© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش نخست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

اکرم عثمان 

                 

                                                        بازوی بریده
                                                             بخش دوم 

 

رحيم بعد از خواندن نامه، سخت منقلب مي شود. در بستر خواب، كرختي و بهت زدگي عجيبي بر جسم و جانش، سنگيني مي كند. كلمات جوان يهودي كه بعد از جنگ دوم جهاني در سوراخك الماري خوابيده بودند، جان مي يابند و دم چشم رحيم به پرواز در مي آيند

 سيماي نامشخص جواني در ذهنش تجسم مي يابد كه رشته هاي پيوندش با زندگي كاملاً بريده شده و از سر يأس، آن نامه را رقم زده است. مي كوشد دقيقاً بفهمد آن جوان بيچاره در لحظه هايي كه اجساد پريده رنگ و خشكيده را نفَس زنان به سوي كوره ها مي كشيده و عرق مي ريخته، چه حالي داشته، به چه مي انديشيده، فردا و پس فردايش را چگونه مي ديده، دخترها و پسرهاي جوان را كه در آستانه ي نامزدي و تشكيل خانونده خفه شده بودند، با چه منظري تماشا مي كرده و كودكان معصومي را كه به زور از آغوش مادران شان كنده شده بودند و چون هيزم جهنم حرص و آز جماعتي سنگدل به كار مي رفتند، با چه احساسي از نظر مي گذرانده است؟

سرش را بر متكا مي فشارد و موهايش را به شدت مي كشد؛ اما قرار نمي گيرد. يك قرص قوي خواب آور را قورت مي كند، ليكن به جاي خواب، گيج تر مي شود. سرش مانند يك گنبد دوار و پُر درد، مي چرخد و ارثيه ي چوبي داووود! زير قبرغه هايش جغ جغ مي كند. 

ساعت ها بيدار مي ماند؛ اما درپاس آخرين لحظه هاي شب، خوابي ناخوش بر پلك هايش سنگيني مي كند. خواب مي بيند كه نعش كشي او را بر كراچي بار كرده، به سوي كوره هاي آدم سوزي مي برد. او فرياد مي زند و استمداد مي جويد و احدي به فرياد هايش، ترتيب اثر نمي دهد. در پسين لحظه اي كه نعش كش مي خواهد او را به درون تنور بزرگ نازي ها سرازير كند، بيدار مي شود و خود را آغشته با آب و عرق مي بيند. به قصد رهايي از هول آن خواب پريشان، گلوتر مي كند و باز سرش را بر سر بالين مي گذارد و بار ديگر همان رويا هاي ترسناك، مانند يك سريال تلويزيوني، گريبانش را مي گيرد.

خواب مي بيند كه به جغدي سياه تبديل شده و تنهاي تنها بر شاخ درختي نشسته است. چشمش به طعمه و شكار است. در تاريكي مطلق، بعد از هر نيم ساعت و يك ساعت به پرواز در مي آيد. پرنده يا چرنده اي كوچك را از زمين بر مي دارد و بر شاخ همان درخت، تكه و پاره مي كند. از آن پس از نو، در هيأت يك موجود دو پا و آزمند به راه مي افتد و مي كوشد به چشمه يا رودي برسد و جگر وسينه ي تفتيده اش را كه از فرط آشاميدن خونِ نمكين، آسيب ديده بودند، درمان كند و سيراب سازد.

افغان ها در محضور عجيبي گيرمانده بودند. با وصف نفرت غليظ از همديگر، باز هم قادر نبودند باهم رفت و آمد نداشته باشند. به زودي صف بندي هايي جديد از درون آن صف بندي هاي نخستين، مي برآيد؛ مخصوصاً اين گروه بندي، زماني بيشتر آشكار مي شود كه فاميل هاي تازه اي از شهر و ديار شان،‌ به آنها مي پيوندند. آنها نيز در دل ها و دماغ ها و درون بقچه ها، داخل بكس ها و ديگر محموله هاي خُرد و كلان شان، انواع دشمني، بي باوري، دواندازي، دل آزاري، نمّامي و تفتين را جا داده و به لاگر آورده بودند. با تمام ظاهر سازي قادر نبودند، مكنونات راستين دل و درون شان را بپوشانند. نفاق و شقاق و خود خواهي چون شپش از سر و روي شان سر كرده بود.

با اينكه هنوز دو سه ماه از اقامت شان در «لاگر» نمي گذشت، خود را بين دو سنگ اسير مي ديدند. از سويي كشش جامعه ي جديد آنها را وسوسه كرده بود و از همان آغاز مي كوشيدند، ادا و رفتار اروپايي ها را به نمايش بگذارند؛ از سوي ديگر جاذبه ي وطن مالوف و سرزمين مادري كه به اكراه و اجبار و از سرِترس، تركش گفته بودند، حسرت و دريغي تلخ در روح شان، به جا گذاشته بود و آرام و قرار شان را بر هم مي زد.

به اين صورت، در دو دنياي متناقض مي زيستند، سري به گذشته و دنياهاي پر خاطره ي ديروز داشتند،  و سري به جهان جديد كه هنوزش خوب نمي شناختند؛ ولي تمام توش و توان شان را براي مصاف هايي پس انداز كرده بودند كه پيش رو داشتند.

به تدريج مواضع تمام گروهك ها، مشخص مي شود. «شيرآقا» كه تمام اوصاف يك آقازاده را در خود جمع كرده بود و كثيري از فاميل هاي اعياني و يا اعياني نما كه در لاگر، جمع شده بودند، بي اراده به شيرآقا، اقتدا مي كنند و او را چون مرجع تقليد، به مرجعيت بر مي گزينند. بالمقابل «رفيق زحمت كش» كه سابقه ي حزبي نيمه درخشاني در افغانستان، داشت، زمام اختيار خانواده هايي را به كف مي گيرد كه سر وسري با حكومت چپ داشتند و كما كان خود را مرهون نان و نمكِ دولت ساقط شده ي حزب دموكراتيك خلق مي شمردند. آنها عادتاً همديگر را «رفيق» خطاب مي كردند و همين «رفيق» گفتن! چنان براي ديگر افغان ها تكان دهنده بود كه به محض شنيدنش، پيشاني ترش مي كردند و به اصطلاح موهاي سرشان سيخ مي شد.

به اين صورت ساختمان محل اقامت افغان ها، در مجتمع ساختماني «لاگر» به يك افغانستان كوچك مبدل شده بود؛ جنگ زده، آشفته حال، عقده به دل و خصم و خوني يكديگر. تمام محصولات دوران جنگ افغانستان، از گونه ي انواع فساد اخلاقي، بحران ها و آشفتگي هاي رواني چون قرص هاي مسكن و تخديركننده، از سوي زن و مرد آن جماعت به وفرت مصرف مي شد و به اشكال مختلف هيجان مي آفريد.

همچنين در بين آنها آدم هاي بي تلخه و خاكشير مزاج نيز كم نبودند. آنها مرغابي وار زندگي مي كردند و بر سر سر پلوان راه مي رفتند. در وطن نيز ناظر سمت وسوي وزش بادهاي موافق بودند كه از مواضع قدرت بر مي خاست. آن وقت مانند صحرا نوردان كه در وسط بيابان با استفاده از سمت حركت باد طي طريق مي كردند و به منزل مقصود مي رسيدند، لطيف هم كه با بانوي عزيز و نور ديده ها و فرزندان به آنجا رسيده بودند، طبيعتاً هوا خواه گوش به فرمان «شيرآقا» رهبر اعياني ها بود و چون پروانه، دور او مي چرخيد.

كريم كه در كابل در نيمه راه رسيدن به مقام بالنسبه بالا، خودش را به آب و آتش مي زد، تا ايفاي نقش كند. در اين جا هم همان تقلا ها را ادامه مي دهد تا مجري كاري مهم، جلوه كند و از آنچه هست بزرگتر و داناتر به نظر بيايد. از اين سبب بارها با خود انديشيده بود كه به زندگي بي رنگ و دو نقش معني بدهد. او سرانجام بعد از تول و ترازوي بسيار، دريافته بود كه زندگي فقط خورد و نوش نيست، بايد زيب و زينتي به آن چسپاند و از لجن زار بيرونش كرد.

از آن شمار يك افغان ديگربه نام «صادق» هر روز و هر شب در بين دنيا و آخرت در رفت و آمد بود. صبح ها، هنگام شستن دست و روي و دهن و دندان، همين كه دو دسته به رخسارش آب مي زد، كلمه ي شهادت را بالنسبه بلند مي خواند، به حدي كه بر لبهاي زنش نيشخند معني داري نقش مي بست و همين برخورد مي رساند كه صادق گاه و ناگاه به فكر خدا و آخرت مي افتد و در طول روز چندين بار قبله بدل مي كند و مسلمان و نامسلمان مي شود.

هنگام خواب با اوف و چف سه بار «قل هو الله احد» و يك بار «الحمد لله» را نثار ارواح پدر و مادر و ديگر دوستان دوران زندگي اش مي نمود و نيم روزها و چاشت ها، افسار و پچاري مي كند و به كفر آميز ترين فكرها ميدان مي داد كه در محفظه ي دماغ هردم خيالش به پرواز درآيند و با سخاوت تمام به ديو شيطان كه چار زانو بر تخت سينه اش نشسته بود، خوراك برساند.

چند ماه ديگر به همان منوال مي گذرد تا اينكه مسئولان اداره ي مهاجرت به تمام باشنده هاي «لاگر» اجازه مي دهند كه فراخور تعداد فاميل هاي شان در گوشه و كنار شهر، خانه يا اپارتماني براي خود پيدا نمايند.

رحيم و خانواده اش بعد از جستجوي زياد، اپارتماني به كرايه مي گيرند كه در حاشيه ي يك جنگل انبوه واقع شده بود. او كه تازه از شور و شر لاگر نجات يافته بود، تصميم مي گيرد كه دنياي جديدش را بهتر بشناسد و گِرد و نواح محل اقامت شان را از نظر بگذراند.

درسمت مغرب خانه ي شان جنگل بي پا و سري خوابيده بود كه از بدو ورود درآن منطقه، او را به سوي خود مي خواند و ترغيب مي كرد كه زودتر از هركاري ، از آن دنياي وسوسه برانگيز، ديدن نمايد.

«رحيم» در كابل طور شايد و بايد، جنگل را نمي شناخت. او در خاك وطن درخت هايي را ديده بود كه خال خال، اينجا و آنجا ايستاده بودند و يا درفاصله هاي نسبتاً دور از يكديگر قرار داشتند؛ اما جنگل يك هستي به تمام معنا كامل، بي عيب، سحر آفرين، و مسحور كننده كه بيننده را به شدت تحت تأثير قرار مي داد. صدها هزار درخت، تنگاتنگ همديگر، چنان باهم چسپيده بودند كه گفتي با رگ و ريشه اي واحد سر از خاك برآورده اند. رحيم با هر قدمي كه به پيش مي گذاشت، خود را با منظره اي تازه، مقابل مي ديد.

يك رودبار شفاف و زمزمه گر كه مبدأ و آخرش ناپيدا بود، در بستري عميق راه مي پيمود و از طرز رفتارش بر مي آمد كه يك عمر با جنگل هم بستر بوده است.

آن دورتر يك خرگوش ابلق كه ميدان را شغالي ديده بود، چپ و راست ملاق مي زد و قدري دورتر يك جفت آهوي خاكستري رنگ، با نگاه هاي ترسيده، رحيم را تماشا مي كردند و مواظب بودند كه مبادا از سوي آن حيوان دو پا و عادتاً مزاحم، به سوي آنها قلوه سنگ يا گلوله اي آتشين حواله شود.

فرسخي دورتر، برگ هاي ناخوانده ي دفتر رنگارنگ جنگل با سرانگشت يك باد ملايم ورق مي خوردند و عطري دلپذير را به هر طرف مي پراكندند.

گونه هاي ناشناخته ي گياه هاي خوش بو و بي بو كه سطح جنگل را پوشانده بودند و بعضاً دست به كمر كاج ها، ناجوها وديگر سوزن برگ ها داشتند،‌ رحيم را در حيرتي عميق فرو مي بردند. از آن بالاي بالا، از باريك ترين سرانگشت يك سپيدار بسيار بلند، كوكوي حزن انگيز يك فاخته، به گوش مي رسيد. كوكوي آن طاير ظاهرا ً‌منزوي، رحيم را شگفت زده مي كند؛ چه فاخته ها به طور قطع از پرندگان گرمسيرند. چه اتفاق افتاده بود كه هوهوي خيال انگيزش از ژرفاي يك جنگل نه چندان گرم، گوش ها را مي نواخت؟

رحيم تا جايي كه به ياد داشت، فاخته ها به سرزمين هاي دورِ دور،  چون هندوستان، ايران، افغانستان و پار دريا، تعلق داشتند و درآن كشورها در زواياي بسيار پنهان باغ ها ويا ويرانه هاي متروك و بي سرو صدا، سربه سرصدا مي دادند. چه باعث شده كه اين مرغ گيج و سرمست، آن همه راه هاي دراز را منزل زده و خود را به اين ديار بادخيز و باراني رسانده است؟ آيا دست يك ستمگر چون سنگ فلاخن به اينجا پرتابش كرده است يا خداوند چون سنگ صبور همين جا هستش كرده و به او دل شير و جگر شهباز ارزاني داشته است؟ آيا مخفيانه سوار كشتي، طياره يا يك موتر باركش شده و از آن همه دشت و كوه و دريا و دمن گذشته است؟ انگيزه ي او از آن ماجراجويي چه بوده است؟ چرا از خانه ولانه اش دل كنده، سر به دشت و بيابان گذاشته و قعر يك جنگل تاريك و ترسناك را انتخاب كرده است؟

زمستان ها وقتي كه زمين و زمان يخ مي بندد، او در كجا پناه مي گيرد؟ آب و دانه اش را كي مي دهد؟ در برابر توفان هاي سهمگين و استخوان سوز، چطور تاب مي آورد؟

رحيم لبريز از حال و هواي جنگل، در حالي كه صدها هزار برگ زمزمه گر و مرغ ترانه سرا در درونش نغمه سرايي داشتند، تازه پي مي برد كه پيش از آدم شدن، رگ و ريشه اش با الجي هاي باتلاق ها هم آغوش بوده و ازهمان جا طي ميليون ها سال رشد و نموكرده، داراي امعاء، اعضا، دست و پا و سر و گردن شده است.

با اين استحاله در تار و پود رستني ها، و برگشت به اصل قديم، رحيم خود را جزئي كوچك از جنگل مي پندارد؛ گفتي چون قطره اي پا به دريا گذاشته است.

او در راه عودت به خانه، رفته رفته به خود بر مي گردد ولي از تمام آن دنياي پر رمز و راز فقط طنين يك نواخت كوكوي آن فاخته ي كوچك در گنبد جمجمه اش مي چرخد كه بر بلندترين شاخچه ي يك سپيدارخوش قد و بالاي، سر به صدا داده بود. بعد از دوسه ساعت، غفلتاً به كمك مكاشفه اي دفعي، در مي يابد كه وجه شباهتي عجيب بين خودش و آن مرغك وجود دارد.

رحيم اندك اندك سرزمين بيگانه را مي شناسد و در مي يابد كه اين مرز و بوم تفاوت هاي اساسي با وطن خودش دارد. در آنجا تا چشم كار مي كرد ، كوه به نظر مي رسيد، كوه هاي سر به فلك كشيده، تهي از دار و درخت و سياهرنگ و ترسناك؛ اما در اينجا نشاني از كوه وجود ندارد و هر آن چه بلندي هاي نه چندان قابل توجه وجود دارند، بيشتر هم قد تپه ها و كوه بچه هايي مي باشند كه غرق در جنگل هاي انبوه هستند و رنگ سبز را به درجات متفاوت به نمايش مي گذارند؛ سبز روشن، سبز ملايم، سبز تاريك، سبز غوره اي، سبز پسته اي، سبز سبز، سبز ماشي و از اين قرار. اما در آنجا سبزي فقط در فصل بهار از زمين مي جوشيد و تا گندم درو، فرا مي رسيد همه از قلت آب مي خشكيدند و به زردي مي گراييدند. ولي در ذات و سرشت كوه ها، چيزي وجود داشت كه در جنگل نمي توان پيدايش كرد. كوه ها تجسمي كامل از آزادگي و وارستگي بودند، هوايش ريه هاي آدم را از نشاط و سلامتي پر مي كردند و با هر تنفسي، يك كوهنورد خود را دو برابر سبك حال، سبك بال، آزاد و جوان مي پنداشت كه گفتي از نو، پا به چهارده سالگي گذاشته است؛ اما به گمان رحيم، جنگل با تمام صفات خوبش به صفا و سخاوت كوهسارها، نمي رسيد و شامگاهش، غم و اندوه آدم را دو برابر مي كرد. 

رحيم از نبود كوه سخت احساس دلتنگي مي كند ودر پرس و پال از مردم مي شنود كه ديدن كوه دراين آبادي به قدر ديدن توتيا‌ وعنقا دست نارس است.

كابل يادش مي آيد كه دو تا كوه افسانه اي برسينه اش آرميده بودند و ديوارهاي هزارساله، چون اژدهايي از برو بالينش، محافظت مي نمودند.

سلسله هاي كوه هاي برف گير پغمان در خاطرش نقش مي بندند. حسرتي تلخ سينه اش را پر مي كند و غمي جانفرسا بر قلبش چنگ مي اندازد. در مي يابد كه بدون كوه در اين هجرت سرا، زندگي كردن بدتر از جهنم است. (ادامه دارد)

 

 

 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول