© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

               

                                                       عشـق و فلسفــه
                                                               یا
                                                   
فلســــــفه ی حــــوادث



                                              اثری از:

                                              شادروان محمـــد ابراهیم صفا
                                                مهتمم: محمد یوسف صفا


                                  




                                             نکاتی درباره ی این رساله


خواننده ی عزیز !

رساله ی عشق وفلسفه راکه دردست مطالعه دارید، یکی ازآخرین نوشته های فلسفی شاد روان محمد ابراهیم صفا است کــه مدت کوتاهی پیش از وفات ایشان نوشته شده است . من مسرورم ازاینکه توفیق یافتـــــم این رساله راآماده ی انتشار نموده و به دسترس آنانی قرار میدهم که علاقمنـــــد مطالعات فلسفی هستند .

شخصیت صفای مرحوم (والد اینجانب) ازچنــــــدین جهت سزاوار بررسی است. زیرا درشعر و ادب یکی ازاستادان عصــــر خویش بود .از همان روست که درتاریخ ادبیات چند دهه ی اخیر، ازجمله ی پیش قراولان تجدد ادبی به شمار میرود .درمبارزات سیاسی ترقی خواهانه وحق طلبانه ی کشوردر مقابل استبداد و خود کامگی های رژیم اختنــاق و استبداد نادر شاه و برادران اوسهم به سزایی دارد.برای ادامه ی مبارزات مشروطه طلبی، سالیان درازی از عمرعزیز خویش را در زنـدان ها گذراند.
درمطالعات وتحقیقات فلسفی وهم منطق،در میان حلقه های علمی کشور، بعنوان متفکری که دارای موضع خاصی بود ، شناخته شده است . شاد روان صفا درخانواده ی بـــــا فضیلتی در سال هزار و دوهشتاد و پنج خورشیدی در شهر کابل به دنیا آمد .بــــــعد از تحصیلات ابتدایی، شامل مکتب حبیبیه سراجیــــه شد ؛و با فراغت از مکتــب حبییه ، جهت تحصیل در رشته ی تلگراف به هند برتانوی اعــــــزام گردیـد. پس از بازگشت به وطن با تاسیس مکتب تلگراف در آنجا بــــه تدریس پــــرداخت.اما علاقمندی ایشان به علوم عقلی و ادبی، وی را بــدانسو کشاند.
نوای کهسارو مختصر منطق دو اثــر چاپ شده ی آن مرحــوم است که
 سالها پیش طبع شده و اما بسیاری از آثــار این دانشمند به صورت رسالـــه ها و مقالات تحقیقی در ادب و سیاست و فلسفــــه در درازای چندین دهه در مطبوعات کشور به چاپ رسیده که امیـد وارم در آینده با گردآوری آنها به صورت مجمـوعه یی از آثار ایشان، تقدیم هموطنان علاقه مند ادب و فرهنگ کشورشود. شاد روان صفا بعد ازتقریبا پنج دهه فعالیت های علمی وادبی ومدتی تدریس درفاکولته های ادبیات وحقوق وشرعیات وکارهای دولتی به تاریخ سوم جدی سال هزارو سه صد وپنجـــاه و نه در شهر کابل دیده از جهان فرو بست . روانش شاد باد.
من امیدوارهسم که با انتشاراثر عشق وفلسفه ، همچنین دیـــوان کامل اشعار شان که کار تدوین آنرا به اتمام رسانیده ام خدمت شایسته
یی را درجهت حفظ آثار فرهنگیان کشورعزیز ما افغانستان انجــــام
داده باشم.
درفرجام چند موضوع دگر رانیز شایان یادآوری میدانم :
نخست اظهار قدردانی ازهمسرم لیلما عزیزصفا که درجریان ترتیب این اثر با من همکاری
 نموده است .
 دو دیگر؛درج گفتار رادیویی استاد واصف باختری به مناسبت وفات شادروان صفا. از آنجایی که در گفتار ایشان به نکاتی اشاره شده است که در شناخت افکار وسطح مطالعات والد گرامی ام مهم اند،آن گفتاررا نیز در آغاز آورده ام. ازدوستان کلوپ قلم در سویدن وناشران ویب سایت فرداکه در هر شماره ی بخش هایی ازین اثر را به نشر میرسانند، اظهار امتنان مینایم .

با عرض ارادت.
محمد یوسف صفا
ویرجینیا - امریکا
( ثور 1388 خورشیدی- می 2009 عیسوی )





گفتاررادیویی استاد واصف باختری دربزرگداشت ازمرحوم صفا

ماه جدی سال 1359
یادی از استاد صفا



استاد محمد ابراهیم صفا فرزند ناظــرمحمد صفرامین الاطلاعات وبرادرکهتر استاد محمد انور بسمل به سال 1
285 ش در شهر کابل دیده به جهان گشود وپس ازیک عمرفعالیت علمی وادبی واجتماعی ازشاعری و نویسندگی وتحقیق و روزنامه نگاری وسیاست به روزسوم جدی امسال زندگی را پدرود گفت.

استـــــادصفا یک شخصیت چند بُعدی بود.شخصیت صفاازچندلحاظ سزاوارتـــــوجه است . اودرچند رشته از کـــارهای فرهنگی وادبی استاد و صاحب نظربود .در جهان تحقیق و پژوهش یکی ازهوشیـارترین وآگاه ترین محققان نسل خویش بود .بعضی ازکارهای تحقیقی اوبنــــــا بر داشتن شم انتقادیی خاص ازتازگی بهره وراست. دیگراین کـه اوازستایش گران آزادی بود . از جوانی تا واپسین سالیان زندگی درسنگر دفــــــاع از آزاد ی و حقیقت قرار داشت.پانزده سال یعنی بهتـرین سال های زنــدگی خویش را در زندان هـا و سیاه چال ها سپری کــــرد ولی جـوش و خروش جوانی راتا سال هـای پیری هم ازدست نداد .استـــــــــاد صفا به زبـانهای عربی اردو انگلیسی و فرانسوی آشنایی داشت و ازاین زبان ها ترجــــمه ها هم کرده است و به زبان اردو هم اشعــاری سروده. از تاریخ ادبیـات و جـریان های ادبیء کشور های همجوارآگاهی داشت . در تاریــــخ فلسفه ی شرق و غرب مطالعاتی انجــام داده هم شارح جــــوهر ذی ابعاد و جوهر نفسانی فلسفه ی کهن بود وهم تفسیر گــرمباحث و مقوله های سیستم های فلسفه ی نوین. بدانسان از فصوص الحکـم و فتوحات مکیه سخن میـزد که از آثار اسپینوزا ، کانت ، لایپنتز و هگل .از بوتیقا و ریتوریقابه همــــان آگاهی سخن میگفت که از جامع و مطول .

صفا شاعری نو جو و تجسس طلب بودو زندگی او خــود گواه این سخن است . اگر او اندیشه های خود را در یکی ازکهنترین قالب های شعر دری یعنی غزل بیان کرده است نباید او را مخالف تحول ادبی به شمار آریم. این که صفا چرا به شعر امروز اقبـــال نداشته است مسأله یی ست که باید در ارتبــــاط با وضع کلی ادبی کشور ما در چند دهه ی آخر مورد بررسی قرار گیرد ،بسیاری از اقران او هم نتوانسته اند ازدایرۀمقناطیسی تاثیر مکتب هندی بدر آیند .

ازنگاه محتوی اجتماعی و پیوند با زندگی معاصر،شعر اوآیینه ی تلاش های گاه کامیاب و گاه ناکام نسل او بود ،ولی آنچه مهم است اینست که از نخستین اشعار او در جوانی که در ستایش آزادی و آزادگی سروده ،مثلا لالۀ آزاد تا آخرین برگ های دفتر شعر او،همه جا رنگ آزادی خواهی و آزاد اندیشی رامی توان دید.

استاد صفا در زمینه ی نقد ادبی نظریات قابل توجهی داشت که در بعضی موارد به موازین نقد ادبی به معنای امروزی کلمه نزدیک بود . او تقریبا سی و دو سال پیش (به اعتبار صحبت استاد باختری درسال 1359 ماه جدی از رادیو کابل وقت یعنی سال 1327 خورشیدی ) در یک مقالۀ خویش که در روزنامۀ اصلاح چاپ شده ،چنین نوشته است :

" تذکره نویسان تقریبا ً در مورد همه گویندگان و شعرا عباراتی نظیر این عبارت بیان کرده اند «خاطر دریا بارش محیط جوهر دانش است و عقود کلام معجز اثرش مخزن یواقیت بینش . طبعش همجون سلیقه اش در غایت درستی است و ذهنش چون فکرش در نهایت راستی . شعرش از سرحد ختا وختن تا نهایت بلاد روم بر السنه و افواه شاه و گدا و پیر و برنا و مسلم و کافر و مقبل و مدبر مذکور است و بر الواح ضمایرو صحایف خواطر جمیع طوایف و انام ازخواص وعوام منقوش و مستور ».

حالا وقت آنست که این مجامله های قبیحه را مردود بشماریم و نقادئ ادبی را به موازین و اساس های قبول شدل علمی آن در ادبیات خویش تطبیق کنیم .نه حب و بغض به کار بریم ونه از حب وبغض دیگران امیدوار یا هراسناک باشیم " .
او در یکی از مقالات دیگر خویش نوشته است :

" به قوت علم نمیتوان شاعر شد . نسخه گرفتن از روی الفاظ و اصطلاحات قدما کار زشت و وقیحانه یی ست ،کسی که قریحه ندارد ،کسی که از فکر دقیق و پر هیجان عواطف و انفعالات عالی و اخلاق عالیتر از اقران خویش بی بهره است ،نمی تواند شاعر شود ".

شادروان صفا در زمینۀ مطالعات فلسفی خویش بسیار موشگاف و دقیق بود. او ازترجمۀفلسفۀ هیگل ستایش زیاد میکرد و می گفت در این کتاب مخصوصا ً بحث ( Explantion )به نهج بسیار استادانه و عالی ترجمه شده است اما مترجم این کتاب در همه جا مونیتیزم را وحدت وجود ترجمه کرده در حالی که معادل درست آن توحید است که اصطلاح مذهبی است نه فلسفی . همچنان شاد ران صفا نظر داشت که درکتاب (Rational ) همه جا منطقی ترجمه شده حالانکه باید آنرا وجه معقول ترجمه میکرد ؛زیرا اگر بگوییم منطقی ،این کلمه قیاس، استقرا، تمثیل و حجت را احتوا میکند اما تعلق غرض وغایت ازاین مفهوم خارج میگردد و نفس اصول نتیجه از مقدمات که امر بدیهی است و به دلیل ثابت نمیشود در این مفهوم شامل شده نمیتواند .
سال ها پیش ،شاید در حدود دوازده سال پیش ( 1347 خورشیدی .باز هم به اعتبار تاریخ نشر این مطالب یعنی سال 1359 خورشیدی ) من (استاد باختری ) مقاله یی نوشته بودم درانتقاداز اگزیستانسیالیزم تحت عنوان « اگزستانسیالیزم سرود رنج و بیهودگی » و این مقاله ی من درمجلۀ عرفان چاپ شده بود . استاد صفا ضمن مقاله یی که در انتقاد از مقاله ی من نوشت ،چنین اظهار نظر کرده بود : اگراطلاق کلمۀ بد بخت بر یک مکتب فکری درست باشد ،اگزیستانسیالیزم مکتب فکریی بد بختی است ،زیرا در کشور ما همیشه با یک نوع سو تفاهم روبرواست . نویسندۀ سالخورده و دانشمندی (مراد استاد سلجوقی است - یوسف )آنرا معادل اباحت می پندارد و جوانی (مراد استاد باختری است - یوسف ) که آن را از موضع فکری دیگری انتقاد کرده ،هردو در اشتباه اند .

هر یک از دبستان های اندیشه میتواند مورد انتقاد قرار گیرد به شرط این که انتقاد کننده جوهر و ذات آن دبستان فکری را به درستی درک کرده باشد . شاد روان صفا می گفت شاید یک سلسله سؤ تفاهم هاییکه در بارۀ این مکتب ایجاد شدناشی از آن باشد که جمعی از مترجمان دریک کشور همجوار ما آنرا قیام ظهوری ترجمه کرده اند . او میگفت اگر هدف مترجمین ازوضع این اصطلاح ترجمۀ تحت اللفظی کلمه ی اگزیستانس باشد ، چون سخن بر سر اصطلاح است نمی توان آنان را ملزم دانست ،ولی اگر آنرا به قرینه ی اصطلاحات قیام صدوری و قیام حلولی وضع کرده باشند این برابرگذاری یا معادل سازی نمی تواند صحیح باشد ،زیرا حکما ی پیشین در مورد صدور معلول از علت میگفتند ،معلول قایم بر علت است و در بیان حلول عرض در جوهر میگفتند ،عرض قایم بر جوهر است ،اما در قیام ظهوری وجود قایم بر چیزی جز خود وجود نیست و ظهور مادیات قایم بر وجود است . استاد صفا عقیده داشت که ارتباط میان فلسفه و لغت به نهج بسیار روشنی در این دو بیت گلشن راز بیان شده است :

بـــه نزدآنکه جانش درتجلی است
هــــمه عالم کتاب حق تعالی است

عرض اعراب وجوهرچون حروف است
مراتب هـــــمچو آیات وقـــــــــوف است



او میگفت: " ویت کنشتاین هم در جوانی عقیده داشت که برای بیان لفظی جهان عینی، باید به وضع یک زبان منطقی، خالی از ابهامات و اشتباهات و مغالطات گمراه کننده پرداخت ،ولی در سالخوردگی در کتاب تحقیقات فلسفی خویش از این نظر عدول کرد .

در باره ی برتراند رسل، استاد صفا چنین عقیده داشت که او هم مانند سارتر و عده یی دیگر ،در حل مسأله ی اخلاق پیروزی نیافته است . اگر به کتاب جامعه ی انسانی در اخلاق و سیاست نگاهی بیفگنیم ، آشکارا میشود که رسل در فلسفه ی اخلاق و توجیه اصول آن متردد و ناتوان است .

شادروان صفا می گفت، در فلسفه همیشه پرسش ها مهمتر از پاسخ هاهستند ،زیرا هر پرسشی خود آبستن پاسخ تازه یی است . او رسل را انتقاد میکرد که گاهی فلسفه را با اخلاق و توصل به توصیه های اخلاقی مجرد اشتباه کرده است .

استاد صفا فلسفه را از مقولۀ علم نمیدانست ،اما عقیده داشت که همه فیلسوفان به نحوی از انحا عمیقاً با علم سر و کار داشته اند،دستگاه فلسفی افلاطون بر ریاضیات به خصوص بر هندسه پایه گذاری شده ،اسپینوزا به قدری شیفته ی هندسه بود که در کتاب معروف خود ،اخلاق،همه مسایل فزیک را در قالب تعریف های هندسی بیان کرده است .

شا د روان صفا عمری به شاگردان خویش از مقدم و تالی سخن گفت، اما دریغا که خود مقدم بود و مقدم ماند و تالی او را نداریم،یاد و خاطرۀ استاد صفا گرامی باد !



نصیرمهرین


" عشق وفلسفه یا فلسفۀ حوادث " ؛ سندیست از اندیشیده گیهایی یک تن از سخنورزان ادیب و فاضل که افزون بر آشنا نمودن
ما باپرش های اندک و مظلومانۀ فکر واندیشه ، از سرنوشت دردانگیزاندیشمندان، آگاه مان مینماید. . .

"عشق وفلسفه . . ." را باید باکلیت سیرزندگی شادروان صفا،ابعادکارکردهای فکری،ادبی وقلمی ،وضعیت جامعه ولزوم دیدهای حاکمیت درنظر گرفت، تا به
مظلومیت ومحکومیت سیررشددرگسترۀارآفلسفی درچند دهۀ پسین کشورمانیزدست یافت.آنگاه قربانیان اندیشمنددیگری امثال شادروان عبدالکریم نزیهی وشهید محمد اسماعیل بلخی و . . . رانیز میابیم که محکوم آن لزوم دید نظام حاکم ومحبوس حصار های تنگ وحقیر آن بوده اند. . .

لزوم دید حاکمیت ،محروم نمودن کلیت آرأ واندیشه های اندیشه ورزان رانخواسته است . آن سنخ اندیشه ورزی راممنوع دانسته وبرنتابیده است که جوانب عدیدۀ رشد وترقی راالزام کند. ازهمینروبود که وقتی اندیشمندان پاسخگوی نظام حاکم که اندیشه ورزی وکارکردهای آن حوزه را موم گونه در قالب پیش تعیین شده ریخته اند،مورد تقد قرار گرفته اند. . .

پایان یافتن مطالعۀ"عشق وفلسفه . . ." احساس مداوم آمیخته بادلسوزی برای "محکومان" رابه نقد عوامل مانع شوندۀ آزادی اندیشه پیوند میدهد. . .

از: سوگواراندیشمندان
( پیرامون رسالۀ "عشق وفلسفه یا فلسفۀحوادث")


دیباچه

کسی که مکاتیب را به دست آورده بـــــود و به من سپرد، ازاهـــل دل بود. میگویم ازاهل دل. مگر نمیــدانم این مــرکب چه مفهوم دارد.
دیگـری درباره ی او به من چنین گفت، کـه این شخص ازاهل دل است.
دل و دمــاغ و روح و مـــعنی و سروباطن ؛ ایـن چند کلمه را می شنویم . من از این ها چیــزی نمـیدانم . تنها اینقــدر گفته اند و هرکس حس میکند که انسان درجهت پــوشیده و پنهان خودجهانی دارد وازآن چیزی میفهمد. گاهی درآن به پیمانه یی فـرومیرود که تصورمیکند (نه تصور درست نیست. خیال میکند هم نباید گفته شود زیراجـهان عالم خیال نیست) غیرازآن جهان دیگری نیست. جهان ظاهــــریا پیدا دیگر نزد مستغرق وجودو معنایی ندارد.
درهرصورت میشود کلمات فوق الذکررا طور مترادف به کاربرد. من نمیدانم لیکن با اندک تعمق میتـــوان درک نمودکه ازاین دسته، کلمه ی "دل" بیشتر به حس متعلق میشود درمقابل قلت تاثروانفعال یعنی بیدردی سنگدلی؛ مثلا ً:
"دماغ" بیشتر در قسمت تعقل و تفکر وحدس وشعور ومعنی وسروباطن زیاد تر درمراقبه یا فرورفتن شخص درداخل خود وکشف حقایق و روح دربرابرماده وجسم شاید معنی عام تر داشته باشد. زیرا تقسیم دوگانه ی وجود انسان به جسم و روح چنـــان میرساند که این کلمات(و امثال دیگر آنها هر قدر باشد) به عالم روح ربـــط دارد( کلمات خوانده نشدند) واقع می باشد.

به هرحال، طوری که گفتــم نمیدانم، نمیدانم. لیکن طوریک" فحوی" چیزی یا اندکی فهمیدم که چه مراد دارد . مراد گوینده این بود که به دست آورنده ی مکاتیب در نگاه او ،شخصی بود آشنای مــراتب ِعرفان و سر وکاروی با جهان مادی، کمتراز آن بودکه با عالم روحی.
اتفاقاً به نویسنده ی مکاتیب برخورده واورا دل شکسته، ناکام وپریشان روز یافته، با وی طرح وداد(دوستی ) افگندم. دراثر این رابطه، رفتـــه رفته رشته ی محَرَمِیت بین ما استوار ترشده میرفت. بالاخــــره طـــرزووضع زندگی نویسنده ی مکاتیب را درک نموده، قــدم قـدم با وی نزدیکتر شده میرفتم.
در صحبت اوذوق ادب با چــاشنی فلســفه، همــراه یافتــه می شد.روزی غزلی سرودم و نزد نویسنده خواندم.بلا تحاشا گفت شما هم شاعــرید ؟
گفتم بلی!... خاموش شد. در حالیکه پارچه ی کاغذ بــه دست وی بــود، یکسر بر آن نگاه میکرد.
پرسیدم ابیات را چگونه می یابید؟
درجواب ترددی وانـــــــمود کرد.
بعد ازسکوت، در حالیکه هنوزهم چشــم ها را بر کاغذ دوخته بود، با وضع عجیبی گفت: مرا نصیب ِبد( آرام ) نمیگذارد .اینک، نه دست ستیزونه پای گریز. کاغذ را به من داد. خموش شد .
*
اگرچه به ژرفای فکر او نرسیده بــودم،اما اینقدرمیــدانستم که مظلوم است وفضیلت علمی دارد. بــرخلاف محیط زندگیی خود، سخت پیرواصول علمیست. اگر بار زن و فرزند را بر دوش نمیــداشت خوش بخت میبود . این مشکل او را سخت میفشرد!
ازاوبه نرمی پرسیدم که چراخواندن غزل من، اورا سراسیمه ساخت؟
یکباره به من نگاه سوزنده یی ازچشم های فرورفته لیکن مشتعل افگنده پرسید: از این نظم ها مجمـوعه یی دارید؟
گفتم بلی، چند ورقی را نشر نموده ام و چند ورق دیگر به طبع نرسیده است اند.
باخنده گفت: آیا حاضرید مرا ترک کنید؟
گفتم، اگرتــرک کنـم ضرری ندارد. لیکن چرا؟
گفت:معلوم میشود به منظومات شما اعتراض نشده است.
گفتم، آری نشده است.
گفت :پس دوحال است. یا قدرتی دارید؛ویا محیط زندگی شما، مرکب ازامثال شمااست.
گفتم، آیا شعرمن ضعیف یا غلط است؟
گفت: خوب!
برمن خیره خیره نظر دوخت ( وادامه داد که)خوب توهم بد بینی. بلی توهم.
آقا! یا شعر گویی را بگــذار یا "شعر" بگو...( یا " شعر گویی" رابگذار ویا شعر بگو) . مرالابد ترک میکنی . از من بد گویی میکنی ، دیگرخوشت نمیایم .
گفتم، نی، به خدا نی، به وجدان نی!....من رهبری میخواهم.
گفت: برادرم، من ترا رهبری نمیکنم و نمیتوانم(0رهبری )بکنم خود رهنمای خود شو. من عقیده دارم که دراین امور،مانند هرکار دیگرسهو و قصد فرق دارد. اگر باسهو و خطا، به راه غلط روان باشیم، یک اشاره کافی ست؛ واگردانسته میرویم، سایقی( ترغیب کننده وسوق دهنده ) باید داشته باشد.
بلی! باید سایقی داشته باشد. بلی ! تو شعر میگـویی .در تو چیزی هست که این کار را باید بکنی .آن چیز به تو میگویــد شعر بگو.نمیگوید "شعرِ" غلط بگو! . تو"شعر" مینویسی، شعر! اما شعر قانون دارد ،علم دارد . واگر برطبق علــم،( شعر )می گـــویی، ممکن ذوق با تو یاوری نکند وشعر توخشک یا ضعیف شود نه غلط .و اگر غلط می گویی یا علم نداری یا به علم اعتنایی نمی کنی .
علم با محض خواندن علم نمی شود .علم باید هضم شود تا در عمل آید. علم عملی استحضاراست. هرکس میداند که دانش وی زمانی ازآن کارمیگیرد،به او مساعدت می کند یا نمی کند. زیرا میداند درخلال کارها چقدر به دانش خود رجوع نموده یا ننموده است .اگــربه دانش به قدر احتیاج توجه کند، دانش رهبر او میشود و اگر نکــند در حــال بی دانشی و درحال دانشمندی خطا کار است. چون شخص میداندکه دانش ندارد یا دانش مستحضرندارد. درهردو صورت رفتن بـه راهی که با دانش باید برود،بدون استفاده از دانش، خود را نزد وجـــدان علمی و نزدعلما مضحکه ساختن است. انسان و مناعــت نفس او نباید مجازسازدکه کس خود را مورد استهزا قرار دهد . پس به بداهت ثابت است که غیرازعلم سایق دیگــری دربین است که شخص را به غلـــط کاری رهنما میشود. بی دانش میداند، که بی دانش کاری را در پیش گـرفته است. با دانش میداند، که با دانش ازآن مستفیـد نمیشود(باوجود مشکل استنباطی، جمله رابه شکلی آوردیم که درمتن قلمی است ) . بنابرآن، استفــاده ی دیگری موضوع بحث میشود و سایق میگردد.

سکوت اختیار کرد. اندکی منتظر شدم و گفتم:
پس چرا مرا رهبری نمیکنید؟ .
گفت: ضرور نیست .اگر به باطن خود مراجعه کنی آنجـا چیزی هست که به تو فراست دهد و بدانی . لیکن اگر دشمن من نشوی .
گفتم ،به تو اطمینان میدهم . دست خود را پیش کردم .
گفت: خوب با تو همکاری میکنم .
دانستم که بی دانشم. مگر علم را قربان سایق مـردودی نکرده ام. آزرده نشدم.
*
نویسنده ی مکاتیب نزد من شخص محـــبوبی شد،بلکه شخص عجیبی شد. در فلسفه بر نیتشه(نیچه) می خندید. می گفت،خوب شد که درعصر او نبودم. او را ضعف و مریضی به "سودای"، بلی "سودای" انسان عالی برد. من هم با این فکر با او همنوا میشدم .
*

روزی از او پرسیدم که شعر خوب کدام است؟
گفت، بیدل میگوید:
در پرده ی خیــال تعین ترانه هااست
شیخ آنچه بشــنود به برهمن نگفته ام
قدری سکوت نموده گفت، شعر خوب، شعر صحیح ،فصیح و مـزین است .
یعنی دارای حسن افاده در لفظ و معنی . در بیت بیـــــــدل پرده و خیال و ترانه قدرت تناسب را در انتخاب الفاظ وانمود میکند. مگرخیـــــــــال را به تعین اضافه نمودن نزاکت خاصی در یک اشاره ی خـــاص دارد،کــــه "تعین" را اهل تصوف چگونه می بینند.این قدرت شعـــراست وروانی ترکیب آن محیرالعقول. گذشته ازاین اهل تحقیق درتصوف میدانند که برای عرفان وی دلیل بهتری وجود ندارد.بیدل با همین غزل در سکروسهو دیـــده میشود و افشای راز رادر زاری و بالعکس به غریب ترین اسلوب میکند . این نظم به تمام معنی خوب است . لیکن خوب به ذات خود کلمه یی ست که تعیین ان ذوقی ومتکی براحساس شخص و تلقی خاص میباشد ؛وازجانب دیگر طوریکه می گوید درین پرده ترانه هــاست،شیخ وبرهمن " یعنی این و ان" جدا جدا میشنوند.
بیایید به شعر دیگری برویم حافظ میگوید:
بنمای رخ که خلقی حیران شوند و واله
بکشای لب که فریاد ازمرد وزن براید

حافظ حسن وطرزکلام محبوب را با بیانی افاده میکند که واقعانازک ترین تار های حس را به اهتزاز می اورد و سیـــر نازکی دروضع دلبری ودلربایی دارد. با سبک ساده و روان وبا بیان رسا کیف خـوشگلی و تاثیر خوش ادایی معشوق راافاده میکند.من چنان عقیده دارم که بعد ازهمه قدرت نمایی، شـاعردرنظم سازی و افاده ی شاعرانه،شعرخوب را بالاخره درحس شاعـروسیر(درینجا متأسفانه دوکلمه ی متن دستنویس شادروان صفا را نتوانستیم بخوانیم ) او میتوان یافت و بس.
*
خلاصه، اینکه مرا با این شخص بـد نصیب، الفتی دست داد.اورامنکوب، مگراستوار؛آشفته روز، لیکن با مقــــاومت؛ دل شکسته، ولی سر مستِ عقاید خــودش یافتم . درلباس پاره و کهنه با جیب خالی خوشحال وثوق درقول و اعتماد بر عقاید علمی آشکار بود .

خوشتر اینکه، مکاتیب سوزنده اش، او را درحال عجیبی وانمود میکند: دلداده ،لیکن فیلسوف .دربین ایـــن دوموقف به خط منکسر سیردارد. معلوم نشد که واقعا کسی وجود داشت که به او خطاب کرده است یا خیر؟!
درهرصورت، مکاتیب خواندنی ست . دل ودماغ دربین سطورآن خوب ساحه ی گردش دارد . خواندن آن سیــــــــریست با صفا. به دست آرنده ی داستان، رابطه ی خود رابا نـــــویسنده قیـــــد صفحات نموده است و خواندنی است.
ادامه دارد

 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول