© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


نوشته: بصیر یقین

 

 

                             زرمینه

 

                                   

                           


قسمت اول:
قافله سالار، دخترکی بود که حدود شانزده سال داشت. او زرمینه می نامید. سرو صورتش خاک آلود و پر از دود بود اما با آنهم می شد گفت که او چقدر زیبا بود.
او می شرمید که نامش را در برابر یک مردی که او از اعضای فامیلش نیست به زبان بیاورد. او می گفت:
من هیچ نامی ندارم.» «
او همراه با اعضای فامیلش و چند تا شتر که حامل بار سفر شان بود در زیر درختهای تنومند توت دره سالنگ آرمیده بودند و منتظر فردا بودند که بار دیگر به راه بیفتند.
من با چند تن از اعضای فامیل، درآن حوالی برای دم راستی از موتر پیاده شده بودم. ما با هم غذا یی را که به همراه داشتیم یکجا خوردیم.
او « زرمینه» لب دیگدانکی نشسته بود و میخواست شیر را برای مادر و خواهران وبرادرانش بجوشاند.
آنجا در فامیل آنها هیج مردی نبود. چهارده نفر بودند. همه زن و کودکان خورد سال.

قصه ماجرای زنده گی فامیل زرمینه یکی از آن هزاران هزار قصه تلخکامی ها، درد های جانکاه از تیار ناکامی ها، جنگها و مهاجرتهاست که تا حال کسی شاید در مورد آن لب نگشوده و هیچ گوشی نشنیده.

از زرمینه پرسیدم: از کجا آمده اید وکجا میخواهید بروید؟
گفت: « راستش اینکه نمیدانم از کجا آمده ایم و تا کجا خواهیم رفت. این چند مین بار است که وقتی ما حرکت می کنیم تا به آنجا که دل مان میخواهد برویم اما به آنجا نا رسیده به غم ودرد هایی دیگری گرفتار می شویم که فراموش می کنیم که کجا میخواستیم برویم. و به همین ترتیب وقتی به جایی رسیده ایم باز هم فراموش کرده ایم که سفر ما از کجا آغاز شده بود.»

زرمینه دختری است لاغر اندام، گندمی چهره و خال سبزی بر پیشانی اش. خال سبزی که او از آن ننگ دارد. او میگوید:
« یگانه چیزی که در زنده گی ام از آن نفرت دارم همین خالی است که بر پیشانی ام کوبیده شد. »
پرسیدم چرا؟ مادرت هم مانند تو خالی بر پیشانی دارد.
او دیگر هیچ نگفت. لب دیگدان و هم صحبت بودن با ما را ترگ گفت.
امااو در زنده گی که تازه آغاز کرده است چنان رنج ها و درد های دیگر را در آن آوان جوانی با چشمها و گوش ها و تمامی وجودش دیده و احساس کرده که شاید درد آن روز خال کوبی را و آغاز آن روز شوم را گاهی فراموش می کند.

لحضاتی بعد مادرش از ما دعوت میکند که داخل خیمه برویم.
ما همه زیر خیمه گک آنها داخل می شویم. هوا گرم است. اما زیر خیمه بهتر از هوای بیرون است .
زرمینه یک یک گیلاس شیر مقابل ما میگذارد و مادر ش ما را به نوشیدن شیر دعوت میکند.
زرمینه پهلوی مادرش می نشیند. اوهر لحظه میکوشد دستها و پاهای دود آلودش را در زیر چادر بزرگ و گلدارش پنهان کند.
او همچنان که زیبا به نظر میرسد، با هوش وتدبیر کننده همه بار سفر شان هم است. او راه های زیادی را بلد است. جاهای بودو باش را میداند که کجا بهتر است برای شب گذراندن. او همیشه قبل از سفر، از راه بلدان در مورد راهی که در پیش رو دارند به پرس وپال می پردازد.

مادرش در حالیکه اورا می بوسد می گوید:
دخترم مثل یک مرد، مثل پد ر و برادر شهیدش کار می کند. این داد خداست. داد خدا.
ما با صحبت ها و گفت و شنود همدیگر انس گرفتیم. ما ساعت ها تا آنگاه که روز به تاریکی رسید آنجا بودیم.
مادر زرمینه در حالیکه دخترش را در آغوش می فشرد لب به سخن گشوده و گوشه یی از زنده گی پر در و پر فراز و نشیب شان را با این چمله آغاز می کند:

زرمینه تازه نه ساله شده بود که پد رش مجبور می شود او را به مرد بیست و پنج ساله یی نامزد کند ودرهمان دم خالی بر پیشانی اش کوبیده می شود. خالی که بسا رنج ها و درد ها را در قبال داشت.
.
آری، آن روز، از آن روز های شومی بود که داستان غم انگیز زرمینه و فامیلش از آنجا رقم خورد.

نامزدی زرمینه:
آصف خان مردی است ثروتمند و پراقتدار در محل. او قبلا قوماندان یکی از گروب های مجاهدین بود که بعد ها یکی از افراد سرشناس گروه طالبان در ولایت لغمان هم گردید، جایی که فامیل زرمینه هم در یکی از ولسوالی های آن ولایت زنده گی میکردند.
آصف خان که قبلا دوخانم داشت در آن روز های خواستگاری از زرمینه، یکی از آنها را بنا به جرمی که آصف خان او را متهم ساخته بود به قتل میرساند. ...
اواخر سال 1371 است. آصف خان روز های پس از این حادثه کشتن خانمش برخی از شناخته ها و افراد تحت امر خود را نزد پدر زرمینه جهت خواستگاری دخترش می فرستد. خواستگاران پیام آصف خان را با پدر زرمینه در میان میگذارند.
« هر قدر پول میخواهی حاضرم در بدل دختر ت بپردازم. »
پد ر زرمینه از پاسخ دادن در آن شب امتناع می ورزد اما این وعده را به زمان د یگر موکول می کند. پدر زرمینه در برابر انتخاب دو سرنوشت درد آور قرار می گیرد. یا پاسخ « بلی» برای خواستگاران همراه با رنج ابدی یا « فرار» از منطقه و بی سر نوشتی. اما فرار از منطقه هم برای آنها کار ساده و آسانی نسیت.
دوشب بعد، خواستگار ها بار دیگر دروازه خانه پدر زرمینه را می کوبند. آنها به داخل خانه دعوت می شوند. خواستگاران پس از دقایقی می گویند:
« ما را آصف خان بار دیگر فرستاد که پاسخ را دریافت کنیم.»
پدر زرمینه پس از یک سکوت جانفرسا، زاری کنان به خواستگاران میگوید:
« دخترم بسیار خورد سال است. تازه نه ساله شده است.»
خواستگاران میگویند:
« خوب. ما این پیام ترا به آصف خان می رسانیم.»
پدر زرمینه تمامی شب با ترسی که ناشی ازین جواب در دلش راه می یابد تا سحر بیدار میماند. لحظات را منتظر حادثه ها یی سپری می کند. طبق معمول به کارش که دکانی در قلب شهر دارد نمی رود. حوالی ساعت 12 روز کسانی از وابستگان مادر زرمینه خانه می آید و میگوید:
« آصف خان امروز در جمعی از مردم گفته است که دختر سرور دکاندار سر از امروز زن من است. این پیام را به او برسانید.»

فردای آن:
آصف خان بار دیگر چند تن از وابستگان و افراد تحت امرش را بخانه پدر زرمینه می فرستد. با این پیام که:
« دخترت زرمینه در هر حالت ازین پس زن من است. دو راه را در برابر خودت قرار دارد. عقد نکاح را در خانه خودت و به حضور داشت خودت می پذیری یا اینجا در خانه خودم بدون حضور داشت خودت.»
پدر زرمینه ازین پیام صریح و روشن آصف خان شوکه می شود و میداند سر پیچی از آن، هم به قیمت جان خود او و هم فامیلش تمام خواهد شد.
پدر زمینه پس از سکوت درد آوری با آواز لرزان از روی تهایت ناچاری می گوید:
« خدا شاهد است که قلبم چه می گوید اما من هیچ راهی جز این ندارم که بلی نگویم.»
فردای آن آصف خان با جند تن از اعضای فامیل می آیند و رسما شیرینی دریافت می کنند.
در لحظه که یی پدر زرمینه رسما در برابر دعوت شده گان از طرف آصف خان « بلی» می گوید، آصف خان به کلکین خانه نزدیک می شود و با سلاح دست داشته اش به فیر های شادیانه می پردازد.
آصف خان آن شب، پس از مراسم اخذ شیرینی بکس کوچکی را که در بین موتر خود داشت، طلبیده مقابل پدر زرمینه می گذارد. اما پدر زرمینه آن پول ها را دوباره مقابل آصف خان گذاشته می گوید:
« من دخترم را برای فروحتن در بدل پول، بزرگ نکرده ام. »
آصف خان پول ها را همانجا در خانه رها کرده و می رود. هنگامی که او خانه را ترک می کند هوشدار دهنده می گوید:
« هفته دیگر مراسم نامزدی است.»
پدر زرمینه تمام شب و روز بعد آن شب را درین اندیشه بسر می برد که چه کند. او بر سر دو راهی بزرگی قرار گرفته است. دخترش را به آصف خان بسپارد یا در بدری و کوچ و کوچ کشی را و دور شدن از زادگاه و دوستان و خویشاوندانش را انتخاب کند. انتخاب بس بزرگی. دشوار و درد آسا.

فردای دیگر:
پدر زرمینه می خواهد تصمیمش را با خانمش در میان بگذارد. بلی او تصمیم گرفته است که هر ذلت راولو به قیمت جانش هم تمام شود بپذیرد اما دخترش را به آصف خان نسپارد.
پدر زرمینه آنگاه که نماز صبح را ادا می کند داخل اتاقی می شود که زرمینه و مادرش معمولا استراحت می کنند. او می بیند که آنجاخانمش بالای بستر دخترش نشسته وگریه می کند. او به خانمش می گوید:
« گریه نکن. خدا مهربان است.»
مادر زرمینه سرش را بالا می کند و می پرسد: « خبر تازه یی است؟»
« نه هیچ خبری... ما باید اینجا را ترک بگوییم. »
مادر زرمینه در حالیکه اشکهایش را با گوشه یی از چادرش خشک می کند، می پرسید:
« کجا؟ و زرمینه...؟»
« با زرمینه یکجا. شاید ما از این رنج ها رهایی یابیم.»
سکوت جانکاهی برای لحظاتی حکمفرما می شود. پدر زرمینه به چار سوی خانه، ور انداز می شود. لحظاتی به قرآن کریم که بالای دروازه خانه قرار دارد چشم می دوزد و سپس به آن نزدیک می شود. قران را از آن تاقچه گک پایین کرده می بوسد و دوباره آن را در جایش می گذارد. سپس سلاح کلاشینکوفش را که در آن گوشه دیگر از خانه آویخته است، پایین می کند. کلاشینکوف را چک می کند و دوباره در جایش می گذارد. سپس می رود آن سوی دیگر بستر دخترش زانو می زند و پیشانی دخترش زرمینه را می بوسد. زرمینه خواب است. او تمام شب را بیدار بوده و تنها آن آخر های شب بوده که خواب بر او غلبه کرده و مغز و روانش ظاهرا آسوده گشته بود... چشم هایش از گریه حلقه زده است. آصف خان در برابر دختر و خانمش قسم یاد می کند که « با خونم دخترم را نجات خواهم داد!»
ادامه دارد

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول