون مردمان صاحب صلاحيت دستگاه دولتى آنروزيعنى درباريان توقع نداشتند تا كاتب به طور مفصل از اوضاع ستمديدگان بنويسد، او را متهم به رعونت، ياوه گويى و اطناب كلام كرده اند. كاتب هر چند ميداند دفاع از نوشته هايش منجر به از دست دادن زندگى اش ميشود با شجاعت از كارش دفاع ميكند و حتا ميگويد كه شرح حال مظلومين اطناب كلام نيست، چيزى كه باعث خشم درباريان ميگردد، زيرا دفاع از مظلومين در واقع حمله بر ظالمان است و اهل دربار خوب ميدانست كه چه كسانى از قماش ظالمان اند. پس كار هاى كاتب در زمانى كه مشغول نگارش سراج التواريخ بوده به دقت بررسى ميشده و هر زمانى كه چيزى موافق خواست اوليأ امور نبوده آن چيز با شدت سانسور ميشده و كاتب مورد تأديب و تنبيه قرار مى گرفته است. غبار هرچندى كه در فضاى مختنقى كه كاتب مى زيست، زندگى نميكرد و براى همين با شجاعت همه چيز را بيان كرد غافل از آن بود كه او فرزندى را كه تولد داده و تأريخ واقعى افغانستان مينامد، حد اقل در زمان حياتش نخواهد ديد كه اين فرزند راهش را در خانه هاى مردم افعانستان بيابد، زيرا كه قطاع الطريقان گستاخى بر سر راه اين فرزند بودند كه به آسانى خون فرهنگ و تأريخ را ميريختند. ريختن خون تأريخ در واقع همان سانسور است كه تأريخ زنده و واقعى را ميكشد و بـجايش چيز مردهء را به عنوان تاريخ به خورد جامعه ميدهد.
شباهت عمده ميان پل پات و امير عبدالرحمن خان در استفاده از دستگاه جاسوسى است كه به صورت رسمى و شناخته شده وجود نداشت اما بسيار كارگر بود و در ايجاد رعب و نگرانى بى رقيب. امير گماشته گان زيادى داشت كه براى شان معاش ميپرداخت و مردم از شغل اين گروه كاملاً بى خبر بودند. او حتا توانسته بود كه زن ها را به خدمت جاسوسى وادارد و از اين ميان داستان زنى معروف است كه با شوهرش در قندهار زندگى ميكرد و به طور متداوم به كار هاى ولايت قندهار ميرسيد و مسلسل اخبار اوضاع قندهار را به اطلاع امير ميرساند و به سبب همين نزديكى اش با امير، والى قندها از اين زن بسيار ميترسيد. علاوه بر استخدام زن و مرد در كار جاسوسى، امير از نفاق خانوادگى كه از بيمارى هاى مردم افغانستان است هم استفاده كرد و برادر را بر برادر گماشت تا از يكديگر جاسوسى كنند. فضاى باز اما سهمناك جاسوسى سبب شد كه مردم براى از بين بردن رقيبان و دشمنان خود هم به رايگان جاسوسى كنند و امير شكيبايى آنرا نداشت تا در مورد متهمين تحقيق كند و همين بود كه عدهء زيادى از مردم بيگناه كشته و يا زندانى شدند. در آنروز ها زندان هاى افغانستان از زندانيان پر بود و به نقل قول از غبار چنين برميآيد كه تعداد زندانيان مرد شهر كابل ۱٢۰۰۰ نفر و از زنان ٨۰۰۰ نفر بوده است كه البته اگر نفوس آن زمان را در نظر بگيريم خواهيم دريافت كه عدهء كثير مردم شهر كابل در زندان بسر ميبرده اند. امير در ولايت هاى ديگر هم زندان هاى زيادى داشت كه در آنجا ها گماشتگان وى با صلاحيت خود مردم را به زندان ميافگندند و باز بايد از زندان هاى خصوصى نام برد كه اشخاص صاحب نفوذ از خود داشتند و امير از آنها آگاه بود و فكر ميكرد كه اين زندان ها براى خدمت كردن به شخص امير ساخته شده است. امير چنان قسى القلب بود كه روزى، هنگامى كه خود شهزادهء بيش نبود از غلام بچه اش پرسيد كه ايا گلوله ميتواند كسى را بكشد و چون جوابى نيافت، خواست امتحان كند و براى همين به سينهء اين مرد بيگناه شليك كرد و او را بكشت. در چنين اوضاع و احوال نويسنده بودن كار بسيار خطرناكى بود زيرا كه امير كسب دانش را سدى براى پيشرفت هاى مرام خود ميديد و تحت نظر انگليس ها به شدد كوشيد تا از گشادن مكاتب درسى و شيوع مطبوعات جلوگيرى كند و براى همين است كه افغانستان در آنروزگار مطبوعات ندارد و از نويسندگان غير رسمى كه براى دولت كار ميكرده اند چيزى در مورد شرايط اجتماعى، وضع اقتصادى و يا يادداشت هاى تاريخى نداريم. به خصوص دست به كار نوشتن تأريخ يازيدن از گناهان بزرگ بود و اگر كسى ميخواست يادداشتى از وضع آنروز داشته باشد، اين شخص به شدت ميكوشيد تا نوشته هايش مخفى بماند. غبار از اين يادداشت هاى مخفى و شخصى ديگران سال ها بعد از وفات امير عبدالرحمن استفاده كرده است، اما به صورت عموم به سبب ترس از تفتيش امير و مجازات يافتن اسناد خصوصى، نويسندگان اين دوران بيشتر به كار شاعرى پرداختند و به ويژه در استقبال از سبك هندى و اشعار ابوالمعانى بيدل اقدام كردند تا بتوانند جان شان را حفظ كنند. تقريبأ يك صد سال بعد از مرگ امير عبدالرحمن خان مردى ديگرى به اسم پل پات كه در كشورى خيلى دور از افغانستان يعنى كمبوديا تولد شده عين شيوهء امير را براى در زير كنترل آوردن مردمش استفاده ميكند. البته منظور من از اين مقايسه احصايه گرفتن از تعداد كسانى توسط پل پات و يا امير كشته شده اند نيست بلكه ميخواهم شيوهء بسيار مشابه اين دو مرد را براىا يجاد ترس در مردم و استفاده از دستگاه جاسوسى بررسى كنم. پل پات هرچندى كه زادهء ا يديالوژيك است، همانند امير از شيوع معارف و مطبوعات جلوگيرى ميكند و چنان با وحشت جلوگيرى ميكند كه مكاتب را ميبندد، معلمين را ميكشد و يا به زندان ميافگند و همه مردم را به بهانهء اينكه انقلاب روستايى ايجاد شده، به روستا ها ميفرستد تا در آنجا از بى غذايى و بى آبى بميرند. نخستين وجه مشترك اين دو مرد تمركزدادن به قدرت شان است و باز وسيلهء را كه براى تأمين اين مأمول بكار ميبرند ايجاد رعب و استفاده از دستگاه جاسوسى ميباشد. پل پات هم يك فرد را بر ديگر گماشت تا براى دولت انقلابى جاسوسى كند و دراين كار چنان استادى به خرج داد كه حتا فرزندان جاسوسى پدر و مادر را كردند. در اين دوران هم سانسور به شكل فجيعى استفاده ميشد و اگر كسى بدون موافقت دستگاه پل پات به نشر چيزى ميپرداخت جانش ر ا از دست ميداد. افغانستان سنت تأريخ نويسى واقعى ندارد. انچه در دست ما به عنوان تأريخ است بيشتر كار هاى فرمايشى اند كه به دستور زمامداران و قدرتمداران مانده است. اگر كار هاى آغازين را بر شمريم ميتوان سوتفاهم بين ابوالقاسم فردوسى و محمود سبكتگين را نام برد. فردوسى از رستم ديگرى تعريف ميكرد و محمود ميخواست تا اين شاعر از رستم حاضر ستايش كند. در زمان نزديك به امروز اسداله خان غالب وظيفه داشت تا تأريخ مغل را به شعر آورد، كارى كه او نمى پسنديد اما به سبب تنگدستى راضى به اجراى آن شده بود و در اين كارش چنان استادى نشان ميدهد كه براى امپراطورى در حال نزع مغل، جلال و شكوه خود ساختهء تركيب ميكند و به خورد كسى كه او را به اين كار گماشته ميدهد. كاتب نيز به فرمايش اميرى به نوشتن تأريخ ميپردازد اما به اين تفاوت كه او چون گل كوهى از درز سنگ سر ميافرازد تا به جهان و مردم خودش ببيند. او نميتواند دل سنگ را بشگافد، اما از انچه در زير سينهء سنگ خرد شده اند به پرستو ها حكايت ميكند تا انها از شاخى به شاخ ديگر پيام واقعيت را ببرند. كاتب در واقع كسى است كه شرايط و اوضاع زمان خود را به طور مشرح بيان ميكند و تنها به شرح زندگى امير و خوانين دور و برش اكتفا نيمكند و براى همين منظور مورد انتقاد مردمان صاحب نفوذ قرار ميگيرد و به رعونت متهم ميگردد. اما او شايد آگاه از اين امر بود كه روزگارى بعد مستشرقين و مورخين طراز اول او را به عنوان موخذ صاحب اعتبار خواهند گزيد. مردمان صاحب صلاحيتى چون غلام محمد غبار، لودويگ ادمك و باز لويى دوپرى بار ها از اين موخذ سود جسته اند. كاتب جادهء يكطرفهء تأريخ نگارى را دو طرفه ساخت، به اين شرح كه در گذشته مورخ كشور ما بيشتر به مورخين غربى رجوع مى برده اما اگر يكى از اين مورخين براى دريافت اوضاع و احوال زمان عبدالرحمن خان و حبيب اله خان از حضور با صولت كاتب اغفال كند، كار ش مكمل نخواهد بود. همينطور هيچ كار مورخ غربى مكمل نيست كه اگر در نگارش تأريخ نزديك، سهم كاتب را نا ديده بنگرد.
|