نظر کن
نظر کن
ترا به چه حيلت
به سوی خودش می
برد
شب!
***
من آن صبح
ــ
اگرچه سراسيمه بودم
وليکن ــ
ترا از صدای
پريشانی باغ
گفتم
و گفتم که
آوازش از ترس يورش
به رويش
و نابودی تاک و
نرگس و شبنم و شبدر
و بيد و سپيدار
پـُر بود!
***
و اينک
درين شام تيره
ز ژرفای درکی
که از باد و باران و آتش
و از خاک دارم
ترا بار ديگر
خبر ميدهم از
پريشانی باغ!
***
ترا به چه حيلت
به سوی خودش می
برد شب
نگه کن
نگه کن
نگه کن!
برلين اپريل 2004 عيسايی