دستگير نايل
|
دستگير نايل هالند
از شنیدن خبر در گذشت دوست دیرینم رازق فانی، سخنور توانا، و غزل سرای ژرف اندیش انسانی بیدار دل و در ویشی وارسته، اندوهگین شدم.و بیشتر از این جهت که رازق فانی، در غربتسرا ودور از خانه وکا شانه اش، به جهان باقی رحلت کرده است.زیرا همیشه در دل وخاطرش این بود که میگفت: « غم غریبی و غربت، چو بر نمی تا بم به شهر خود روم و، شهر یار خود، باشم» ما، در نزدیکی باهم ودر نشست های همدلی وهمصدایی، پیوسته در انجمن شاعران ونویسنده گان افغانستان در کابل ملا قات میکردیم.وبه مجرد دیدن من، میگفت: « تو بخوان نی، چیز تازه ای سروده ای یا نه؟ » میگفتم:« آری سروده ام اما به خواندن وشنیدن ، نمی ارزد.» دندان های صد ف ما نند ش مثل برق می درخشیدند و می گفت:« عیبی ندارد. « هرچه میخواهد دل تنگت، بگو» می فهمی؟ من، بهترین شنوندهء شعر هستم.شاعر که شعر بگوید، وشنونده ء خود را نداشته باشد، « قبض» میشود! وسپس، مستانه می خندید.وضمن خنده های گرم وصمیمانه اش، به جفنگ های من ، گوش میداد.چه دل پاک ومهربان داشت.غزل هاییکه از خود میخواند، مثل رود بار همیشه جاری، پر ازصدا ها بودند صدای دوستی، صدای صداقت ها، وانسان دوستی صدای عشق ومهر مرزی از آن بگوش می آمد. روز های دشواری،فرا راهش اوردند. نا مردان، وقدر نا شنا سان هنر، خنجر های کین را از پشت حواله میکردند. دلش را در قفس سینه اش تنگ، کرده بودند.بلی همان هاییکه دموکراسی و قلم را سر مشق زنده گی و کار خود، علم کرده بودند.جاده های عبور را، برویش بسته بودند.بر دهان آدمهایی مانند فانی ها مهر سکوت زده بودند تا صدای اعتراض« نه» گفتن را خفه کنند.به همین دلیل بود که فانی، پشت به وطن داد وآخرین روز هاییکه قصد برامدن از میهن را گرفته بود، میگفت: « من، می روم ، دیگر حوصله را برایم، تنگ کرده اند این ماده شیطان !!!( میروم تا که نشنود، نامم!) ویکروز شنیدم که فا نی، از سر زمینش، کوچ کرده است. شعر ها، وبویژه غزل های غریبا نهء فانی ، در سالهای هجرت، پخته تر وآبدیده تر وپر از سوز وگداز تر شده بود.کمتر شاعر غزل سرایی امروز ما داریم که مانند فا نی، اینقدر با درد وداغ، غزل سروده باشد.با آن بلندای قامت شعر با آن استواری وپختگی وروانی هایش. نا میرا بودن وجاودانه بودن رازق فانی ، از سروده های جاودانه اش ، نمایان است.دل او، به عشق، زنده شده بود، به انسان وانسانست زنده بود لذا بقول خواجهء شیراز،: _ « هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است بر جریدهء عا لم، دوام ما » دریغم از آن می آید که چرا ادمهای خوب، انسان های بیدار دل وآگاه در این جهان خاکی وپر از رنگ ونیرنگ، دیرپا نیستند تا الگویی باشند برای بیمایگان وکور دلان وکژ اندیشان چه کنیم که طبیعت ما چنین بوده است. وآن شاعر فرهیخته نیکو فرموده است: _ « جهانا، همانا فسونی وسازی که با کس نپایی وبا کس، نسازی چرا عمر طاووس ودراج، کوتاه چرا زاغ وکرگس، زیید در درازی؟» برای خانوداه وفرزندان رازق فانی وفرهنگیان ودوستان او صبر وشکیبایی میخواهم. (هالند 25 اپریل 2007 )
«»«»«»«»«»«»«»«»
|