|
هـمـی بینی که مـرگ دنبالم افتاده ... "عبدالـرحـمـان"
لکه ونه مـسـتقیم په خپل مکان ... (بخـش نهــم)
صبورالله ســـیاه سـنگ
عبدالـر حمان و حـافـظ شــیراز روان عبدالـرحمان روان غــزلسـراسـت. گـرچه نامبرده قصیده هـا و مخمسهـایـی نیز آفـریده اسـت، هنرش فـرازای خـود را در چهـره چکامـه مینماید. آوازه و نام آوری او نیز ریشـه در غــزلهـایش دارد. آنچه بیشـتر به سـود این پارسـای ترانه سـرا میگـردد، رسـایـی افـاده در پوره بافی غــزل اسـت. به بیان دیگـر، عبدالـرحمان مانند برخی از سـرایندگان دیگـر، شـاعر تک مصراعهـای درخشـان در اینجـا و آنجـا نیسـت. او در کلیت اندیشـه هـایـی را برمیگزیند و به پرورش و نمایش واژگانی آنهـا میکوشـد و از آنها "شعر" به مفهوم هنر میسازد. پیامـد روشـن اسـت: فـرآورده تصویری/ گـفتاری نمایانگـر "مـوضوع". او این کار را به توانمـندی رویدسـت میگیرد و در راه "آرمان هنری" خـویش، تن به کوچکترین بازی و ترفند هنری نمیدهـد. عبدالـرحمان اهـل گلاویز شـدن با صنایع بدیعی و درهـم آمیزی یا کلکسـیون سـازی هـمانندگزاریهـا، اسـتعاره هـا، نمادهـا، تصویرهـا و اسطوره ها نیسـت. زبان سـرایشی او چگـونه اسـت؟ روانی و سـادگی پیهـم آوردن مصراعهـا نام دیگـر این پارسـای دسـت و دلباز اسـت. او چند سـده پیش، شـعر را به هـمین سـادگی که گـویـی هـمین اکـنون و امـروز میان دو کس به پشـتو گـفتگـو میشـود، میسـرود. انگار او این گزین گـویه باخترزمین را به گـوش دل شـنیده و به کاربسـته اسـت: “express, NOT impress” (آنچه را میخـواهی به مـن بگـو، نه اینکه بخـواهی مـرا زیر تاثیر بیاوری). هـمین ارزش او را به پیمانه اندکی فـروتر، به سـوی حـافـظ نزدیک کـرده اسـت. این پارسـای پاکدل در هـمـنوایـی با حـافـظ بهشماره دیگـری نیز دارد: آشـنایـی پیشرفته با فـارسـی و عربی، به ویژه چشم انداز واژگانی و هنروری او در فـارسـی این زبان سـراپا سـرود و سخن و فسـانه. گاه شـور فـارسـی گـرایـی در عبدالـرحمان آنقـدر بلند و مـرزنشـاسانه بیداد میکـند که وی واژه هـای ناب فـارسـی را چیده چیده آگاهـانه و سـنیجده به جـای برابرنهـادهـای پشـتو مینهـد و شگـفت اینکه از "گـفته خـود دلشـاد" نیز هسـت و چرا نباشـد؟ با آنکـه خـوشحـال ختک و حـمید مـوشگاف نیز از هـمین نمـد کلاههـایـی دارند، ولی برخـورد عبدالـرحمان با زبان فـارسـی بیشـتر از آنکه زبانشـناسـانه و عارفـانه باشـد، کارشـناسـانه و عاشــقانه اسـت. دلبسـتگی اینچنین شـورانگیز و خـودمانی تا کـنون در کار هیچ شـاعر نافـارسـی نویس دیده یا شـنیده شـده اسـت. فـارسـی در نقش روزنه هـمـواره باز و کشـوده به کوچه باغهـای شـعر و شـعور، عبدالـرحمان را بیشـتر از هـر کس دیگـر به حـافـظ گـرایش داده اسـت. آشکار اسـت که او نه توانسـته اسـت و نه میتواند به ژرفـا و سـنگینی حـافـظ برسـد، زیرا به گـواهی تاریخ، حـافـظ در میان هـمزبانان خـودش (چه پیش و چه پس از او) هـمتا و برابرنما ندارد، چه رسـد به ناهـمزبانان. رضوانی و عبدالمجید افغانی در پیرامـون جـایگاه نامبرده سـروده و نوشـته اند "ته به وی چی د شیراز خـواجه حـافـظ دی/ چی پیدا شـو په ولس کـی د افغان/ که صوفی، که محتسب او که قاضی وه/ بی له مـا نه یـی تول گد کـره په مـیدان (برگـردان گـویـی خـواجه حـافـظ شیراز اسـت/ که در سـرزمـین افغان رخ نمـوده/ چه صوفی و محتسب و چه قاضی را/ هـمـه به جز مـرا، به پاکـوبی در مـیدان واداشـته اسـت) یا این پاره نثر در دیباچه گزینه اش: "گـویـی خـواجه حـافـظ شیراز در قوم پشـتون نمـودار شـده اسـت". گـفتاوردهـای بالا از نگاه پیامی که بازتاب میدهند، امانتدارانه نیسـتند. نه برای اینکه حـافـظ بزرگتر از عبدالـرحمان اسـت، بل بیشـتر برای آنکه هزار بار شـایسـته تر میبود اگـر عبدالـرحمان چندی پس از گـرداگـرد حـافـظ تابیدن، این گـرایش و دگـروارگی دلپذیر را رهـا میکـرد. نامبرده مـیوانسـت به یاری سـوز نیرومندی که در نهـادش جـوش مـیزد، به سـوی سـرسبزترین جلگه هـای آفـرینش راه پیمـاید. اینکه چرا چنان نکـرد، شـاید در فـراگیر بودن یا بهتراسـت گـفته شـود "واگیر بودن" حـافـظ نهفته باشـد، نه در پر پذیرنده بودن عبدالـرحمـان. آشکاره ترین دگـرگـونی در سـیماهـای حـافـظ و عبدالـرحمان فـراگیرتر بودن کاینات حـافـظ و فشرده بودن جهـان عبدالـرحمان اسـت. آن یکی در ژرفـای هـمـه پدیده هـا و روندهـا از پارسـایـی، عشــق، یگانه باوری، یگانه باور سـتیزی، آشـتی، پرخاشگـری، آفـرینشگـری، آفـرینش سـتیزی (در هـمان دو مصراع تکاندهنده "پیر ما گـفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفـرین بر نظر پاک حطاپوشش باد) نقب زده اسـت و این یکی جلوه هـایـی از یگانه باوری، دوسـتی، اندرز، نیایش و اندک پراکـنده هـایـی را برگزیده و با هـمین گزینه هـا هـمچون الکترون سـرگـردان و دچار و گـرفتار گـرداگـرد هسـته یـی به نام حـافـظ مـراتب طواف را به جـا می آورد. عبدالـرحمان در پایان کار نیک میدانسـت که ایسـتادن این پاره چرخان، پایان و دور افتادن خـودش از گـردونه هـمـه مـدارهـای "نظام شمسـی" اسـت. ایکاش عبدالـرحمان در پیرامـون خـودش اینچنین نسـنجیده و تنگ_چشـمانه نمی اندیشـید. به درسـتی پیدا نیسـت که عبدالـرحمـان در کدام بخشی از زندگی با زبان فـارسـی آشـنا شـد و چگـونه از آن روزنه به رهـاوردهـای نوشـتاری فـارسـی و به ویژه کارهـای حـافـظ دسـت یافت. از سـراپای غـزلهـای این شیفته جسـتجـوگـر برمـی آید که دید و دریافت حـافـظ او را دگـرگـون سـاخته بود. با دریغ، سـنگینی حـافـظ گـراف پیشرفت عبدالـرحمـان را در تیرگی نشـاند. اگـر دیوان این پارسـا دسـتاورد بیسـت سـال سـرایش در پختگی زندگی (مثلاً از سـی تا پنجـاه سـالگی) باشـد، نمـونه هـایـی که بتوان آنهـا را یگانه و برترین نامـید، کمتر پیدا خـواهـد شـد. البته، دیده مـیشـود که او بیشـتر پیش و پس و چپ و راسـت پیمـوده اسـت تا سـوی بلندا یا ژرفـا. از هـمـینرو، فـراوان سـروده هـای عبدالـرحمـان هوای هـمگـون و یکدسـت دارند؛ درسـت وارونه حـافـظ که به دشـواری مـیتوان در کارهـایش سـه غـزل هـمسـان یا هـمبافت یافت. چگـونگی برخـورد عبدالـرحمـان با سـروده هـای حـافـظ مـیتواند در سـه لایه شـایسـته بررسـی شـود: 1) برگـردان آشکار پاره هـایـی از حـافـظ بدون آوردن نام و سـرچشـمـه: گـرچه واژه "فـرمـان" زیبنده به گـوش نخـواهـد خـورد، بخـواهـیم نخـواهـیم حـافـظ یکی از بزرگترین فـرمـانروایان فـرهـمند سـرزمـین سـرود فـارسـی اسـت. کمتر کسـی در پرتو حـافـظ نشسـته باشـد و پوسـتش روشـنا و گـرمـای او را به جـان نخـریده باشـد. با دریغ، عبدالـرحمـان یکی از هـمـان آسـیب رسـیده هـاسـت. نامبرده گاه پاره هـا و فـردهـایـی از حـافـظ را گاه با اندکترین و گاه بدون کوچکترین دسـتکاری به پشـتو درآورده و نامـی از حـافـظ را بر زبان نرانده اسـت. این کار را مـیشـود "سـتمگـرانه" و اندکی "پاس شکـنانه" شـمـرد، زیرا از کار آدمـی چون عبدالـرحمـان بسـی دور مـینمـاید. نمـونه هـا: حـافـظ
از کیمـیای مـهـر تو زر گشـت روی مـن رحمـان
چی یـی زر کـر زیر رخسـار زمـا د خاورو حـافـظ
گل در بر مـی بر کف و معشـوق به کام اسـت رحمـان
چی د حنگه مـی دلبر، په لاس کی جـام دی حـافـظ
فـاش مـیگـویم و از گـفته خـود دلشـادم رحمـان
بی له عشقه چه مـی پری شـه د پوزی
با آنکه برگـردان هنری به جـای خـود هنر اسـت، ته چتر آفـرینش نمـی آید. در سـروده هـای بالا عبدالـرحمـان نه واژه هـای کلیدی را دسـت زده، نه از خـود مـایه گـذاشـته و نه جـایـی را کاسـت و فزود بخشیده اسـت. البته، از این هـم نمـیتوان چشـم پوشید که عبدالـرحمـان با برگـردانهـایش خدمت بزرگی به پشـتوزبانهـای سـرزمـین پشـاور و باشـندگان پیرامـون آن جغرافیا کـرده اسـت. شـایسـته تر مـیبود اگـر نامبره در هـمـین راسـتا و شیوه حـافـظ را نیز به مـردم مـیشـناسـاند. 2) وام گـرفتن اندیشـه و بازسـرایـی محتوا به پشـتو: گاه عبدالـرحمـان پس از خـواندن سـروده هـای حـافـظ، از اندیشـه هـای شـورانگیز وی الهـام مـیگیرد. او درمـیـیابد که نمـیتواند خـود را از افسـون سـنگین گسـتره مقناطیسـی حـافـظ برهـاند، ناگهـان لبریز از شـور شـاعرانه و سـرشـار از ترنم و ترانه مـیشـود، زیبا مـیشـگـفد و حـافـظوار مـیسـراید. شـاید با دانسـتن و شـاید ندانسـتن این اصل که جـانمـایه سـرایشش وامـهـای برگـرفته از کارهـای حـافـظ اسـت، برخی از سـروده هـای وی از هـمـین ناگزیری سـر برمـیکشـند. مـانند این نمـونه هـا: حـافـظ
ز عشــق ناتمـام مـا جمـال یار مسـتغنی اسـت رحمـان
مخ دی بی خط و بی خاله هسـی زیب کا
حـافـظ
بدم گـفتی و خـورسـندم، عفـاک الله نکو گـفتی رحمـان
هغه شـوندی چی خـوژی دی تر شکـرو
(مـیگـویند حـافـظ خـود این اندیشـه عاشقانه را از سعدی وام گـرفته اسـت: "اگـر دشـنام فـرمـایـی وگـر نفـرین، دعا گـویم/ لب لعل شکـرخا را جـواب تلخ مـیزیبد)
حـافـظ
غرض ز مسجد و مـیخانه ام وصال شـمـاسـت رحمـان
هـر زیارت لـره چی حمـه، مـراد ته یـی حـافـظ
تو خانقاه و خـراب اند رین مـیانه نبین رحمـان
خدای لـره به ورشـم، سـودا د یار له مخه
حـافـظ
این جـان عـاریت که به حـافـظ سپرده دوسـت رحمـان
حو ونه وینمـه سـتا سـترگی که خدای کا حـافـظ
از آن زمـان که بر این آسـتان نهـادم سـر رحمـان
چی مـی سـر په محکه ایشی دی حپل یار ته حـافـظ
هـر سـر مـوی مـرا با تو هزاران کار اسـت رحمـان
رحمـان هسـی وزگار چیری دی له عشــقه حـافـظ
مـنعم کـنی ز عشــق، ولی ای مفتی زمـان رحمـان
شیخ و زاهـدان چی نصیحت کاندی و مـاته و به هـمـینگـونه دههـا مثال دیگـر.... 3) کاربرد تکـنیک (شیوه، شگـرد، ابزار) حـافـظ برخی از پاره هـای عبدالـرحمـان با آنکه نه برگـردان اند و نه وامگیری اندیشـه، نشـانه هـایـی از "رندی" هنر حـافـظ را در خـود دارند. برترین گـواه، پیاده سـاختن تکـنیکهـا یا پردازهـای زبانی، آرایه هـا و کاربرد ابزار اوسـت. مـانند این گزیده هـا: حـافـظ
سحر کـرشـمـه وصلش به خـواب مـیدیدم رحمـان
اوس به زه د شب خیزی حه منت وکـرم برگـردان
دیگـر چرا منت پذیر شب زنده داری باشـم؟ کلیدهـا/ شگـردهـا: "اوس (اکـنون) و شبخیزی" که پیشـنهـاد کـننده خـواب شبانه اسـت در برابر "بیداری"، هـمگـذاری "منت ناپذیری" و "خـواب بهتر ز بیداری"، گزینش "حضور چهـره در خـواب" به جـای "خـواب دیدن کـرشـمـه وصل"
حـافـظ
چنان پر شـد فضای سـینه از دوسـت رحمـان
هـیح په سـترگـو نه وینم د خپل صورت چه کوم دی برگـردان
هـرگز چگـونگی سـیمـای خـودم را به چشـم نمـیبینیم کلیدهـا/ شیوه ها: "ندیدن سـیمـای خـویشـتن" در برابر "گم شـدن فکـر خـویشـتن از ضمـیر" که هـر دو پیشـنهـاد کـننده "فنا" اند، هـمگـذاری "غرقه رفتن در روشـنای رخ دوسـت" و "سـرشـار شـدن هوای سـینه از بودن دوسـت"
حـافـظ
به پیش آیـینه دل هـر آنچه مـیدارم رحمـان
زه رحمـان د یار په غم کی هسـی دوب یم برگـردان
من رحمـان چنان در اندوه یار ته نشین شـده ام کلیدهـا/ گزینشـها: "فـرورفتن در اندوه یار" به جـای "ویژه شـدن آیـینه دل" و هـمگـذاری "کسـی مگـر او را ندیدن" و "بازتاب چهـره یگانه: تو" هـر دو شعر بالا چقـدر یاد آور این دو مصراع عبد الـرحمـان جـامـی اند: "بس که در جـان فگار و چشـم بیمـارم تویـی/ هـر که پیدا مـیشـود از دور پندارم تویـی" (با آنکه جـا ندارد، آوردن نیمه پسـین این غزل در اینجـا بد نخـواهـد افتاد:
گـرچه نسـتانی به هیچـم بر سـر بازار وصل
حـافـظ
خلاص حـافـظ از آن زلف تابدار مباد رحمـان
آزادی تر دا په هورته بله نشـته برگـردان
آزادی فـراتر از این نیسـت کلیدواژه هـا: برابر گـذاری "برتر شـمـردن زندان _با زنجیز گیسـو_ از آزادی" و "رسـتگاری بسـتگان کمند مـوی تابدار" حـافـظ
به بوی زلف و رخت مـیروند و مـی آیند رحمـان
له هوسـه د هـر گل کـره خندا شـوه برگـردان
از آرزومندی هـر گل به خنده شگـفت این دو مصراع مـیرزا اسـدالله غالب نیز تا اندازه یـی در هـمـان زمـینه مـی آید:
تیری هـی جلوه کا هـی یه دهوکا که آج تک برگـردان
نیرنگ جلوه تسـت، اینگـونه که هنوز حـافـظ
مسـتی عشق نیسـت در سـر تو رحمـان
د رحمـان شراب له عشقه برگردان
باده حـافظ از عـشـق حـافـظ
مـرا به کار جهـان هـرگز التفـات نبود رحمـان
سـالکان چه د جهـان تمـاشـه کاندی برگردان
سالکان که تماشـای این جهـان ورزند حـافـظ
فـراق و وصل چه باشـد رضای دوسـت طلب رحمـان
رنج راحـت د عاشقانو واره ته یـی برگـردان
رنج و آسـودگی دلدادگان هـمـه تویـی پاره یـی از صایب در هـمـین زمـینه: "مـردم از عشـق مـراد دو جهـان مـیخـواسـتند/ صایب از عشـق هـمـان عشق تمنا مـیکـرد" و نگاهـی به این شعر حـافـظ و به دنبال آن غزلی از عبدالـرحمـان نیازی به گـفتگـو ندارد
ای خـرم از فـروغ رخت لاله زار عمـر
تل به نه وی شگـفته بازار د عمـر
با آنکه سـرتاسـر غـزل بالا به شگـرد و شیوه حـافـظ سـروده شـده، این چند مصراع جـایـی برای کمترین گمـان نمـینهـد:
از دیده گـر سـرشک چو باران چکد رواسـت
لکه برق چه مخ حرگند کاندی بیا نه وی
روضه خلد برین خلوت درویشـان اسـت
که نظر کا حوک په کار د درویشـانو چه بیان یـی کـرو کـردار د درویشـانو [][] ریجـاینا/ کانادا هشـتـم نوامبر 2009
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
|