© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قسمت اول

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

نوشته: بصیر یقین

زرمینه                             

                                    

 

قسمت دوم:

 

در قسمت اول داستان زنده گی زرمینه که در شماره قبلی این نشریه به چاب رسید خواندیم که زرمینه  شانزده ساله، سالار قافله یی است. او همانگونه که زیباست از هوش و ذکاوت خوبی نیز برخوردار است.

 او با با مادر و چند تن دیگر از اعضای فامیل و چند تا اشتر حامل بار سفر شان در زیر سایه های درخت های توت دره سالنگ منتطر فردا بودند تا بار دیگر براه بیفتند.

 او از آندمی که در سن نه ساله گی خالی بر پیشانی اش کوبیده شد او و مادر و عده یی از اعضای فامیلش همیشه در آواره گی و مهاجرت هابسر برده ا ند.

او از آن خال به گفته خودش به اندازه بزرگی دنیا نفرت دارد.

 او با کوبیدن آن خال، باید به مرد بیست و پنج ساله یی تعلق می گرفت که مرد زور وزر وقدرت در دوران حکمروایی مجاهدین و بعد هم در دوران طالبان  بود.

پدر زرمینه که بنا به نا گزیری به این کار تن در داده بود سر انجام تصمیم می گیرد به هر قیمتی هم اگر تمام شود به مقابله برخیزد...

 

ادامه ماجرا:

 

خال ننگین:

 اما فردای آنروز، آصف خان تمام وسایل وضروریات مورد نیاز برای  مراسم شیرینی خوری را فرستاده و اطلاع می دهد که فردا این مراسم را در جمع چند فامیل برگزار می کند. اصرار پدر زرمینه  در مورد اینکه مراسم نامزدی در موقع دیگر اجرا شود تاثیری بر عزم آصف خان نمی گذارد.

  سرورخان چاره یی نمی بیند جز اینکه با اجرای این  مراسم تن در دهد چون که آصف خان بخاطر امنیت خودش در اطراف و نواحی خانه پدر زرمینه افراد مسلح  را گماشته است.

 

چند فامیل از وابستگان آصف خان آنگاه که آفتاب غروب می کند میرسند. اصف خان برای این روز،  روز پنجشنبه را انتخاب کرده است چون که می پندارد این روز،  روز مبارک برای نامزدی است.

آصف خان خودش دو ساعت بعد میرسد. مهمانان پس از آنکه چیزی می خورند و می نوشند و آنگاه که مراسم رو به اختتام گذاشته می شود آصف خان تاکید می کند که مراسم خال کوبی هم همین امشب باید اجرا شود. دیگر مهمانان هم که گویی برنامه از پیش سنجیده شده باشد سخن آصف خان را درین مورد استقبال میکنند و اصرار می کنند که تا هنگامی این مراسم هم تکمیل نشده است خانه را ترک نخواهند کرد.

... و در حالیکه زرمینه ومادرش می گیریند زنی از فامیل آصف خان بر پیشانی زرمینه خال می کوبد... و آصف خان بار دیگر به فیر های شادیانه می پردازد.

 

یک هفته از آن روز میگذرد

 پدر زرمینه تدبیر خود را کرده است. آنچه که باید انجام شود با خانمش در میان گذاشته می گوید:

« آماده گی خود را بگیر فردا شب ما باید این جا را ترک بگوییم.»

مادر زرمینه که همچنان می گرید زاری کنان از شوهرش تمنا می کند کاری نکند که در خانه شان کشت وخون  بر پا شود. اما پدر زرمینه به حرف خود ایستاده است که:

« با خونم دخترم را نجات خواهم داد»

مادر زرمینه وقتی احساس می کند که در بیچاره گی قرار گرفته است بسوی سلاح می رود که در آن گوشه خانه آویخته شده است. سلاح را پایین می کند و  قید سلا ح  را به فیر های ضربه عیار می کند، سپس سلاح را به شوهرش پیش کرده می گوید:

« اگر من و دخترم بالای تو به عنوان شوهر و پدر حقی داریم ما را همینجا همین حالا از بین ببر. من دیگر حو صله هیچ چیزی را ندارم. من نمیخواهم دم چشمانم خون تو و فرزندانم بریزد.»

 اما پدر زرمینه که گویی هیچ چیزی نشنیده است خانه را به سوی شهر ترک می کند.

 

فریاد در عمق شب

پدر زرمینه حوالی نه شب با یک موتر بار بری  با پسرش که پانزده  سال دارد و درین اوخر بنا به ملحوظات امنیتی در خفا بسر میبرد به خانه بر میگردد. آن شب کاکای زرمینه هم طبق وعده قبلی جهت کمک، خود رابه خانه برادرش  میرساند. آن شب یکی از شبهای زمستان است.

پدر زرمینه و برادرش به عجله داخل خانه شده می کوشند وسایل ضروری را در حالیکه هر دو مسلحند به موتر انتقال دهند. اصرار مادر زرمینه در مورد اینکه ازین کار دست بکشند به جایی نمیرسد. بناء او در حالیکه از ترس و وحشت به خود می لرزد دست زرمینه ودیگر خواهر ها وبرادر های خورد تر از زرمینه را گرفته، داخل آن موتر باربری می شود. آنها  خود را در گوشه یی از موتر در کنار وسایل خانه پنهان می کنند.

مادر زرمینه گویی لحظه یی آرامش یافته است اما این آرامش به آرامش  قبل از توفان مانند است...

 

 موتر تازه آماده حرکت می شود که صدای شلیک ها به گوش مادر زرمینه می رسد. گویی توفان آغاز شده است. برادر ها و خواهرک های زرمینه فریاد می زنند وگریه می کنند. مادر زرمینه درحالیکه از وحشت بخود می لرزد سر از موتر بلند می کند اما آتش سلاح ها مجالی برایش نمی دهد که بداند در آن دور ترک چه اتفاقی افتاده است. اما می داند که شوهر ، برادر شوهر و پسرش با مردان مسلح آصف خان در گیر شده اند.

دقایقی بعد در حالیکه آتش زد وخورد فرو می نشیند مادر زرمینه خود را از موتر پایین پایین می اندازد و زاری کنان فریاد زده  می گوید:

« آصف خان! برای خدا جنگ را بس کن. فردا بیا دخترم زرمینه را نکاح کن وببر.»

اما مادر زرمینه در آن تاریکی شب نه کسی را می بیند، و نه حرفی می شنود. شوهرش را صدا می زند. اما از او هیچ پاسخی نمی شنود. پسرش را صدا می زند. اما از پسرش هم هیچ پاسخی نمی شنود. شتابان رو سوی خانه می کند. دم دروازه خانه،  پا یش به چیزی اصابت می کند. خو د را پایین می کند می بیند که آن مرده شوهرش است که روی زمین افتاده است.  دیوانه وار به سرو رویش می زند و به سوی خانه های همسایه ها می رود. به دروازه همسایه ها کوبیده فریاد می زند:

« آصف خان همه ره قتل کرد همه ره کشت. برای خدا بیرون شوید.»

 

 ساعاتی بعد،  صبح همرا با فریاد های مادر زرمینه آغاز می شود. قرص آفتاب هم، همچون خون های ریخته بر سر بام و دم درواره خانه، سرخ رنگ است.

 پدر و کاکای زرمینه  سر بام خانه در حالیکه با مردان آصف خان در گیر آتشباری بودند مورد اصابت مرمی ها کلاشینکوف قرار می گیرند و از پا در می افتند. اما پدر زرمینه که هنوز زنده  است در همان دم از بالای بام د و منزله شان به زمین می افتد.

برادر زرمینه ناپدید است. از مرده و زنده اش هیچ درکی نیست. مادر زرمینه بزودی پی میبرد که آصف خان او را به اسارت گرفته است. اما دو روز بعد پس از آنکه آصف خان پی میبرد پدر و کاکای زرمینه بدست او به قتل رسیده اند و پس از میانجی گری ریش سفیدان محل برادر زرمینه را به شرط آنکه زرمینه را به خانه او بفرستند رها می کند. 

مادر زرمینه ظاهرا قبول می کند اما مهلت می طلبد.

 مادر زرمینه،  زرمینه را نزد خواهرش که در قریه دیگری زنده گی می کند در همان شب شهادت شوهر و برادر شوهرش می فرستد.

ناصر برادر زرمینه به همراهی خویشاوندان و افراد محل پس از دو روز مرده پدر و کاکایش را از صحن حویلی که موقتا دفن شده بودند بیرون می کشد و در حضیره آبایی شان به خاک می سپارد. ناصر در آندم،  پدرش را شهید و قهرمان خطاب کرده می گوید:

» انتقام خون پدرم را خواهم گرفت.»

 

انتقام

 دو ماه از آن روز می گذرد. مراسم دعا و فاتحه تمام می شود. ناصر،  مادر و دیگر خواهران وبرادران خورد تر از خودش را  به جا های نا معلومی از اقارب شان که در دیگر شهر ها زنده گی می کنند مخفیانه می فرستد. به اصرار های مادرش مبنی بر اینکه او هم با آنها یکجا باشد اعتنا نمی کند. اما می گوید جند روز بعد خواهم آمد.

 

ناصر هردو میل سلاح پدر و کاکایش را همراه با پسر کاکایش آماده رزمید ن می کنند. بم ها ی دستی و مرمی کافی نیز تدارک می بینند. آن هر دو مواضع خوبی را در دو طرف بیرون از خانه شان در نظر می گیرند. آن هر دو پلان انتقام شان را نهایی ساخته اند...

 

روز موعود:

ناصر به آصف خان اطلاع می فرستد که فقط با چند تن محدود از ملاء ها واقارب، جهت عقد نکاح،  پس از نماز شام بیاید و زرمینه را ببرد.  تا بدین وسیله به کدورت ها پایان داده شود. اما او در عزای خون کاکا و پدرش پنج لگ کلدار پاکستانی می خواهد. پولی که برای آصف خان نا چیز است.

                                         ادامه دارد

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول