© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


داكتر محمد اكرم عثمان
 

                                                 بازوی بريده

                                                         بخش اول

 

بار اول كه طياره ي حامل رحيم و خانواده اش بر ميدان سرزمين بيگانه نشست، گمان نمي برد كه دنيا از بيخ تغيير كرده و حادثه اي خلاف توقع در حال وقوع است.

 هنوز گرماي مطبوع آب و هواي وطن بر گوشت و پوستش باقي بود و تصور مي كرد كه كما كان پشتش به كوه است و آن جذبه و تكيه گاه استوار كه چون دامان مادر،  آرام بخش و نوازشگر بود به او قوت قلب مي بخشد.

رهنماي اداره ي مهاجرت كه خانمي بالنسبه چاق و ميان سال بود، آنها را به داخل ساختمان ترمينل، رهنمايي مي كند و در صف دراز مسافران تازه رسيده،  مي ايستد.

وقتي كه نوبت خودش مي رسد،  از دريچه اي پاسپورتش را به مردي كه لباس پوليسي به بر كرده بود ارائه مي كند.

پوليس پاسپورت را ورق مي زند و زير و بالاي آن را به دقت از نظر مي گذراند. دو سه بار سرش را پايين و بالا مي كند و با نگاه هاي نافذ و غريب، به سوي او مي نگرد.

اول از طرز ديدن پوليس، چيزي نمي فهمد؛ اما سپس تر احساسي نامطبوع در دلش رخنه مي كند. چرتي مي شود و مي كوشد راز و معناي آن طرز تماشا را بفهمد. پاسپورتش  از سوي مأمور مؤظف (كه) با نوعي اكراه به اوپس داده بود، مسترد مي شود و نوبت را به ديگري مي سپارد.

در گذشته، به ندرت و يا هرگز با چنان نيش نگاهي مقابل نشده بود. اگر باري كس يا كساني در كابل از چنان زاويه اي به سويش نگريسته بودند، زياد جدي نگرفته بود؛ چه آن نگاه ها با زهر تحقير آغشته نبودند. اما پيشآمد پوليس بيگانه به حدي تأثير ناخوش داشت كه گفتي نوك نشتري بر جگرش خليده باشد.

 محل اقامت مؤقت شان در ساختماني قديمي در حاشيه ي شهر تعيين شده بود. آن عمارت به يك قرار گاه متروك نظامي شباهت داشت و از سر تا پا،  با خشت پخته آباد شده بود. مرور ايام و گذر سال هاي طولاني باعث شده بود كه بخش هايي از ديوارها، چركين، نم زده و رنگ و رو رفته معلوم شوند. از بر و بالينِ ساختمان پيچك هاي وحشي بالا رفته بودند و از فرط بي توجهي گياه هايي بي نام و نشان از سوراخ ها و درزهاي سنگ فرش هاي راهروهاي اطراف ساختمان سر بر آورده بودند.

 در آن بنا كه به «لاگر» مسمي بود، كم و بيش صد – صد و پنجاه پناهنده ي ديگر نيز مي زيستند كه از نقاط مختلف دنيا به آلمان رو آورده بودند. ار آنجا كه مسئولان اداره ي مهاجرت به كمبود اتاق مقابل شده بودند، تخت هاي خواب را مثل خشت در اتاق ها، چيده بودند و در هر اتاق به مشكل، پنج تا شش تخت خواب را جا داده بودند. تخت هاي خواب نيز به قدمت ساختمان به نظر مي رسيدند، رنگ و رو رفته و شديداً مستعمل. احتمال دارد كه «لاگر» قبلاً سرباز خانه قشله ي عسكري بوده  و اثاث و وسايلش مورد استفاده ي سربازهايي بوده كه در جنگ دوم جهاني شركت كرده بودند. در جمع مقيمان آنجا، چند خانواده ي افغان نيز موجود بودند كه بعضاً يكديگر را مي شناختند. بعضاً با هم نا آشنا بودند.

غذاهايي كه معمولاً به آنها مي خوراندند، مركب از ساسيچ و همبرگر گوشت خوك بود كه گاهي براي برخي از باشنده ها، استفراغ آور بود.

در اتاق غذا خوري كه محل تجمع گاه و ناگاه پناه جو ها بود، از صرف نان چاشت و نان شب، چندين كشور با مرزهاي مشخص تشكيل مي شد- كبوتر با كبوتر، زاغ با زاغ!

دريك گوشه، ايراني ها با هم كله به كله مي شدند، در گوشه اي ديگر، عراقي ها با هم ديگر هم گپ مي شدند، و از گلوي  آنها يك ريز حرف «عين» با شدت و حدّت،  باد مي شد و يگان وقت داد و بيداد شان به اندازه اي بالا مي گرفت كه شنونده، گمان مي برد، تا لحظه اي ديگر كارشان به تيغ و تلوار خواهد كشيد.

گروه افغان ها، قدري دورتر از آنها، برج پريشان شان را به نمايش مي گذاشتند- سرخورده، عاصي، عصباني، بي باور و خصم خوني همديگر!

آنها همه از آخر خط! به آنجا كوچيده بودند، بر پيشاني همه داغ شكست، مُهر شده بود و گواه اصابت سرهاي شان به سنگ خارا و بُن بست آخر كوچه بود.

 كمونيست ها و كمونيست نماها، بيشتر از ديگر گروه ها، سركوفته و منفعل به نظر مي رسيدند و از سوابق برخورد ديگران با آنها بر مي آمد كه كمونيست ها عدم همكاري ديگر افغان ها را علت العلل، شكست حكومت شان تلقي مي نمايند؛ در حالي كه مخالفان شان آنها را قاتل صدها هزار هم وطن شان مي شمردند و حاضر نبودند، پشت يك ميز با آنها بنشينند.

از آن شمار يك فاميل بلند پرواز و بالنسبه خوش پوش، مركب از زن و شوهر و دو پسر و دو دختر نيز به جمع افغان ها پيوسته بودند كه از آن پيوستن، سخت نا خوشنود بودند و هم كاسه شدن با ديگر افغانها را دون شأن مي دانستند.

 اين خانواده، به اعتبار لافيدن ها و دروغ هاي اغراق آميز و شاخ دار شان، هيچ از برج عاج! پايين نمي آمدند. آنها بين زمين و آسمان مي زيستند و از حدتِ‌ سردرگمي، معلق مانده بودند. بر زمين راه نمي رفتند كه خاك سياه و حقير را سزاوار مقدم شان نمي دانستند و در هوا ناراضي بودند كه باد و بارانش را مزاحم احوال خويش مي پنداشتند.

«شيرآقا» مرد آن خانواده، سخت دل بسته ي مبادي آداب اشرافي بود. به رغم فلك زدگي و دوري از پايگاه و خاستگاه، كماكان برخي عادات و اطوار سابقش را حفظ كرده بود. عادتاً نكتايي مي بست و اجازه نمي داد كه بر سر بوت هاي نيمداشتش، گرد بنشيند. تا اندكي پا پوش هايش غبار اندود مي شد، فوراً با دستمالكي گردها را مي سترد.

اغلب «سگرت» دود مي كرد، ولي در اتاق غذاخوري به خاطر تفاخر بيشتر، جعبه ي ميراثي و نقره يين سيگارش را كه با نقش و نگاري نفيس، منقش شده بود، باز مي كرد و سيگاري از جمع سيگارهايش را آتش مي زد و به كوري چشم حاسدان ، دود آن را از حفره ي دهنش، حلقه حلقه به هوا پف مي كرد.

اما راحله جان، ملقب به «شاه گل» - همسر شيرآقا- مدعي بود كه خويش نزديك پادشاه سابق- اعليحضرت ظاهر شاه-  است و از خانواده ي شاهي به آن بيغوله افتاده است. با چنان نخره و ناز ظاهر مي شد كه گفتي «ملكه ويكتوريا» مي خرامد! هنگام حضور در ا تاق غذاخوري، با لباس فاخر و بلندِ مراسم رسمي ظاهر مي شد و دخترهاي بالنسبه زيبايش او را دنبال مي كردند.

شاه گل، ادعا داشت كه نواسه ي «سردار عبيد» است و چنان درباره ي او لافيده و داد سخن داده بود كه شنونده ها گمان مي بردند، كه دست كم سردار عبيد، يك پايه ي پادشاه بوده  و بي اذن او آب از گلوي ظاهر شاه پايين نمي رفته است.

اما رحيم درمانده بود كه به كدام گروه بپيوندد. نه آن قدر اشرافي بود كه به اشراف زاده ها، نزديك شود؛ نه آنقدر افراطي بود كه جانب چپ ها را بگيرد؛ نه آن قدر متعبد و مؤمن بود كه حاشيه نشين ميز «اخواني ها»  شود و نه آن قدر بي تلخه و بي احساس بود كه از همه كناره بگيرد و با هم وطنانش،  داد و معامله اي نداشته باشد. لاجرم به اقتضاي فريضه ي هموطني، به تفاريق كنار يكايك آن گروه ها مي نشست و مي كوشيد به بهانه اي سر صحبت را باز كند. ولي هيچ كدام او را با پيشاني باز نمي پذيرفتند و از رم نگاه هاي شكاك شان دريافت كه آنها همه او را به چشم يك گماشته يا جاسوس مي بيند و به محض نزديك شدنش خود را جمع و جور مي نمايند و حالت دفاع به خود مي گيرند. افغان هاي مقيم لاگر در حقيقت به بريده ها يا تريشه هاي كاغذ هاي رنگارنگي مي ماندند كه زير شلاق و با عنف و جبر با هم چسپانده شده اند.

 بعد از پيشآمد سرد و كرخت پوليس در روز اول، اين دومين برخورد نا مطبوع بود كه رحيم را از واقعيتي تلخ ملتفت كرد كه پيش رو داشت. به صرافت دريافت كه فضاي مسلط مناسبات در «لاگر» را نفرت ها تشكيل مي دهد؛ نفرتي نهادي شده، ميكروبي، ساري و واگير.

شب آن روز با حادثه اي باور نكردني و عجيب مقابل مي شود. پيش از رفتن به رخت خواب، هنگامي كه مي خواست دريش اش را در الماري بياويزد، اتفاقاً چشمش به كاغذ لوله شده و شكري رنگ مي افتد كه در سوراخك سقف الماري فرو رفته بود. از سر كنجكاوي كاغذ را با احتياط بيرون مي كشد و چين و چروكش را كه گواه گذر سالهاي طولاني بود، صاف مي كند و متوجه نوشته اي خيره رنگ مي شود كه صفحه ي كاغذ را پوشانده بود. زنش به وطر طنز آميز، صدا مي زند:«چه يافتي، پول يا مرواريد سچه؟»

جواب مي دهد:«ني، يك خط عجيب و غريب. صبر كن تا ببينم كه چي نوشته!

زير چراغ سقفي وسط اتاق مي ايستد و مي كوشد، نوشته را بخواند. خوشبختانه آن كاغذ به زبان آلماني نوشته شده بود؛ زباني كه رحيم آن را در مكتب تا حدودي آموخته بود. آن نوشته چنين شروع مي شد:

« خواننده ي ناشناخته و عزيز؛

دقيقاً نمي دانم كه چرا و به چه اميد، اين نامه را نوشتم، در صورتي كه به هيچ روي مخاطبي مشخص ندارم و نيز مطمئن نيستم كه اين سياه، به دست كسي بيفتد و هم بعيد نيست، كه اين چند سطر در جوف همين سوراخ بپوسد و به هيچ كس تعلق نگيرد.

 من داوود هستم، جوان 28 ساله ي يهودي كه يك سال قبل به چنگ نازي ها، افتادم و «گشتاپو»،  من و عده اي ديگر را از مرز بين آلمان و پولند، به اينجا آورد.

در 60 كيلومتري اينجا، يك اردوگاه زندانيان جنگ و محكومين سياسي و عقيدتي وجود دارد كه در آن ده ها هزار لهستاني، چكي، سلواكي، بوسنيايي، جت ها يا كولي ها و مجارها را گرد آورده اند كه روز تا روز از تعدا شان كاسته شده مي رود. تعدادي را امراض مدهشي چون تبركلوز، تيفوس و ملاريا، از بين برد و تعداد بيشتر را كوره هاي آدم سوزي بلعيد.

در آنجا مسئولين اردوگاه، هر روز از بين سال مندان -چه زن و چه مرد- و از بين كودكان- چه دختر و چه پسر- صدها بي گناه و مظلوم را به داخل اتاق هاي بسيار بزرگِ افرازگازهاي سمّي چون گله هاي گوسفند، مي رانند و چند دقيقه بعد، در هر قتل گاه، همان عده جان مي سپارند و ما نعش كش ها كه سه صد نفر بوديم و به سبب زور و توان جسمي مؤقتاً نفس مي كشيم، مطابق دستور، اجساد را در كراچي هاي دستي، از اتاق هاي گاز بيرون مي كنيم و در كوره هاي آدم سوزي خالي مي نماييم. ترديد نداشته باش كه ما هر يك بيش از هزارها انسان بي گناه را به كام كوره هاي آتش سپرده ايم و بوي گوشت سوخته و زغال شده ي انسان ها را كه هوا را مي انباشت، استنشاق كرده ايم.

سرانجام چند نفر از ما نعش كش ها را به اين «لاگر» انتقال داده اند تا جاده ي ناصاف اينجا را به اردوگاه كوره هاي آمدم سوزي، صاف و اسفالت كنيم.

تا دم حاضر، آن جاده را تا نيمه تسطيح كرده ايم و بي شك و شبهه تا چندي بعد ما را هم از همين مسير به اردوگاه مي فرستند تا نعش كش هاي ديگر شاهد خاكستر شدن ما باشند و كباب جسم انسان را ببويند. تو خواننده ي اين دفتر، اي كسي كه الماري و تخت خواب مرا به ميراث مي بري، آگاه و واقف باش كه تو هم همين اثاث را به قرباني ديگري خواهي سپرد و اين سلسله هم چنان ادامه خواهد يافت. آيا ما همه بازيچه هايي در دست روزگار نيستيم!؟

به گرمي دست تو را مي فشارم

دوست ناديده ي تو

داوود»

ادامه دارد



 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول