داستان کوتاه
بازوی بریده

بازوی بریده

وقتی که نوبت خودش میرسد از دریچه ای پاسپورتش را به مردیکه لباس پولیسی به بر کرده بود اراهه میکند.
پولیس پاسپورت را ورق میزند و زیر و بالای آنرا به دقت از نظر میگذراند دو سه بار سرش را پاهین و بالا میکند و با نگاه های نافذ و غریب بسوی او می نگرد.
اول از طرز دیدن پولیس چیزی نمی فهمد اما سپستر احساس نامطبوعی در دلش رخنه میکند چرتی میشود و میکوشد راز و معنای آن طرز تماشا را بفهمد پاسپورتش را که مامور مؤظف با نوعی اکراه به او پس داده بود مسترد می شود و نوبت را به دیگری میسپارد.
در گذشته به ندرت و یا هرگز با چنان نیش نگاهی مقابل شده بود

Categories

Archives