© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

بخش نخست

 

 

بخش دوم

 

 

بخش سوم

 

 

بخش چهارم

 

 

بخـش پنجـــم

 

 

بخـش شـــشم

 

 

بخـش هـفـتـم

 

 

بخـش هـشــــتم

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

هـمـی بینی که مـرگ دنبالم افتاده ...
کمـربسـته به کشـتار هـزاران باره ام مـنشـین

                                                                    "عبدالـرحـمـان"

            

لکه ونه مـسـتقیم په خپل مکان ...

(بخـش نهــم)

صبورالله ســـیاه سـنگ
hajarulaswad@yahoo.com

 

عبدالـر حمان و حـافـظ شــیراز

روان عبدالـرحمان روان غــزلسـراسـت. گـرچه نامبرده قصیده هـا و مخمسهـایـی نیز آفـریده اسـت، هنرش فـرازای خـود را در چهـره چکامـه مینماید. آوازه و نام آوری او نیز ریشـه در غــزلهـایش دارد. آنچه بیشـتر به سـود این پارسـای ترانه سـرا میگـردد، رسـایـی افـاده در پوره بافی غــزل اسـت. به بیان دیگـر، عبدالـرحمان مانند برخی از سـرایندگان دیگـر، شـاعر تک مصراعهـای درخشـان در اینجـا و آنجـا نیسـت. او در کلیت اندیشـه هـایـی را برمیگزیند و به پرورش و نمایش واژگانی آنهـا میکوشـد و از آنها "شعر" به مفهوم هنر میسازد. پیامـد روشـن اسـت: فـرآورده تصویری/ گـفتاری نمایانگـر "مـوضوع".

او این کار را به توانمـندی رویدسـت میگیرد و در راه "آرمان هنری" خـویش، تن به کوچکترین بازی و ترفند هنری نمیدهـد. عبدالـرحمان اهـل گلاویز شـدن با صنایع بدیعی و درهـم آمیزی یا کلکسـیون سـازی هـمانندگزاریهـا، اسـتعاره هـا، نمادهـا، تصویرهـا و اسطوره ها نیسـت. 

زبان سـرایشی او چگـونه اسـت؟ روانی و سـادگی پیهـم آوردن مصراعهـا نام دیگـر این پارسـای دسـت و دلباز اسـت. او چند سـده پیش، شـعر را به هـمین سـادگی که گـویـی هـمین اکـنون و امـروز میان دو کس به پشـتو گـفتگـو میشـود، میسـرود.

انگار او این گزین گـویه باخترزمین را به گـوش دل شـنیده و به کاربسـته اسـت: express, NOT impress (آنچه را میخـواهی به مـن بگـو، نه اینکه بخـواهی مـرا زیر تاثیر بیاوری).

هـمین ارزش او را به پیمانه اندکی فـروتر، به سـوی حـافـظ نزدیک کـرده اسـت. این پارسـای پاکدل در هـمـنوایـی با حـافـظ بهشماره دیگـری نیز دارد: آشـنایـی پیشرفته با فـارسـی و عربی، به ویژه چشم انداز واژگانی و هنروری او در فـارسـی این زبان سـراپا سـرود و سخن  و فسـانه. 

گاه شـور فـارسـی گـرایـی در عبدالـرحمان آنقـدر بلند و مـرزنشـاسانه بیداد میکـند که وی واژه هـای ناب فـارسـی را چیده چیده آگاهـانه و سـنیجده به جـای برابرنهـادهـای پشـتو مینهـد و شگـفت اینکه از "گـفته خـود دلشـاد" نیز هسـت و چرا نباشـد؟

با آنکـه خـوشحـال ختک و حـمید مـوشگاف نیز از هـمین نمـد کلاههـایـی دارند، ولی برخـورد عبدالـرحمان با زبان فـارسـی بیشـتر از آنکه زبانشـناسـانه و عارفـانه باشـد، کارشـناسـانه و عاشــقانه اسـت. دلبسـتگی اینچنین شـورانگیز و خـودمانی تا کـنون در کار هیچ شـاعر نافـارسـی نویس دیده یا شـنیده شـده اسـت.

فـارسـی در نقش روزنه هـمـواره باز و کشـوده به کوچه باغهـای شـعر و شـعور، عبدالـرحمان را بیشـتر از هـر کس دیگـر به حـافـظ گـرایش داده اسـت. آشکار اسـت که او نه توانسـته اسـت و نه میتواند به ژرفـا و سـنگینی حـافـظ برسـد، زیرا به گـواهی تاریخ، حـافـظ در میان هـمزبانان خـودش (چه پیش و چه پس از او) هـمتا و برابرنما ندارد، چه رسـد به ناهـمزبانان.

رضوانی و عبدالمجید افغانی در پیرامـون جـایگاه نامبرده سـروده و نوشـته اند "ته به وی چی د شیراز خـواجه حـافـظ دی/ چی پیدا شـو په ولس کـی د افغان/ که صوفی، که محتسب او که قاضی وه/ بی له مـا نه یـی تول گد کـره په مـیدان (برگـردان گـویـی خـواجه حـافـظ  شیراز اسـت/ که در سـرزمـین افغان رخ نمـوده/ چه صوفی و محتسب و چه قاضی را/ هـمـه به جز مـرا، به پاکـوبی در مـیدان واداشـته اسـت) یا این پاره نثر در دیباچه گزینه اش: "گـویـی خـواجه حـافـظ شیراز در قوم پشـتون نمـودار شـده اسـت".

گـفتاوردهـای بالا از نگاه پیامی که بازتاب میدهند، امانتدارانه نیسـتند. نه برای اینکه حـافـظ بزرگتر از عبدالـرحمان اسـت، بل بیشـتر برای آنکه هزار بار شـایسـته تر میبود اگـر عبدالـرحمان چندی پس از گـرداگـرد حـافـظ تابیدن، این گـرایش و دگـروارگی دلپذیر را رهـا میکـرد. نامبرده مـیوانسـت به یاری سـوز نیرومندی که در نهـادش جـوش مـیزد، به سـوی سـرسبزترین جلگه هـای آفـرینش راه پیمـاید. اینکه چرا چنان نکـرد، شـاید در فـراگیر بودن یا بهتراسـت گـفته شـود "واگیر بودن" حـافـظ نهفته باشـد، نه در پر پذیرنده بودن عبدالـرحمـان.

آشکاره ترین دگـرگـونی در سـیماهـای حـافـظ و عبدالـرحمان فـراگیرتر بودن کاینات حـافـظ و فشرده بودن جهـان عبدالـرحمان اسـت. آن یکی در ژرفـای هـمـه پدیده هـا و روندهـا از پارسـایـی، عشــق، یگانه باوری، یگانه باور سـتیزی، آشـتی، پرخاشگـری، آفـرینشگـری، آفـرینش سـتیزی (در هـمان دو مصراع تکاندهنده "پیر ما گـفت خطا بر قلم صنع نرفت/ آفـرین بر نظر پاک حطاپوشش باد) نقب زده  اسـت و این یکی جلوه هـایـی از یگانه باوری، دوسـتی، اندرز، نیایش و اندک پراکـنده هـایـی را برگزیده و با هـمین گزینه هـا هـمچون الکترون سـرگـردان و دچار و گـرفتار گـرداگـرد هسـته یـی به نام حـافـظ مـراتب طواف را به جـا می آورد.

عبدالـرحمان در پایان کار نیک میدانسـت که ایسـتادن این پاره چرخان، پایان و دور افتادن خـودش از گـردونه هـمـه مـدارهـای "نظام شمسـی" اسـت. ایکاش عبدالـرحمان در پیرامـون خـودش اینچنین نسـنجیده و تنگ_چشـمانه نمی اندیشـید. 

به درسـتی پیدا نیسـت که عبدالـرحمـان در کدام بخشی از زندگی با زبان فـارسـی آشـنا شـد و چگـونه از آن روزنه به رهـاوردهـای نوشـتاری فـارسـی و به ویژه کارهـای حـافـظ دسـت یافت. از سـراپای غـزلهـای این شیفته جسـتجـوگـر برمـی آید که دید و دریافت حـافـظ او را دگـرگـون سـاخته بود.  

با دریغ، سـنگینی حـافـظ گـراف پیشرفت عبدالـرحمـان را در تیرگی نشـاند. اگـر دیوان این پارسـا دسـتاورد بیسـت سـال سـرایش در پختگی زندگی (مثلاً از سـی تا پنجـاه سـالگی) باشـد، نمـونه هـایـی که بتوان آنهـا را یگانه و برترین نامـید، کمتر پیدا خـواهـد شـد. البته، دیده مـیشـود که او بیشـتر پیش و پس و چپ و راسـت پیمـوده اسـت تا سـوی بلندا یا ژرفـا. از هـمـینرو، فـراوان سـروده هـای عبدالـرحمـان هوای هـمگـون و یکدسـت دارند؛ درسـت وارونه حـافـظ که به دشـواری مـیتوان در کارهـایش سـه غـزل هـمسـان یا هـمبافت یافت. 

چگـونگی برخـورد عبدالـرحمـان با سـروده هـای حـافـظ مـیتواند در سـه لایه شـایسـته بررسـی شـود:

1) برگـردان آشکار پاره هـایـی از حـافـظ بدون آوردن نام و سـرچشـمـه:

گـرچه واژه "فـرمـان" زیبنده به گـوش نخـواهـد خـورد، بخـواهـیم نخـواهـیم حـافـظ یکی از بزرگترین فـرمـانروایان فـرهـمند سـرزمـین سـرود فـارسـی اسـت. کمتر کسـی در پرتو حـافـظ نشسـته باشـد و پوسـتش روشـنا و گـرمـای او را به جـان نخـریده باشـد.

با دریغ، عبدالـرحمـان یکی از هـمـان آسـیب رسـیده هـاسـت. نامبرده گاه پاره هـا و فـردهـایـی از حـافـظ را گاه با اندکترین و گاه بدون کوچکترین دسـتکاری به پشـتو درآورده و نامـی از حـافـظ را بر زبان نرانده اسـت. این کار را مـیشـود "سـتمگـرانه" و اندکی "پاس شکـنانه" شـمـرد، زیرا از کار آدمـی چون عبدالـرحمـان بسـی دور مـینمـاید. نمـونه هـا:

حـافـظ

از کیمـیای مـهـر تو زر گشـت روی مـن
آری! به یمـن لطف شـمـا خاک زر شـود

رحمـان

چی یـی زر کـر زیر رخسـار زمـا د خاورو
عاشــقی نه وه په باب زمـا کیمـیا وه

حـافـظ

گل در بر مـی بر کف و معشـوق به کام اسـت
سلطان جهـانم به چنین روز غلام اسـت

رحمـان

چی د حنگه مـی دلبر، په لاس کی جـام دی
نن اورنگ دز مـانی زمـا غلام دی

حـافـظ

فـاش مـیگـویم و از گـفته خـود دلشـادم
بنده عشقم و از هـر دو جهـان آزادم

رحمـان

بی له عشقه چه مـی پری شـه د پوزی
گنه نور له جملگی قیده آزاد یم

 

با آنکه برگـردان هنری به جـای خـود هنر اسـت، ته چتر آفـرینش نمـی آید. در سـروده هـای بالا عبدالـرحمـان نه واژه هـای کلیدی را دسـت زده، نه از خـود مـایه گـذاشـته و نه جـایـی را کاسـت و فزود بخشیده اسـت.

البته، از این هـم نمـیتوان چشـم پوشید که عبدالـرحمـان با برگـردانهـایش خدمت بزرگی به پشـتوزبانهـای سـرزمـین پشـاور و باشـندگان پیرامـون آن جغرافیا کـرده اسـت. شـایسـته تر مـیبود اگـر نامبره در هـمـین راسـتا و شیوه حـافـظ را نیز به مـردم مـیشـناسـاند.

2) وام گـرفتن اندیشـه و بازسـرایـی محتوا به پشـتو:

گاه عبدالـرحمـان پس از خـواندن سـروده هـای حـافـظ، از اندیشـه هـای شـورانگیز وی الهـام مـیگیرد. او درمـیـیابد که نمـیتواند خـود را از افسـون سـنگین گسـتره مقناطیسـی حـافـظ برهـاند، ناگهـان لبریز از شـور شـاعرانه و سـرشـار از ترنم و ترانه مـیشـود، زیبا مـیشـگـفد و حـافـظوار مـیسـراید. شـاید با دانسـتن و شـاید ندانسـتن این اصل که جـانمـایه سـرایشش وامـهـای برگـرفته از کارهـای حـافـظ اسـت، برخی از سـروده هـای وی از هـمـین ناگزیری سـر برمـیکشـند.  مـانند این نمـونه هـا:

حـافـظ

ز عشــق ناتمـام مـا جمـال یار مسـتغنی اسـت
به آب و رنگ و خال و خط چه حـاجت روی زیبا را؟

رحمـان

مخ دی بی خط و بی خاله هسـی زیب کا
چی یـی هـیح حـاجت د خط و د خال نشـته

 

حـافـظ

بدم گـفتی و خـورسـندم، عفـاک الله نکو گـفتی
جـواب تلخ مـیزیبد لب لعل شکـرخا را

رحمـان

هغه شـوندی چی خـوژی دی تر شکـرو
د شکـنحلو یـی عار نه کـری عاشــقان

 

(مـیگـویند حـافـظ خـود این اندیشـه عاشقانه را از سعدی وام گـرفته اسـت: "اگـر دشـنام فـرمـایـی وگـر  نفـرین، دعا گـویم/ لب لعل شکـرخا را جـواب تلخ مـیزیبد)

 

حـافـظ

غرض ز مسجد و مـیخانه ام وصال شـمـاسـت
جز این خیال ندارم، خدا گـواه مـن اسـت

رحمـان

هـر زیارت لـره چی حمـه، مـراد ته یـی
زه زایر د مـیخانی او حرم نه یم

حـافـظ

تو خانقاه و خـراب اند رین مـیانه نبین
خدا گـواه که هـر جـا که اوسـت، با اویم

رحمـان

خدای لـره به ورشـم، سـودا د یار له مخه
بل غرض مـی نشـته په کعبه، په بتخانه

 

حـافـظ

این جـان عـاریت که به حـافـظ سپرده دوسـت
روزی رخش ببینم و تسلیم وی کـنم

رحمـان

حو ونه وینمـه سـتا سـترگی که خدای کا
عزرایـیل لـره به هومـره جـان ورنکـرم

حـافـظ

از آن زمـان که بر این آسـتان نهـادم سـر
فـراز مسـند خـورشید تکیه گاه مـن اسـت

رحمـان

چی مـی سـر په محکه ایشی دی حپل یار ته
په آسـمـان باندی ختلی لکه لمـر دی 

حـافـظ

هـر سـر مـوی مـرا با تو هزاران کار اسـت
مـا کجـایـیم و نصیحت گـر بیکار کجـا؟

رحمـان

رحمـان هسـی وزگار چیری دی له عشــقه
چی غوژ ونیسـی ناصح غوندی وزگار ته

حـافـظ

مـنعم کـنی ز عشــق، ولی ای مفتی زمـان
معذور دارمت که تو او را ندیده ای

رحمـان

شیخ و زاهـدان چی نصیحت کاندی و مـاته
نه دی خبر شـوی سـتا د مخ له محسـناته

و به هـمـینگـونه دههـا مثال دیگـر.... 

3)  کاربرد تکـنیک (شیوه، شگـرد، ابزار) حـافـظ

برخی از پاره هـای عبدالـرحمـان با آنکه نه برگـردان اند و نه وامگیری اندیشـه، نشـانه هـایـی از "رندی" هنر حـافـظ را در خـود دارند. برترین گـواه، پیاده سـاختن تکـنیکهـا یا پردازهـای زبانی، آرایه هـا و کاربرد ابزار اوسـت.  مـانند این گزیده هـا:

حـافـظ

سحر کـرشـمـه وصلش به خـواب مـیدیدم
زهـی مـراتب خـوابی که به ز بیداریسـت

رحمـان

اوس به زه د شب خیزی حه منت وکـرم
چه چهـره د کـره په خـوب کشی لا حضوره

برگـردان

دیگـر چرا منت پذیر شب زنده داری باشـم؟
چهـره ات را در خـواب برایم نمـایاندی

کلیدهـا/ شگـردهـا: "اوس (اکـنون) و شبخیزی" که پیشـنهـاد کـننده خـواب شبانه اسـت در برابر "بیداری"، هـمگـذاری "منت ناپذیری" و "خـواب بهتر ز بیداری"، گزینش "حضور چهـره در خـواب" به جـای "خـواب دیدن کـرشـمـه وصل"

 

حـافـظ

چنان پر شـد فضای سـینه از دوسـت
که فکـر خـویش گم شـد از ضمـیرم

رحمـان

هـیح په سـترگـو نه وینم د خپل صورت چه کوم دی
دوب تر هسـی حده په انوار یم سـتا د مخ

برگـردان

هـرگز چگـونگی سـیمـای خـودم را به چشـم نمـیبینیم
از پرتو روشـنای رویت در ژرفنا ته نشین شـده ام

کلیدهـا/ شیوه ها: "ندیدن سـیمـای خـویشـتن" در برابر "گم شـدن فکـر خـویشـتن از ضمـیر" که هـر دو پیشـنهـاد کـننده "فنا" اند، هـمگـذاری "غرقه رفتن در روشـنای رخ دوسـت" و "سـرشـار شـدن هوای سـینه از  بودن دوسـت"

 

حـافـظ

به پیش آیـینه دل هـر آنچه مـیدارم
به جز خیال جمـالت نمـینمـاید باز

رحمـان

زه رحمـان د یار په غم کی هسـی دوب یم
چه هـیح نه وینم په سـترگـو مگـر دی

برگـردان

من رحمـان چنان در اندوه یار ته نشین شـده ام
که هـیچکس _مگـر او را_ به دیده مـینگـرم

کلیدهـا/ گزینشـها: "فـرورفتن در اندوه یار" به جـای "ویژه شـدن آیـینه دل" و هـمگـذاری "کسـی مگـر او را ندیدن" و "بازتاب چهـره یگانه: تو"

هـر دو شعر بالا چقـدر یاد آور این دو مصراع عبد الـرحمـان جـامـی اند: "بس که در جـان فگار و چشـم بیمـارم تویـی/ هـر که پیدا مـیشـود از دور پندارم تویـی" (با آنکه جـا ندارد، آوردن نیمه پسـین این غزل در اینجـا بد نخـواهـد افتاد:

گـرچه نسـتانی به هیچـم بر سـر بازار وصل
خـود فـروشی بین که میگـویم خـریدارم تویـی
گـفته ای یار تو ام جـامی! مجـو یار دیگـر
من بسـی بی یار خـواهـم بود اگـر یارم تویـی

 

حـافـظ

خلاص حـافـظ از آن زلف تابدار مباد
که بسـتگان کمند تو رسـتگارانند

رحمـان

آزادی تر دا په هورته بله نشـته
چه بندی د یار د زلفو په زنجیر یم

برگـردان

آزادی فـراتر از این نیسـت
که بسـته زنجیز گیسـوی یار باشـم

کلیدواژه هـا: برابر گـذاری "برتر شـمـردن زندان _با زنجیز گیسـو_ از آزادی" و "رسـتگاری بسـتگان کمند مـوی تابدار"

حـافـظ

به بوی زلف و رخت مـیروند و مـی آیند
صبا به غالیه سـایـی و گل به جلوه گـری

رحمـان

له هوسـه د هـر گل کـره خندا شـوه
چه ولید د سـتا د حسـن گلسـتان

برگـردان

از آرزومندی هـر گل به خنده شگـفت
هـمـینکه نگاهش به گلزار سـیمـای تو فتاد 

این دو مصراع مـیرزا اسـدالله غالب نیز تا اندازه یـی در هـمـان زمـینه مـی آید:

تیری هـی جلوه کا هـی یه دهوکا که آج تک
بی اختیار دوری هـی گل در قفـای گل

برگـردان

نیرنگ جلوه تسـت، اینگـونه که هنوز
بی اختیار مـیدود گل در قفـای گل

حـافـظ

مسـتی عشق نیسـت در سـر تو
رو که تو مسـت آب انگـوری

رحمـان

د رحمـان شراب له عشقه
نه انگـور، نه له عنبه

برگردان

باده حـافظ از عـشـق
نه ز انگـور، نه ز عنب

حـافـظ

مـرا به کار جهـان هـرگز التفـات نبود
رخ تو در نظر من چنین خـوشش آراسـت

رحمـان

سـالکان چه د جهـان تمـاشـه کاندی
له جهـانه یـی مطلب جهـان آرا دی

برگردان

سالکان که تماشـای این جهـان ورزند
آماج شـان ز جهـان جهـان آراست

حـافـظ

فـراق و وصل چه باشـد رضای دوسـت طلب
که حیف باشـد از او غیر او تمنایـی

رحمـان

رنج  راحـت د عاشقانو واره ته یـی
دا درواغ دی چه وصـال دی یا هجـران

برگـردان

رنج و آسـودگی دلدادگان هـمـه تویـی
به دروغ میگـویند: دور افتادن یا به هم رسـیدن

پاره یـی از صایب در هـمـین زمـینه: "مـردم از عشـق مـراد دو جهـان مـیخـواسـتند/ صایب از عشـق هـمـان عشق تمنا مـیکـرد"

و نگاهـی به این شعر حـافـظ و به دنبال آن غزلی از عبدالـرحمـان نیازی به گـفتگـو ندارد

 

ای خـرم از فـروغ رخت لاله زار عمـر
باز آ که ریخت بی گل رویت بهـار عمـر
از دیده گـر سـرشک چو باران چکد رواسـت
کاندر غمت چو برق بشـد روزگار عمـر
این یک دو دم که مـهـلت دیدار ممکـن اسـت
دریاب کار مـا که نه پیداسـت کار عمـر
تا کی مـی صبوح و شکـرخـواب بامـداد
هشیار گـرد هـان که گـذشـت اختیار عمـر
دی در گـذار بود نظر سـوی مـا نکـرد
بیچاره دل که هـیچ ندید روزگار عمـر
اندیشـه از محیط فنا نیسـت هـر کـرا
بر نقطه دهـان تو باشـد مـدار عمـر
در هـر طرف ز خیل حوادث کمـینگه اسـت
زان رو عنان گسسـته دواند سـوار عمـر
بی عمـر زنده ام من و این بس عجب مـدار
روز فـراق را که نهـد در شـمـار عمـر
حـافـظ سخن بگـوی که در صفحه جهـان
این نقش مـاند از قلمت یاد گار عمـر

 

تل به نه وی شگـفته بازار د عمـر
نه به جـور دی هـمـیشـه بازار د عمـر
لکه سـیند د آباسـین په غورزی درومـی
هسـی یون دی په تلوار تلوار د عمـر
لکه برق چه مخ حرگند کاندی بیا نه وی
هسـی تیز دی بی سکون رفتار د عمـر
سـرکشی لـری تر هسـی حده پوری
چی نیوی نشی هـیحوک مـهـار د عمـر
چه سـمند یـی نه جلب لـری نه واکی
خـود به پری وزی عاقبت شـهوار د عمـر
په سـاعت د سلو کالو یاری پری کا
بیوفـا په هسـی رنگ دی یار د عمـر
خپل صورت به د حباب نه کمتر گـوری
که حوک وکاندی په زره شـمـار د عمـر
نه له کوره چرته حمـه، نه سفـر کـرم
بی سفـره مـی غوحیژی لار د عمـر
عاقبت به د اجل په مقراض عوح شی
پیوسـته به مـدام نه وی تار د عمـر
بیایـی وار د دا دنیا نشـته رحمـانه
په هـر چا باندی چه تیر شی وار د عمـر

 

با آنکه سـرتاسـر غـزل بالا به شگـرد و شیوه حـافـظ سـروده شـده، این چند مصراع جـایـی برای کمترین گمـان نمـینهـد:

 

از دیده گـر سـرشک چو باران چکد رواسـت
کان در غمت چو برق بشـد روزگار عمـر

لکه برق چه مخ حرگند کاندی بیا نه وی
هسـی تیز دی بی سکون رفتار د عمـر

 

روضه خلد برین خلوت درویشـان اسـت
مـایه محتشـمـی خدمت درویشـان اسـت
کـنج عزلت که طلسـمـات عجـایب دارد
فتح آن در نظر رحمت درویشـان اسـت
قصر فـردوس که رضوانش به دربانی رفت
منظری از چمن نزهت درویشـان اسـت
آنچه زر مـیشـود از پرتو آن قلب سـیاه
کیمـیایـی اسـت که در صحبت درویشـان اسـت
آنکه پیشش بنهـد تاج تکبر خـورشید
کبریایـی اسـت که در حشـمت درویشـان اسـت
دولتی را که نباشـد غم از آسـیب زوال
بی تکلف بشـنو دولت درویشـان اسـت
خسـروان قبله حـاجـات جهـانند ولی
سببش بندگی حضرت درویشـان اسـت
روی مقصود که شـاهـان به دعا مـیطلبند
مظهـرش آیـینه طلعت درویشـان اسـت
از کـران با به کـران لکشر ظلم اسـت ولی
از ازل تا به ابد فـرصت درویشـان اسـت
ای توانگـر مفـروش اینهـمـه نخـوت که ترا
سـر و زر در کـنف هـمت درویشـان اسـت
گنج قارون که فـرو مـیرود از قهـر هنوز
خـوانده باشی که هـم از غیرت درویشـان اسـت
حـافـظ ار آب حیات ازلی مـیخـواهـی
منبعش خاک در خلوت درویشـان اسـت

 

که نظر کا حوک په کار د درویشـانو
خـود به ووینی وقار د درویشـانو
په دغه لاری به ورشی خدای رسـول ته
که حوک یون کاندی په لار د درویشـانو
هـر گـفتار به یـی د خدای په در قبول وی
چی قبول یـی کـره گـفتار د درویشـانو
هسـی گـرم بازار بل په جهـان نشـته
لکه گـرم دی بازار د درویشـانو
په یوه قـدم تر عرشـه پوری رسـی
مـا لیدلی دی رفتار د درویشـانو
هـمـره خلک زیارت کا پس له مـرگه
چی بازار وی په مزار د درویشـانو
بادشـاهـان ددی جهـان واره پراته دی
لکه خاوری په دربار د درویشـانو
هـر بهـار لـره خزان په جهـان شـته دی
خزان نلـری بهـار د درویشـانو
د جنت د باغ گلونه به یـی هـیر شی
که حوک ووینی گلزار د درویشـانو
چی دنیا یـی کـره د خدای د پاره ترکه
صد رحمت شـه په روزگار د درویشـانو
د قارون وحـال یـی گـوره حـال یـی چه شـو
راشـه مـه کوه انکار د درویشـانو
په هـر چا چی د غضب لینده کا شخه
خطا نه درومـی گـذار د درویشـانو
درسـت دیوان د رحمـان جـار تر دا غـزل شـه

چه بیان یـی کـرو کـردار د درویشـانو

[][]

ریجـاینا/ کانادا

هشـتـم نوامبر 2009



 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول