مـــــرا به باد ســــــپرده اند ...


مرا ميان برگهای زرد آفريده اند

تصوير قسمتم در ازل کشيده اند

برگهای زرد گهوارهء مننــــــــد

بند گهواره ام را

به هياهوی باد سپرده اند

همين نصيبم است از اين رهگذر

يا بر بام آتش آشيان خواهم بست

يا ....

هميش براهم

هميش بر باد .

 


صنم نهان
۰٧–۱۰–٢۰۰۴

 

 

 

رويـاء شــب ...

 



شيشــه شــرمم شکستم آمــدم من ســـــوی تو

از ســر شب ســـر نهادم بر ســر زانوی تــو

بـا نفس هايـــــت نفس بستم بر ديوان عشـــــق

لـــرزش گـــويای لــب داشتـــم پيش روی تو

شبنم بوسـت چو برلـب می نشست ميداد شهد

قصـــد جان ميـــکرد الــهام بهــار بـوی تـــو

تادو چشم دلکشت نور ريخت درآغوش مــن

من عــــروس تو شدم در جـلگهء جادوی تـو

مست و رسوای تو بودم از سر شب تا سحر

تا سحـر مـن سـوختـم در آتـش بازوی تـــــو

 

 

صنم نهان
٢۹–۰۹–٢۰۰۴
 

 

 


 

 

 

صفحهء اول