پروين پژواک

 

 

 

 

 

 

گفتگوی پروين پژاواک

با يوسف عليخانی

 

 

با اقتباس از

 

 

ادبيات معاصر افغانستان در معنای عام و داستان نويسی افغان ها، امروزه به دليل پراکندگی نويسندگان و شاعران افغانی در تمام جهان، درخشش ويژه ای يافته است.
اين پراکندگی اگرچه به دليل يک اجبار افغانستان پر از افغان صورت گرفته و بالطبع با زجر و نگرانی و مشکلات بسياری برای آنها همراه بوده است، اما در حال حاضر به شکل خاصی قابل بررسی است.
از جمله چهره های قابل تامل ادبيات معاصر افغانستان يکی پروين پژواک است. از اين نظر نوشته شد از چهره های ادبيات معاصر و نه از نويسندگان، که او هم شاعر است و هم نويسنده.
پژواک متولد 1345 خورشيدی در شهر باستانی کابل، در حال حاضر به همراه همسر و فرزندانش در ايالت انتاريوی کانادا زندگی می کند.
وی تحصيلات ابتدايی را در ليسه ملالی و تحصيلات عالی را در رشته طب اطفال انستيتوی ابوعلی سينای بلخی کابل به پايان رسانده است.
از پژواک، تاکنون مجموعه داستان «نگينه و ستاره» و 2مجموعه شعر «دريا و شبنم» و «مرگ خورشيد» منتشر شده است و رمان «سلام مرجان » را زير چاپ دارد.
از طريق سايت اينترنتی فردا (Farda) با بخشی از آثار وی آشنا شدم و اين گفتگو حاصل سوال و جوابهای اينترنتی ماست. اميدواريم در زمانی ديگر، گفتگويی اختصاصی درباره آثارش با وی داشته باشيم تا بيشتر و بيشتر با يک نويسنده همسايه و همزبان آشنا شويم.
گفتگوی اختصاصی «روزنامه جام جم» را با پروين پژواک، داستان نويس و شاعر افغان می خوانيد. (لحن و شيوه نگارش پژواک در اين گفتگو حفظ شده است.)

نويسندگان امروز افغانستان اگرچه بامعضلی به نام جنگ دست به گريبان بوده اند و اين معضل باعث مهاجرت و پراکنده شدنشان شده است ؛ اما باعث شده تا شما و ديگر نويسندگان افغان به قلب ادبيات جهان پرتاب شويد. اين موضوع به سود شما بوده است يا خير؟
برای شخص خود من که ني. ببينيد وطن من از نگاه منزوی بودن از ادبيات جهان، هر چه بد بوده باشد حتی زندانی از سنگ، پنجره هايش از شيشه بود.
از آن پنجره ها می توانستم به جهان ببينم. اما خارج با همه خوبی هايش، به زندانی از شيشه می ماند که پنجره هايش از سنگ باشد.
با چنين پنجره هايی نه تنها نخواهم توانست با دنيا ارتباط قايم کنم ؛ بلکه هر دم تصوير بی ريشگی و بيگانگی خود را در ديوارهايش منعکس خواهم يافت.

مهاجرت تنها منحصر به شما نبوده و تمام نويسندگان جهان چنين سرنوشتی داشته اند. چنان که نويسندگان بسياری از جهان عرب در کشورهای مختلف جهان فعاليت دارند.
برايم سوال است که چرا شما به زبانهای کشورهايی که در آنجا زندگی می کنيد، داستان نمی نويسيد؟

يکی از مهمترين عواملی که پنجره های ارتباط را برايم سنگ ساخته است، همين موضوع زبان است.
لسان تنها کلمات نيست که آنها را بياموزيد، روح کلمات نيز است که بايد با روح شما عجين شود.
من با ترجمه نمودن اشعار دری ام برای اطفال، نوشتن به انگليسی را شروع نموده ام. شايد برای اين که انگليسی را بيشتر با خواندن کتابهای اطفال آموخته ام.
شعرهايی که تااکنون به انگليسی نوشته ام همه ريتميک اند. عجيب اين که اشعار من به دری شعر سپيداند و در آنها از قافيه اصلا و از وزن کمتر خبری است و خوب حالا چرا اين همه تفاوت شکل بيان ميان اصل نوشته و ترجمه اش؟
چون کلمات به دری برای من جان دارند و نفس می کشند. وقتی می گويم مهتاب... اين کلمه مهتاب بال می کشد و می رود در آسمان خيال من به در تمام می شود و در برکه وجودم باز می تابد.
با تمام خاطرات عاشقانه از شبهای مهتابی، با تمام راز و نيازها، اشکها و پيامها....

وقتی می گويم گلاب.

.. عطر گلاب، رنگ گلابی اش، سادگی اش و پرپر شدنش به دست باد... همه را می بينم، همه را می بويم، چه روح کلمات به دری با روح من يکی شده اند و هر کلمه شعر انگليسی وقتی می گويم moon هر چه می گوشم به خود بقبولانم که مهتاب معنی می دهد، نمی شود.
نهايت مهتابک رسامی شده در کتاب ديکشنری مصور به خاطرم می آيد نه ماهی که در آسمان است ؛ در نتيجه حتمی بايد moon را با soon يا noon پيوند بزنم تا نوشته به نظرم نظم بيايد، می گويم نظم نه شعر.
در مورد گلاب و ساير کلمات هم همين طور است، مثلا rose  بايد با nose يا rows در سطرهای بعدی جمع بخورد تا نوشته نيمه جانی بيابد.

و اين برای کسی که تازه مهاجرت هم کرده باشد سخت تر است.
اول ها که مسافر شده بودم وضع بدتر بود. تنها زبان انسانها نه بلکه زبان طبيعت نيز متفاوت بود.
تا مسافر گشته بودم گلهايی ديده بودم و پرنده هايی را به تماشا نشسته بودم ؛ ولی هيچ عطر گلی به مشامم نپيچيده و هيچ صدايی به نشاطم نياورده بود.
صدا و رنگ گاهی همان بود اما زبان نداشتند و يا با زبانی غير از زبان شعر سخن می گفتند. آنچه مرا در مهاجرت می آزرد، تنها ناآشنايی به زبان آدمها نبود، بيگانگی با طبيعت بود که روحم را می فشرد.
کنون آهسته آهسته با طبيعت اينجا آشتی نموده ام و شايد روزی خود را با زبان اينجا نيز آشنا بيابم ؛ ولی وقت می خواهد.
بخصوص که از مهاجرت من کمتر از 10 سال می گذرد و اين همه سال را بيشتر صرف دست و پنجه نرم نمودن با دهها مشکل ديگر دنيای مهاجرت نموده ام تا آموختن لسان.
به طور مثال پرداختن به وظيفه نخستينم که نه تنها مادر بودن، بلکه معلم بودن است تا پرورش اطفالم طوری صورت بگيرد که خوبی های محيط نو را که بسياراند فراگيرند و از بدی های محيط نو که کم نيستند، دور بمانند و در کنارش زبان و فرهنگ مادری خويش را تا حد امکان از ياد نبرند.

به هر حال زبان فارسی، زبانی است که در مرحله بعد برای جهانی شدن بايد ترجمه شود؛ حال آن که اگر شما به يکی از زبانهای بين المللی بنويسيد يک قدم جلوتر هستيد؟
البته که ادبيات دری - فارسی برای جهانی شدن نه تنها به انگليسی بلکه به تمام زبانهای زنده دنيا بايد ترجمه شوند؛ ولی آيا وظيفه ترجمه را هم بايد به دوش نويسنده گذاشت؟
تا جايی که من از احوال نويسندگان افغان می دانم ايشان خود هم کوزه گرند و هم کوزه خر و هم کوزه فروش. به اين معنی که سيستم و فرهنگ نشر و خريد کتاب در جامعه ما موجود نيست.

نويسندگان خود می نويسند، خود مصارف چاپ را می پردازند، کتاب را خود ايشان پخش می کنند.
آن هم به صورت اهداييه و با به دوش گرفتن مصارف پستی و در نهايت اميدوارند که خود تنها خواننده کتاب نباشند. نيرو و وقت نويسنده که بايد صرف آخرين آثار تازه و يا پيرايش آثار کهنه اش شود، هدر می رود و اگر بار ترجمه هم به دوشش افتد که چه می دانم!
با اين همه همان گونه که شما گفته ايد، يگانه راه معرفی شدن به ادبيات جهانی همانا ترجمه آثار به زبانهای بين المللی و يا آفرينش مستقيم آثار به يکی از آن زبانهاست.

نوشتن در يکی از سرزمين های ادبيات جهان با دنيای اختصاصی ای که داريد تا چه ميزان باعث شده داستان هايتان شاخص به نظر برسد؟
چندی پيش بيست و سومين جشنواره جهانی نويسندگان در تورنتو برگزار شد. از تمام نويسندگانی که دری - فارسی می نويسند، رضا براهنی و عتيق رحيمی در جشنواره حضور داشتند.
بنابراين من از تپشهای اين قلب تپنده همان قدر دور بودم که ساير نويسندگان دری -فارسی زبان. تا اکنون شاخص داستان های من دردهای مردمم در داخل وطنم اند.
نه اين که دنيای مهاجرت موضوع و درد کمی برای نوشتن دارد؛ اما بازهم می گويم وقت می خواهم تا درد ته نشين شود، پوست بشکافد، قد کشد و ثمر دهد.
در آثارم خاطرات و مهر و دردها و ترسهای دوران زيستم در وطنم ميوه داده اند و از آن است که حاصل برمی دارم. من تا هنوز چون می خوابم خود را در وطنم خواب می بينم.
تازگی تغييراتی رخ داده اند. مثلا حوادث روزمره اينجا را خواب می بينم اما مکانش آنجاست.

يا خواب می بينم که آنجا در اتاق خوابم هستم ؛ اما گلدانی که لب پنجره است، گلدانی است که اينجا در خانه خود در کانادا دارم.
خلاصه که در اعماق ذهنم جابه جايی هايی دارند صورت می گيرند... دردهای سالهای اخير در حال پوست انداختن اند و بزودی در آثارم ميوه خواهند داد.

 


 

بخش دوم

 

در بخش نخست گفتگو با پروين پژواک خوانديم: يکی از مهمترين عواملی که پنجره های ارتباط را برای نويسندگان سخت ساخته، موضوع زبان است.

اين داستان نويس افغان همچنين يگانه راه معرفی شده ادبيات دری و فارسی به ادبيات جهانی را ترجمه اين آثار به زبانهای بين المللی و يا آفرينش مستقيم آثار به يکی از آن زبانها دانست.

 

بخش دوم و پايانی اين گفتگو را می خوانيد.

 

مخاطبان ايرانی پيش از اين که رمان عتيق رحيمی و داستان های محمد آصف سلطان زاده و سپوژمی زرياب و کتاب داستان امروز افغانستان گردآوری محمودخوافی در ايران منتشر بشوند ؛ بيشتر با آثار شاعران افغانی و آن هم تعداد معدودی از آنها آشنا بودند. اين کتابها آن طور که بايد نشاندهنده وضعيت داستان نويسی نويسندگان افغانی نبوده اند. حالا اما نگاه مخاطب فارسی زبانی که در ايران زندگی می کند، نسبت به ادبيات افغانستان تغيير کرده (به دليل نشر کتابهايی که گفته شد و همچنين معرفی نويسندگان ديگری مثل خود شما در نشريات الکترونيکي)، با اين همه من می خواستم ببينم باتوجه به سابقه 80 ساله داستان نويسی در افغانستان روند داستان نويسی اين کشور چگونه بوده است؟

در اين که متاسفانه مطبوعات، نشريات و قلم به دستان ايران باوجود امکانات وسيعی که داشته اند، بسيار کم به معرفی قلم به دستان همزبان و همسايه خويش توجه نموده اند، هيچ جای شکی نيست.

من هنوز هم اطمينان ندارم که جز قشر محدودی، نگاه فارسی زبان مقيم ايران نسبت به ادبيات افغانستان تغيير نموده باشد. اين البته جای تامل بسيار دارد. چه در دنيا شايد کمتر بتوان 2کشوری را يافت که از نگاه زبان، مذهب، نژاد و گذشته تاريخی آنقدر باهم نزديک و اينقدر باهم بيگانه باشند. همان طوری که نمی شود پرتو خورشيد و رايحه معطر گلها را تقسيم و مرزبندی نمود، دستاوردهای فرهنگی اين ساحه جغرافيايی را نيز نمی توان و نبايد در محدوده مرزهای سياسی موجود تقسيم نموده از هم جدا دانست.

افغانستان، ايران و تاجيکستان چه بخواهيم و چه نخواهيم همه در يک ساحه فرهنگی دری - فارسی، فارسی - دری، دری - فارسی، تاجکی.

 

..و يا هر نام ديگری که بالايش بگذاريد قرار دارند و ما يک مثل پشتو داريم که می گويد: «او به په دانگ سره نه بيلژي». آری «آب با چماق از هم جدا نمی شود» و به همين گونه احساس، عاطفه و فرهنگ مشترک انسانی جداناپذير است. در ادبيات کهن دری - فارسی افسانه ها، حکايات و داستان های منظوم و منثور پيشينه درخشانی داشته و بخشی از شاهکارهای ادبيات کلاسيک جهان را می سازند. اين که روند ادبيات معاصر افغانستان چرا آنچنان که بايد به شکوفايی نرسيده است، دقت و موشکافی بسيار می خواهد و ازجمله می توان تغذيه ضعيف از ادبيات جهانی، کمبود نقد سازنده و علمی، فضای اختناق و سانسور، جنگ و مهاجرت، اقتصاد ضعيف و نبود مراکز چاپ و نشر را نام برد. البته راه ادامه دارد، چنانچه در سالهای اخير نه تنها شاهد داستان کوتاه های بهتری هستيم بلکه برای داستان بلند و رمان نيز جدی کار می شود.

 

برای داستان فارسی که دچار يک نوع تکرار و کليشه در موضوع و زبان شده، دنيای بکر داستان های نويسندگان افغان و کلمات و اصطلاحات افغانی نعمتی است اين فضای بومی چه ميزان شانس خواندن می توانند پيدا کنند؟

زبان از کلمات ساخته شده است و توسط کلمات نفس می کشد. با زنده ساختن کلمات فراموش شده از متون ادبی کهن، با داد و گرفت کلمات محلی (چه ميان مناطق مختلف کشوری واحد و چه ميان 2کشور همزبان) و با واردنمودن و ساختن کلمات نو علمی و تکنيکی که تقاضای زندگی مدرن و دانش جديد است، ما به زبان جان می دهيم.

 

شاعر جوان و فوق العاده با استعداد محمد کاظم کاظمی مهاجر افغان در ايران در مقاله (دريچه های روبه رو) تاملی در گويش های مختلف زبان دری فارسی و تاثير آن بر شعر شاعران معاصر دارد که بسيار جالب و سودمند است و به نظر من ساحه نثر را نيز چون شعر دربرمی گيرد. محترم کاظمی در بخشهايی از مقاله خود به اين اشاره دارد که ما می توانيم ضايعه تاريخی (پاره پاره شدن قلمرو و حتی نام زبان فارسي) را به بخت تاريخی (داد و ستد با همديگر) بدل کنيم و بدين گونه تنوع زبان را حفظ نماييم...شناخت گويش های مختلف زبان فارسی (بخصوص دری، چون ادبيات کهن در نظام آوايی و معنايی خويش بيشتر با زبان امروز افغانستان نزديک است) نه تنها ما را در خوانش و دانستن متون کهن ادبی ياری می رساند بلکه ما را در سرايش شعر و نوشتن نثر نيز کمک می نمايد. مثلا شاعر به مقتضای وزن و قافيه، امکان انتخاب بيشتری دارد تا از ميان (پنجره)، (کلکين) و (ارسي) آن را برگزيند که در شعرش می نشيند. تناسب های لفظی و معنايی نيز چانس تبارز بهتری می يابند، مثلا 3کلمه (چهار مغز)، (گردو) و (جوز) عين معنی را می دهند اما اگر شکل خارجی اين ميوه مدنظر باشد، گردو بهتر است و اگر شکل داخلی آن، چهارمغز و اگر غرابت لفظی و ارزش باستانی کلمه مدنظر باشد، جوز مناسب تر است.

 

پس می بينيم که در شعر سپيد و نثر نيز کلمات با بار گويشی، معنايی و دگرگونی ظاهری خويش می توانند تاثيرات القايی مختلفی را بار بياورند.

 

جهان امروز جهان تخصص هاست، با اين همه می بينيم که بسياری از نويسندگان افغانی جدا از نوشتن داستان و رمان، شعر هم می گويند يا نقد هم می نويسند خود شما در نهايت شاعر هستيد يا نويسنده؟

من قلبا و در ذات شاعر هستم اشيا و کلمات برای من روح دارند و سخن می گويند. رابطه من با شعر رابطه انسان با آيينه است من در شعر خود را می بينم رابطه من با داستان رابطه انسان با پنجره است من در داستان مردم را می بينم.

 

افغانستان کشور تعددهاست و تعدد طايفه و مذهب و نژاد در اين کشور بسيار است آيا عدم پذيرش يکديگر چنان که در ميان مردم و شخصيت های بارز سياسی به چشم می آيد، در ادبيات و ميان نويسندگان و شاعران هم وجود دارد؟

در اين سوال شما اشتباه بزرگی وجود دارد که بايد تصحيح شود. عدم پذيرش يکديگر در ميان شخصيت های بارز سياسی و يا بهتر بگوييم نظامی درست است ؛ ولی عدم پذيرش يکديگر در ميان مردم سخن نادرست و ساخته شده توسط دشمنان مردم می باشد که با پيروی از شعار استعماری انگليس «تفرقه بينداز و حکومت کن» از سالها ساحه تبليغاتی وسيع دارد. موجوديت کشوری چون افغانستان که در آن اقليت ها در کنار هم و با همکاری با همديگر به تشکيل اکثريتی چند چهره نايل شوند، برای ما تجربه ای است کهن و آزموده شده و موفق.

 

اين تجربه تاريخی در مورد خراسان و بعدها افغانستان به ما نشان می دهد که هر اقليت ديگری هم که بعدها بخواهد به خانواده ما بپيوندد، با آغوش باز پذيرفته خواهد شد. اين سرچشمه قوت ماست، هر چند بيگانگان در طول تاريخ همواره کوشيده اند به مثابه نقطه ضعف ما از آن استفاده نمايند. دنيا امروز می کوشد که به سوی خانه مشترک شدن گام بردارد؛ ولی اين وحدت در سرزمين ما با موقعيت خاص جغرافيايی و انديشه خاص عرفانی که دارد، قرنهاست که به صورت طبيعی به وجود آمده است وگرنه با در نظر داشت همه آنچه که در 3دهه اخير در افغانستان اتفاق افتيد، بايد صد پاره می شديم که نشديم و نخواهيم شد. نويسنده جوان و انديشمند افغان داود شاه صبا در اثر شکافنده و علمی خود (گذر از تگنا) در بخشی از کتاب چه خوب می گويد: انديشه بنيادی فرهنگ کهن ما «قداست جان» است.

 

سيمرغ در اين فرهنگ نماد همه جانهاست که به قول عطار با پرهايش جهان را پر می کند. اين يک تشبيه شاعرانه نيست، بلکه بنيادی ترين فلسفه کهن سرزمين ماست که محور اساسی آن را «همه جانی» می سازد. اين فلسفه در حقيقت گسترش انديشه همه جان هاست که سپس به نام «جانان» مطلوب و معشوق عرفای ما می گردد و همان دريايی می شود که همه می خواهند قطره های آن باشند. اين انديشه فلسفی باهسته باورهايش به «همه جاني»، ايجاد تعهد اجتماعی، سياسی، اقتصادی و اخلاقی نسبت به همه افراد ملت را از هر دين و نژاد و زبانی که باشند، تضمين می کند. راه شاعر و نويسنده آزادانديش هيچ گاه از راه مردم جدا نيست.

 

و اما برای عده ای «روشنفکر» نام نهاد که از طريق اين بلندگو يا آن رسانه با صدا و طرز فکر تاريکشان بذر نفاق و شک می کارند، مردم ما جوابی دندان شکن در قالب يک ضرب المثل عاميانه دارند و آن اين که به «عوعو سگ دريا مردار نمی گردد»!.

 

با ادبيات داستانی معاصر ايران تا چه ميزان آشنا هستيد؟

يکی از صدها مشکل مهاجرت، آويزان ماندن از ريسمانی در ميان زمين و آسمان است.

 

من نه تنها از جريان زنده روزمره زبان خودم جدا مانده ام و آثار نوشته شده به زبان دری فارسی و يا ترجمه شده به آن چون گذشته در دسترسم نيست، بلکه در محيط تازه هم هنوز آنقدر جای نيفتاده ام که بتوانم از منابع دست اول ادبيات جهان به زبان ديگری مستفيد گردم.

 

خلاصه هم از خرما مانده ام.

 هم از ثواب.

 

من با آثار نويسندگان و شعرای گذشته ايران خوب آشنا هستم ؛ ولی به ادبيات داستانی معاصر ايران و در کنارش ادبيات شکوفای نويسندگان و شعرای افغان مقيم در ايران بايد توجه بيشتری نمايم چه از تعقيب اين قطار سريع السير بسيار دور مانده ام.

 

يوسف عليخانی
alikhani@jamejamdaily.net

 

 

 

بازگشت به صفحهء اول