وقتی که نوبت خودش میرسد از دریچه ای پاسپورتش را به مردیکه لباس پولیسی به بر کرده بود اراهه میکند.
پولیس پاسپورت را ورق میزند و زیر و بالای آنرا به دقت از نظر میگذراند دو سه بار سرش را پاهین و بالا میکند و با نگاه های نافذ و غریب بسوی او می نگرد.
اول از طرز دیدن پولیس چیزی نمی فهمد اما سپستر احساس نامطبوعی در دلش رخنه میکند چرتی میشود و میکوشد راز و معنای آن طرز تماشا را بفهمد پاسپورتش را که مامور مؤظف با نوعی اکراه به او پس داده بود مسترد می شود و نوبت را به دیگری میسپارد.
در گذشته به ندرت و یا هرگز با چنان نیش نگاهی مقابل شده بود