© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فسمت اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


                                                   عشق وفلسفه
                                                
یا فلسفه ی حوادث

                                        اثری از شادروان محمد ابراهیم صفا
                                           به اهتمام محمد یوسف صفا

                                                 پیوست به گذشته

                                                     قسمت دوم



مکتوب اول
دیــــدار تو

من نتوانستم و نخواهم توانست عنوانی بیابم که ترا به آن خطاب کنم. من کیستم؟ تومرا نمیشناسی .
چه سوزنده است! برایم بگــوعزیزم. توهم برمن می خندی . اگربنویسم، محبوبم، تکان میخوری .مرا دیوانه میدانی آیا فکر خواهی کرد که عشق جنون است و مرا بی اختیار دانسته عفو خواهی کرد؟ بالاخره چرا دربارهء من فکر کنی؟ دنیا این دنیایی که همه در آن سرگشته میگردند، میخواهند، میجـویند، نمییـابند، مییـابند، میگذارند و میگذرند . . .این دنیایی که از همه و اکنون ،اینک اکنون از من و تواست!
عجب حالی است .من ازتو در کـــجایم، تودرهستیی من هستی. زیرا جز تو چیزی در خودنمی یاب من گرفتار تو ام آیا عشق جنون نیست؟ آ یا هـذیان نمی گــــــــویم؟.آن دانشمندان دل کرخت که گفته اند"نوعی از مالیخـــــولیا است که آنرا عشق مینامند" چندین سال پیش سخن ایشان مرا تکان داده بود . آیا عاشق همان دیوانه است که سنگ را بر سر سنگ دیگر میزند و می خـندد؟ . چنین نیست اینان نمیدانم چه میخواستند بگویند.
مزدوری که یک باره دل و جان را نذرمحبت پول نموده است دیوانه است؟ پول تمام هستی او را تشکیل می کند. ؟ هر قـدر میابد بیشتر می جوید کمتر صرف میکند کم میخورد. آنکه موجــودیت و هستیی خود را قربان این ویا ان افتخار فرض کرده است زنی برای اخذ موقع خواسته ویا التحاقی به عاید نموده"معنـــــای"خود را فــدای آن ساخته است دیوانه است .
مگر در بارهء آنکه گرفتار جاذبهء عشق است .عشق جـایز طبیعی . مانند عشق زنی یا گرفتاری به اسرار سامیهء فوق دنیــوی که سبب ترک ارزش های نازل دنیـــوی میشودچه باید گفت؟ . مقام حیرت است! . . .روسو از حمایت دوشس فرانسوی برآمد با سر گشتگی ساخته گفت"زیرا من آزادیی خود را دوست دارم" . ای موجود زیبا ! من که دیوانه ی توو واقعا دیـوانه ام .اینها را به تو می نویسم .مرا ببخش . ترا در ان حـــفله دیدم . زیبا بودی و هستی . تو مرا نه دیدی و نه می بینی .من کسی نیستم .
درآن حفله بودی. مگر با کسی نبودی . پشت توجانب حفله بود . این غرور بود یا مراج شرمگین نمیدانم . زیبا بــودی . دلربا بودی.دلبری داشتی . حسن تو مرا برد . به زیبـایی یی تو دل دادم دیری نگذشته است .تو خبر نداری که من به تــو دل داده بودم .تو برای من افق رنگینی یا آن دور نمای پر گل و برگ بودی و "هستی"که از دور کسی به ان بنگردو بداند به آن نمی رسدوبه جزارمـانی به دیگر چیز از آن دسترسی ندارد.

مکتوب دوم
زیبایی تو


" می گـوییم به دیمــــوکراسی ایمـــان داریم لیـــکن پناه از دیموکرات غنی در برابردیمـــوکرات فقیر . مدعی سوسیالیزم میشویم لیکن جامعه ی ما تا روز حشربا دیکتـــــــات باید زندگی کند . . . "

گفتم ترا در همان محفل دیدم . بعد از آن راهی نبـود که مرا به تونزدیک کند. من کسی نبودم که جلب نظرافسونگرتوشده بتوانم.
دیگران ترا تا کنون موجودی میدانند که در وطن بزرگ خود، مانند خـــــانه ی کم نفوس خود قدروارزشی داری. من ازآن اشخاص نبـودم ونیستم که موجود ناقصی را برای شهرت یا ثروت مورد معاشقه قرارمیدهندو کذاب اند . نه من توان وارزش آنرادرخود میدیدم که بتوای موجود خوشنما ! بگویم که به تو گرفتار شده ام ونه نزد توثروت و مکــنت را سراغ داشتم که به احتمال داشتن تو دارا ویا لااقل در آن سهیم شوم .
اگر بدانی آه که نمیدانم با چه تدبیــری!بلی اگربدانی که من کیستم خواهی دید که فرزند یک پدر بیــچاره و آواره ام و بنا بر آن مرا فردی از طبقه ی عوام به تمام معنیی کلمه خواهی یافت.
ای موجود مغرور و زیبا!اجازه بده به این اعتـراف بلا تقیه اینقدربیفزایم که درعین حال این پدربیچاره مانند جوهری که در بین شن و لای کوچه افتاده باشدو بالاخره بعد از لگد کوبی هابــــه دست آید جوهری داشت و درتی ( خوبی ونیکویی ) موقع خود را یافت .به قدری که، کفایت و استعداد داشت درخشید و طوریکه معمول است که یک حوهر ثمین از دستی به دستی میرود، دست مرگ او را از کف زندگی ربود .
آیا گمان میکنی اگر با تو سرو کاری پیداکنم ،اگر این خدای کار ساز! اگر تو مرا ببینی و بشناسی و بــا هم ساعتی یا عمر ی یکجا شویم، تنزل خواهم کرد که مرا از خـــود درمرتبت فروتر بدانی؟ هرگز، من ترا زیبا میدانم و بس .
آیا میدانی که زیبایی چیست؟ . ببخش!در این استفهــــام، مفهوم شک و شبهه شامل نیست . میدانم زیبایی ظاهر تو با خـــوبی و خوشنمایی باطن همراه است.
آنوقت نمی دانستم. بعدا ً شنیدم عشق وجوانی رافدای فکرو عقیدت کرده ای .به همین سبب سبک مغزان پولیتیک ازوداج ترا، نی مرگ مرا، مرگ دردناک مرا، بدون آگاهی تو، حدس میــزدند من خواندم و نمردم .
آیا روزی میسر خواهد شد از تو بپرسم زیبــایی چیست و تو زیبای زیبایان جواب گویی؟ بر عقلیون باید خندید عینا مــانند آنکه بر بی عقلان .
آه! چه بگویم که چه میگویند و چه گفته اند! زیبای من!معلم من در شناخت زیبایی، تویی .اما من، تو زیبا را دیده ام. تــــو من زیبا زیبا پسند را نه دیده یی . نمی شناسی ، نخواهی شناخت.
عجب! زیبایی که زیبا پسند ودلداده ی زیبایی را نمیشناسد!
آیا منطق میتواند این معما را حل کند؟. منطق ! بلی ،این علم این نادانی .
*
من دروضع این عاشق فیلسوف حیرانم.مگرشهادت وجـدان پاک او را دوست دارم. اگر بگویم فکروی اورا به این فلاکت درآورده است خطا نیست. مگر کیست که او را بر خط رفتار دیگر سوق دهـــد؟ .
خورسندم که مرا اکنون دوست خود میداند . گـــرچه با همه مصایبی که درزندگی متحمل شده است هنوزهم خود داری را نمیشناسد وهرچه خواست میگوید. سخن راست و بجابرای او موقعی نـدارد . باز هم من چنان حس میکنم که با من باید بگوید و تقیه نکند .زیرا میـــدانم مرا معتمد خود گرفته است .
به او حرمت دارم .صحت ضعیف . جسم نحیف سالیان بند و زنجیر شبا روزی که به ضیق معیشت بر او میگذرد مرا گاه گاه می آزارد. چون نمیتوانم به اومعاونتی بکنم دلتنگ میشوم. میخــواهم او را ترک کنم. مگر میدانم مرا دوست دارد . میخواهد نزد او باشم .
اکنون میتوانم به اواندرزگویم. با لب های کم خون می خندد مگر آزرده نمیشود. همینکه از دلسوزی به وی پند می دهم به گفتارمی شودوتا مانده( خسته ) میشود میگوید . . .هـــنوز از عشق او جرات ندارم بگویم یا بپرسم .
*
روزی گفتم تا کی این فلاکت؟ گفت:فلاکت؟ فلاکت؟ندانستم چه میخواهی بگویی! چه فلاکت، فلاکت کی؟
دلم لرزید ترسیدم اورا تعجیز( عاجزساختن وخوردساختن ) نکنم و از من دلسرد نشود .
گفتم تو در زندگی مصیبت میکشی، ناداری، مسؤولیت اولاد وعیال و . . .
چشمش به اصطلاح راه کشید. پس از یک خاموشیی مختصــر گفت:
زندگانی امریست که بدوا ًمسؤولیتی را برای موجـــود زنده در برندارد انسان در ساحه ی زندگی آورده می شود .خود به خـودی نمی آید .لیکن مسؤولیت ها بطورعجیبی اورا احاطه میکنند .آه ازواردات حیــات !
آه از این سر از این سرعلنی و باز سر! من نمیخواهم مسؤولیتی داشته باشم. نمیخواستم.نمیدانستــم اکنون هم نمیخواهم .مگرمی بینم آن مرد راستباز ودرستـــکاررا که به خود میبالد وازخود خوشنود است ومی بینم آن بـد نصیب سیه دل را که از هرکس و هر چیزوحشت نشان میدهد. به روی اول الذکـــر نظر کنید . نگاه شجاعانه دارد ازشما ومن وآن دیگری که با وی روبروگـردد امید وار است که خبر شده باشندکه مرد "الست"( انتها ندارد ) است بر خـود نازشی دارد زیرا چیزی که کرده؛ وبرطریقی که رفته است، به مرحله ی سبکبـــاری باطن رسیده است .
بر چهره ی ثانی الذکر نظر بگشایید . دوچشـم مضطرب او پناهگاه میجوید . آرزو دارد کسی از حال او بـا خبر نباشد .کسی نه داند که چه کرده است. کسی نفهمیده باشدکه "خود "یعنی خــــود یی خود را فروخته است .

این خودی! بلی خودیی با ارزش واخـلاقی . خودی خود دارانه. خودی به تعبیر آنچه انسانرا از بزرگواری های وی درزنـدگی شخصی ، درحیات وطنی وحس زندگیی جهانیی وی انتباهات ارزنده می دهدو شخص را به تمام معنی به آنچه حقیقت مشخص و شخصـیت است میرساند .
خاموش شد و باز گفت:

محل حیرت است .انسان این معما را نمی تـواند حل کند . بلی به تو می دهند . داشتنی ها را به دسترس تومی گذارند. مگرهمینکه دستی به جانب آنها دراز کنی، صدایی به سمع تو میرسد که دور باشی ! .چرا؟

آیا در این معنی تفکری داشته ای؟ . . .آیا به انــــدیشه ی دردناک این "دار" و "مدار" افتاده، راهی بـه جانب حل این معضلات پیچیده یافته ای؟ .
به جانب من با دو چشم سوزان و فرورفته که ازآنها برق ذکاوتی می درخشید نگران شد. من اکثراوقات نمیتوانستم بدانم که هنگام چنین سوالات از من پرسش میکندو یا به من مینگردو خود ازخـــود میپرسد و بعد از یک اندازه تأمل، خودش کوشش مینمایدجوابی بــدهد و یا به من افـــــــــهام کند که دادن جواب به آنها میسورنیست . من هم مانند او منتظرماندم. گفت بگو . به من مدد کن . بگوتا بدانم . یا بگوتا ندانم

اعتراف کن و یعنی بگو که مانند من ودیگران تو هم دراین پیچاپیچ تحیـر سراسیمه و سرگیج میگردی و راه خروجی از آن نداری .
دیدم سوال مساعدیست .با آنکه میدانستـم سبب اذیـت او خواهم شد و دلم بر چهره ی تراش خورده و تن نحیف اومیسوخـت مراق( ) به من اجازه نداد از رعایت گذشته باشم . میدانستـــــم آتش او را با این سخن دامن میزنم. سوز او و درد او مرا هم بی اختیار مانند او میسـوخت به او قلبا ً موافقه داشتم .ولی با چنین کسان چه میتوان کرد! .

آشفته روز، نادار و پریشان ، دیوانه واردشمـن ِ پند و اندرزعقلانی .این گونه مشخصات نـزدعقل عملی دنیا پرستان قابل طرد و ترک اند . بلی کسی با ایشان چه میتواند بکند؟راه تقــرب باایشاان نیست . اگربگویی جاه و منصب میخندند . اگربگویی عیش و عشرت زندگی، رو ترش میکنند . اگربگویی حزم وتعقـل ترا دیوانه میدانند .

راستی اینست که به دست آورنده ی مکــــاتیب مرا به بلای مبرمی گرفتارساخت . با خواندن مکاتیب اورا یافتم . یـافتن وی برای من مشکلی شد که نتوانستم از آن نجات یابم . از یک جـــانب دیدن حال تباه ، خیره سری وسخن ناشنویی اوبه من میگفـــت اورا بگذارم و از او بگذرم . از جانب دیگر مجموعه ی احوال باطنیه به سخن او به نگاه اوو به گفته های اوچنان جـــاذبه ی قوی بخشیده بــودکه با همه مصلحت دشمنیی او راعزیز و قابل قدر و ترحم می ساخت .
من ازخواندن مکاتیب اورا دلداده ی واقعی یافتم وازاستماع مباحث فلسفی و تصوفی، او را از آن دیوانگان یافتــــــم که به اصطلاح معروف "به ده می خندند" و بالاخره اهل ده را با خنـــده های خود به حال جدی تر میبرند . دیدم به او باید جوابی بدهم زیراخاموش بود و یقینم شد که از من پرسش میکند . نخست پرسیدم که از جـــواب من آزرده نمیشود . گفت: چرا آزرده شوم . گفتم بلی! .بلی ! درست است که آنچه در این جـــــهان یافته و دیده میشود برای ما است.
مگر این هم درست است که بیشتر این" یافته ها ودیــــده ها "به همگان یکسان نمیرسد. پرسید چرا؟
گفتم نمیدانم چرا . مگر می بینــــم که برحسب نفس الامر حال به همین منوال است .
گفت آیا در این موضوع فکر کرده یی که نوعیت مانع چیست؟
گفتم موانع انواع گوناگون دارد .
چگونه ؟
گفتم : موانع را در استفاده ازمزایای زندگی وآنچه درجهان برای استفاده ی انسان وجوددارد به رنگهای مختلفه می بینـم . بعضا ًقدرت های خارجی علت حرمان میشوندواحیانا خود انسان به اثرالقای داخلی قصداً به تحریم خود میپردازد و گاهی هم سهوو فروگذاشت سبب آنرا تشکیل میدهد.
گفت درست است .
دراینجا دیدم که نمیتوانم خودداری کنـم. من که دراین شخص عشق سوزنده یی را سراغ نموده بودم ، گفتم:
واقعا تفکردراین امورموجب سراسیمگی است .چرا همه را برای ماهمه آفریدند ولی همه را به همه نمیدهند .تفاوت استعـــداد ها چه معنی دارد .به چه علت است که من پهـلوان نمیشوم .چرا آن وزنه بردار قهرمان شاعر شیوایی نیست .در جهانی که بشر به زمین خودنمیخـواهد محدود بماند ورو به فضای خارجی کرده است و اراده ی تسخیر قمـــر و رسیدن به ستاره ها را به دل دارد سالهاست به نــام جنگ سرد، سر گرم قتال است.
چرا نمیتوانیم با دانشی که ازانکشاف آن به خود مینازیم به معنی صلح برسیم . چرا فکر نمیکنیم که اگر به قمــر برسیم و از آنجا مانند خــــــود موجودی را که از نوع ما باشد به خانه ی خود بیاوریم لا اقل خود رابه حیث انسان خــــــوش زیست و نیک مشرب به او تقدیم کنیم . می گـوییم به دیمــــوکراسی ایمـــان داریم لیـــکن پناه از دیموکرات غنی در برابردیمـــوکرات فقیر . مدعی سوسیالیزم میشویم لیکن جامعه ی ما تا روز حشربا دیکتـــــــات باید زندگی کند . حس آقایی دیموکرات غنی بر هم مسلک نادار اونزد حس بشری مردود است. و دیکتات سوسیالیزم برهـــــــم مشربان واقعا ً تنفر انگیـــــز میباشد . یعنی سوسیالیست و دیموکرات هر یک هدف را روبه روی خود مینگرند؛ مگر یکی تا ابد در دایره ی مشئـوم دیکتات سراسیمـه می گردد و دیگری که تا ابد دارنده ی اواست، آقا باید باشد . اینک مـن با شمــــایم . در این جهان پر نیرنگ ما به آن عشاقی میمـانیم که اتفـــــاق نا مساعد ایشان را گرفتار محبت دلداری میسازدو به طــور پراسراری به تکیف ( کیفیت) مزاجی شان نمیگذارد و از وصال محروم میدارد . سخن من به اینجا رسید .عاشق فیلسوف بیچـــــاره یکباره اختیار را از کف داده به خود پیچــــید . اشک سیل آسایی را از چشمان فرو رفته که بیاض(سفیدی چشم ) آن به رنگ خون سرخ شده بودسر داد و گفت:

دریغ . ای دریغ!جهان ای جهان پرمصیبت! کاینـات سر گشته و سرگردان . دنیای پرازهر چیز و اجوف( میان تهی )! . جهان، نی دیوانه خانه ! عشق !ای تومرگ دلدادگان . و حیات ابدی . ای تو . ای توبلا . ای تو رحمت آه.
آیا این جهان از تو است؟ آیا تو جهانی ؟ با من چه کارداری . ازمن چه میخواستی ،چه میخواهی . من نمی آمـــدم . آه که ترا وکاینات ترادیده و نا دیده ی ترا سوختم! همه شعله ، هر جا آتش وآتش است . بالا، آنجا شعـله به شعله می پیچد . لهیب به دور لهیب می گردد . سنگ؟ خـــاک؟
مرا در آغوش بگیرید!من مانند اخگر میسوزم . بلی یکباره آتشــم قرص تابناکی که بر آن نظر نمی توان کرد .نی ،نی ! ایـــــن خاک افسرده، این سنگ خمود و خموش، این آب خروشان . کیست آنکه میگوید نمی بینم و حس نمی کنم .
دراین همه اسراریست پیچیده به آتش . توای موجود زیباکـــــــــــه مرامیسوزی خورشید سوزانی . مرابه نورسوزنده ی خود پیچیده ای و نمیدانی . من به تو نگفتــم که یک نگاه بی هدف تو مرا سوخت .آری نمیتوانستم به تو بگویم .راز من با من، در دل امیدوار من به خاک میرود .
دیدم که او را رنج دادم معذرت خواسته بدون شنیدن جواب از او جدا شدم.
*
امروز باز میخواهم به دیدن این عا شق نا مراد بروم .او را دوست دارم. ازصحبتش مستفید میشوم . همیشه آرزودارم بدانم که عشق با او چه کار دارد .چرا زندگی او را که بایدوقف "تحقیقات" می بــود به پریشانیی دیگری همراه ساخته است .
بلی! قلب دردمندی که به عشق آشنا نباشد از فلسفه چیزی نمیتواند بفهمد .لیکن در مورد این مرد عجیب، قصه از نوع دیگر است . برای ما گویاهراکلیتس فیلسوف ریفیسوس است که موسوم به فیلسوف گریان شده بود . از این مرد هم می توان مستفید شد . کلام او در حـــــال صحو( مقابل حالت سکر به معنی با هوش بودن ) منسجم است به فلسفه ی خود اتقان( مستحکم ،متیقن) دارد.

وجود چنین اشخاصی در چنین عصرغنیمت است .مادیت جهان ما را احاطه کرده است . بزرگان ملل می گویند هرچــه هست ماده و مادی است . کامپ سوسیالیزم پـــیرو اصل مارکسیست یـــــعنی نظریه "مادیه ی تاریخ "و محاذ کاپیتالیزم، پول خود را برای خــــریداریی دل ها و دماغ هادر کیسه نی بلکه در کف دست دارند .
درچنین جهــان وجود اشخاصی مانند این مردآزاده روش را قدر باید کرد . این مرد فقیر واقعا ًشخصیت عجیبی دارد و زنـدگی اونیز قابل قدر است . زیرا نزد همگان مطعون( سرزنش شده )، دیوانه و کم فکر تلقی میشود .

لیکن بالاخره همان مرد با مقاومت و قـــوی است که او را بی اختیار می پسندید . مگر تا زمان پسندیدن او چندین بار تصمیم خواهید گرفت با او برای همیشه وداع کنید . باز هم شما را به خـــــود جلب میکند .خود او نمیداند . باخود و با دماغ فلسفی خودو با عشق مرموز خودداخل مشغله ی عجیبی ا ست . زمان با اورفتارکج دارد، مگردر رفتاراو کجی نیست .او را اورا گاهی به نشه اتهام میکنند گاهی مریض دماغ می گویند . تا نام دانش را ببریدو به او نسبت دهیدمخالفین تکان میخورند .خود او این را میداند .
میداند که به دوراوخط محاصره ی عجیبی کشیده شده است و پروا ندارد. روزی به من گفت:

عجب است. دیروز یک نفر که بد بختانه با کذب و افترأ با دغا و دغـل با تنزلات بی مثیل ( بی مانند ) با سوگند هـــــای غلط و شدادبرای خـود کسب موفقیت و موقعیتی نموده است و نمیدانم چرابربادی مرا آبادی خــود می داند، از من اجازه ی ملاقات خواست. حیران شدم از من چه میـخواهد . تعیین وقت کردم خداوندا! مـن بعاقبت قایلم . میـدانم این زندگی .این سرغیــب الغیب که در مـا نهاده یی . این زایش و بـالا گیری و فروروی و بالاخــره از بین رفتن است. میدانم ازاین هنگامه وهیا هوی پوچ و چند روزه خمود سرمدی در پیش است . میدانم این همه از جانب تواست . میدانم آخر هم جز تو به دیگری بازگشت نمی کند .یعنی هرچیزباز باید همانجا برودکه از آنجا آمده است .
این شخص آمد. همینکه نشست گفت: آیــــا مــن وتـوازیکدیگر نیستیم؟ آیا هردو به یک نظـــــــــر دیده نمیشویم؟ آیاربط و نسبتی که با "آن دگر" به میان آمده است یک حادثه، یک پیشامد نـــاگـــــــــواروپیشه ی ناگواری را بر من تحمیل نموده است . .من تحمل ندارم، من جان خـود را دوست میدارم . میتــرسم .دام فریبی گسترده ام.دو حـــــرف پوچ را سره قرار داده ام . با من چه کار داری؟.
گفتم هیچ .اندکی خاموش شدیم .یک دو جــــرعه ازچای گرم گرفت وگفت: ترابه قرآن پاک، به من اطمینان بده.مانـند آن موسفید که نزد تو آمده دست ترا بوسیدکه بر نوشته ی من اعتراض مکن. من هم آرزو میکنم وبه قران پاک سوگند میدهم که اشعار مرا تنقید مکن .

گفتم من از تنقید بر اثر کسی نفعی ندارم .اما طـــــالب علمی هستم .اگرآثارمرا تنقید کنند ابداً ناراضی نمی شوم .نقد علمی یک وظیفه ی علمی و ملی است.
یکباره گفت:کمر تو با این علم بشکنـد "سابقا با هم آزادی در ظرافت داشتیم" مراخنده گرفت به تسلیت او پرداختم و رفت .

زیر لب در حال تنهایی گفتم:خدایا این چه حــال است. آن مو سفید را به خاطرآوردم که واقعاً نزد من آمده، دست مرا بوسید. مرا رقت گرفت با وی هم آغوش شدم ولواین که مانند این شخص اوهم فروتنی کرد .

اینک جهان ما و تو!اینک جهان بشر.اینک عالم آنانی که خلیفه الارض باید می شدند .اینک زندگی شرم آوری که با آن خورسندیم در جهان من و تو حق به دست غالب است .غالب هم آنست که آلوده باشد بد باشد متنزل باشد در اکتساب حرام مهارت به هم رسانیده باشد .
بلی! جهان ما وتو همین است . من از این فکربه خود میلرزم که چه کرده ام .از من کی و در کجا خواهند پرسید . حسابی بـاید باشد . اگرنباشد پس چیست که مرا به راه راست سوق دهد. اگر به راه راست نروم به کدام راه میتوانم رفت؟ . یارب! میروم! هر آن در رفتارم ! توقـــفی در بین ما نیست.

که میتواند بگویدازکدام سکون به حرکت گراییده ام وبه سوی کدام سکون روانم. بلی! از حرکت نیامده درحرکت وازحرکت به حرکت روان هستم . آه که این را نمیتـــــــــــــوان فهمید . مگرمیتوان فهمید که باید از خاک راکد باشم . حرکت مستمرو درعیـــن استمرارقــرین باحرکات وضعیه ی دیگروحرکت به جانب حرکت؟نی، نی نمیتوان فهمید!
ازخاک یعنی سکون به حرکت وحرکت ها درخلال حرکت به جانب خاک یعنی سکون؟ تفسیر زندگی ما را چنیـــن کرده اند .
سکون؟ آری سکون . سکون برای آنکه موقفی عرض وجـود میکند. آنان فهمیده ناشده شکل حل به خـــــــود میگیرد . خـدای من! این چه بلایی ست که به آن گرفتاریم ؟این عقیدت چیست؟من نمیدانـم . سوختـم آخر این همه این همه رنگها و درنگ ها . آه، آن عدم اعتقادکه با مـوی سفید برراه خطا پویان بود . آن لرزه . آن رنگ باختــه . آن بـوسه یی که بر دست من نا چیز زد . ای خدا، غلط را به "قول "غلط خــود جبیره می کرد. همین دو روز خورد و نوش، دو روز قناعت به اخس ( زبونتر وخوارتر )وارذل را غنیمت می شمرد. آینده نزد او وجود نداشت. اگــــــــرآینده پیشگاه حق و تحقیق است باز هم ایمان نداشت .
به خــــود لرزیدم چه حقـــارت رابرای چه بی ارزشی ها پذیرفته بود و چه ارزش ها را از کف داده بود. چشم هــای بی قرار او از از روح مضطرب نمایندگی داشت از من به خوف بود . . .خدایا تومی دیدی . . .تو می بینی که من چیستم تو میدانی که من کیستم . . .حالا آن همه بار بد نامی را چه میکند ؟ آیا همه را نمیگذارد ؟ آیاهمین اکـنون نگذاشته است ؟ از من . . .از من که حیران خودم حمایه می خـــواست طالب سکوت بود . . . در حالیکه بر نصیب شوم و بر نزول اخلاقئ او مرا رقت گرفته بودناگاه به خنده شدم .اشک برمژه وخنده بردهان من بود باز به خود تاب خوردم. بیچاره مادی نادیده قانع به دروغ خـورسند به پرده داری وهمی و آنی!اینک می میرد برعتبهء مـــــرگ ایستاده است .

خدایا اگر ترا و آن محبوب مقبول ترا میشناسد چــــــرا به دروغ مبادرت میکند .زن که اساس حقارت او شده بود بعد از او مال که میشود.خـــــانه آن ماندنی و گزاشتنی را چه میکند؟خوراک، آنچه اصلا به خوبی نخورده است برای او چه لذت دارد ؟.
عفت ، حیا ،عقیدت به حق رابه قیمت چه مزخرفات باخت. خدایا به تو چه جواب خواهد داد ؟.
آن دگـر، لرزان ومضطرب متنزلانه ( تنزل) چه میگفت ؟ .
الهی ! تو سمیعی . میگفت اینان را می فریبم. با دو حـرف پوچ می فریبم .از سخن دروغ استفاده میکنم . اگر نمیـدانند نادانند و اگر می دانند همانند من اند .میدانند به راستی فضیلتی ندارند ستایش دروغ رامغتنم می شمارند . اینک خیانت در خطا !
خدای من ! آنچه من دارم خوبتر از من میدانی!
دگری را چه بگویم و از او . . . ( یک یا دو کلمه خوانده شده نتوانست)

ادامه دارد

         

     عشق وفلسفه در تارنماهای فردا وخوشه www.khosha.org  منتشر می شود.

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول