پــروين پژواک

 

 

 

 

 

نـامـــه ســــپيد

 

پروين پژواک

 

 

اهدا به لیلا صراحت روشنی

 

 

 

 

 

(روح ها خاطره ها اینجایند      میروند از دلم و می آیند

یادها خیل کفن پوشانند      جز من از هر که، فراموشانند)

 

 

دریچه صندوق پستی را باز نمود.  به پاکت سفید که میان دستش میلرزید، لحظاتی دید و نامه را رها کرد.  سیاهی میان صندوق پستی نامه را چون قطره ای از نور بلعید و دریچه بسته گشت.

 

ءحلا با سرعت دور شد.  از سرک خلوت گذشت و آنسوی سرک در باریکه راهی میان درختان براه افتاد.  شمال می وزید و برگهای  درختان با شکسته دلی زیر قدم هایش میشکستند.  خنک نبود اما به شدت احساس سرما میکرد.  زمستان در دلش خانه کرده بود و امیدهایش یخ زده بودند.  با سرعت گویی  بخواهد از خود بگریزد میا ن باریکه راه تقریبا میدوید و با دستانی لرزان یخن بالاپوش بارانی اش را بروی سینه اش محکم میکشید.

 

 

آخرین ضربه کشنده بود.  لیلا مرده بود.  بی وقت و ناگهان راهش را گرفته و رفته بود.  ءحلا تا خبر شده بود، نیمی از وجودش مرده بود.  مرگ دوست همینگونه است، نیست؟  احساس میکنی که نیمی از گذشته و خاطرات و خوشی هایت از دست رفته اند و با دوستت یکجا سر به نیست شده اند.  چه کسی دیگری جز او اين لحظات خوب و با شکوه را دیده بود؟  چه کسی جز او با تو خندیده بود، گریسته بود، عاشق شده بود؟  چه کسی جژ او میتوانست بیاد بیاورد و درک کند؟  برای چه کسی جز خودش و او آن خاطرات ارزش داشتند، زنده بودند و نفس میکشیدند؟

 

برعلاوه احساس گناه میکنی.  او مرده است و تو زنده هستی.  احساس بی وفایی و تقصیر ترا می آزارد.  در عذاب هستی که  چرا تا زنده بوده است به او زیادتر نرسیده ای.  چرا برایش نامه ننوشتی، عکس و هدیه نفرستادی، برایش تیلفون نکردی و به دیدارش نرفتی.  حتی دلایل معقول و قناعت بخشی چون فاصله دور، داشتن مسوولیت کار و فامیل، نداشتن پول یا اسناد رسمی سفر در نظرت پوچ و بی معنی می آیند و گمان میکنی که اینها همه بهانه های بودند که تو برای پوشاندن تنبلی و بی مهری خود تراشیده بودی و دوست در همه حال و بخصوص حالا میداند که همه اینها دروغ و بهانه بوده اند و نگریستن به چشمان دوست، نه آن چشمانی که بروی دنیا برای همیشه بسته شده اند، به چشمانی که در درون تو همیشه بیدار اند، مشکل میشود.

 

ءحلا نتوانسته بود مرگ لیلا را قبول کند.  نخواسته بود و نتوانسته بود.  از روزی که بیاد داشت، عزیزانش یکایک چون برگهای خزانی از درخت زنده گی بریده و با باد رفته بودند.  همه زود و بی هنگام... همه جوان و پر از آرمان.

 

دیگر جز لیلا کسی را نداشت که به او بچسپد و دلگرم شود.

 

لیلا خود داغ بسیار دیده بود و از اینرو او را خوب درک میکرد.  لیلا دوستی بود که از  برکت او صاحب دنیای خود و دوستان بسیار شده  بود.  با دنیای هنر و کتاب همدم گشته، همه هنرمندان و قلم بدستان را دوستان خود حساب نموده بود.  مرگ لیلا مرگ دوستان بود.  مگر میشد مرگ لیلا را قبول کرد؟

 

بیاد می آورد که پس از درگذشت مادرکلان و پدرکلانش که او را بزرگ نموده بودند، بار اول در مرگ آوازخوانی پرسوز گریسته بود که همه وطنش دیوانه او و او دیوانه وطنش بود.  بیاد می آورد که شانه به شانه جوانان گریان داده بود تا قطره ای از امواج دریایی باشد که قایق جنازه احمد ظاهر را عاشقانه بردوش میبردند.

 

احمد ظاهر زیر خاک رفته بود اما آوازش با او مانده بود.  ءحلا هر بار که به آهنگ هایش گوش فرا میداد، حسرتی دلش را داغ میکرد و زیر لب میگفت:  (تنها صداست که میماند، تنها صدا...)

 

آنگاه بیاد می آورد که سراینده این شعر نیز در جوانی کشته شده است.  شعر (تولد دیگر) فروغ فرخزاد را بارها میخواند و با  او نزدیکی  غریبی احساس مینمود.  با مرگ نزدیکی غریبی احساس مینمود.

 

مگر نه اینکه در زمانی میزیست که مرگ از زمین میرویید و از آسمان میبارید؟ که مرگ از در داخل میشد  و از دیوار بالا می آمد؟  که مرگ صبح سلام میداد و شب سلام میداد؟   که مرگ را میخندیدی، مرگ را میگریستی و مرگ را نفس میکشیدی!

 

سهراب پسر کاکایش که به ناچار عسکری رفته بود، کشته شد.  زلمی پسر مامایش که به اجبار عسکری برده شده بود، خودکشی کرد.  حمید پسر عمه اش زخمی و برای همیشه معیوب گشت.

 

سیلاب صافی شاعری که دلباخته اشعارش بود در زندان پلچرخی تیرباران شد.  در مظاهره  دختران مکاتب که دختران نوجوان دوشادوش هم فریاد مرگ بر اجنبی متجاوز را سر میدادند، او شاهد شهادت همسن و سالهایش بود.  دیده بود که خون ناهید صاعد بر قیر سرک ریخت.  خون وجیهه خالقی بر قیر سرک ریخت و خون دختران و پسران دیگری.

 

هنگامی که محصل بود یکی از محصلین همدوره اش که یوسف نام داشت و جوانی بلند قامت و سپید چهره با چشمان سبز بود بار دیگر با مرگ خود او را مبهوت نمود.  هیچگاه با او همسخن نشده بود اما هنگام مرگش چون همه دختران همدوره اش گمان میکرد که عاشق او بوده است و دیوانه وار گریه میکرد.  یوسف را همان صبح روز مرگش در فاکولته دیده بود که با زیبایی  خیره کننده خود میدرخشید و چند ساعت بعد او را که با دو دوستش  ایمل و امیر محمد  ناجوانمردانه در دامنه کوه آسمایی گلوله باران شده بودند، برای همیشه از دست رفته یافته بود.

 

بار دیگر راکتی آمده و به فاکولته زراعت خورده بود.    استادان و محصلین به خاک و خون غلتیده بودند.  چه ترکیب عجیبی بود،  ترکیب ورق پاره ها و توته های شیشه، ترکیب رنگ قلم ها و خون جوانه ها...

 

ءحلا یخن کرتی اش را محکمتر بروی سینه کشید و به راهی  آفتابی پای گذاشت تا از سوز سرما بگریزد.  اما گویی هیچ آفتابی نمیتوانست یخ دل او را آب کند.

 

هنگامی که ءحلا مهاجر شد و به غربت آمد، باز هم مرگ خود را در کوله بار او پیچید و با او کوچید.

 

اولین نامه از لیلا آمد که با اشک و دریغ از مرگ قهار عاصی گفته بود.  شاعر جوان و محبوب آنها در کوچه ای راکت خورده و کشته شده بود.  ءحلا در برابر شعله های هشت شمع سپید، در دل شب با خود تنها نشست.   شاعر عاشق شهر مرده بود.  روزهای را بیاد می آورد که با لیلا بود.  شاعر شهر از روبرویشان می آمد، با هم سلام علیکی میکردند، میخندیدند و دندان های سپید قهار میان ریش سیاه و صورت گندمی اش میدرخشیدند.  چقدر دلش به او و دوست آوازخوانش میسوخت.   دلش میخواست دختر آهنگ های  فرهاد دریا و شعرهای قهار عاصی او میبود، تا آنها را عاشقانه دوست میداشت.   شعرها و آهنگ های دل انگیز شان را با محبت و وفا پاسخ میگفت و با ناز و ادا بر زخم های دل شان نمک نمی پاشید.  اکنون آن افسانه ها را باد برده بود.  دریا از سرچشمه اش دور مانده بود. عاصی همانگونه که خود سروده بود (شهید هشتم اردیبهشت) گشته بود.

 

آنگاه نوبت اسحق ننگیال رسید که در پشاور سرزمین مهاجران و داغداران جوانمرگ شود.  چرا شاعران میمردند؟  آیا آخرین شهکار خویش را میخواستند با مرگ خویش بسرایند؟

 

دیری نگذشت یکی از محدود خویشاوندانی که با او نامه نویسی داشت، پسر خاله اش بهزاد غربت را تاب نیاورد و خود را از آسمان خراشی به پایین پرتاب نمود.  قبل از آن خبر رسیده بود که همکارش پلوشه حبیبی در سوی دیگری از دنیا با مرگ مشکوکی درگدشته است.

 

ءحلا دیگر نتوانسته بود اینهمه مرگ زودرس و ناحق را بپذیرد.  دیگر نخواسته بود گریه کند و مرگ را بپوشد و مرگ را بنوشد و مرگ را بخورد و مرگ را پس بدهد.  خواسته بود زنده بماند تا دوستانش زنده بمانند.  خواسته بود یادها و خاطره ها  را زنده نگهدارد و دیگر به باد گستاخ مرگ اجازه ندهد که گلبرگ ها را برباید و زیر پای رهگذران خاک راه شان سازد.  از امروز آغاز نموده بود.  به لیلا نامه نوشته بود!  از او خواسته بود که آخرین شعرهای را که سروده است برایش به خط خود باز نویسد و بفرستد.

 

خواسته بود فراموش کند که لیلا  دیگر نیست و شعر نوی نمی سراید.  تمام صبح را نشسته و به لیلا نامه نوشته بود.  آنگاه سر پاکت را با دقت سرش نموده و بالای پاکت آدرس لیلا را نوشته بود.  نام لیلا را به دری نوشته بود.  نخواسته بود نام شاعر زبان دری را به حروف انگلیسی بنویسد و جای آدرس خود را خالی گذاشته بود.

 

اینک نامه اش در راه بود.  در راه رسیدن به لیلا بود.  لیلا نامه را خواهد خواند؟  لیلا پاسخ خواهد داد؟

 

کنار درختی تکیه نمود و پیشانی تبدارش را بر پوست سرد تنه درخت گذاشت.   برگهای درختان یکی پی دیگری بر سرش میریختند.  قطره های اشک بی اختیار بر صورتش جاری بود.  خود را درختی بی ریشه می یافت.  خود را درختی از ریشه برکنده می یافت.  او و این درختی که بر شانه اش سر گذاشته بود چقدر متفاوت بودند.  این درخت ریشه داشت.  ریشه در خاک خود داشت.  اگر باد خزان برگهایش را میربود، چه باک؟  باز در بهار سبز میشد.  باز برگ و بار می یافت.  اما او... غریب از خاک خود بود.  بهاری در انتظارش نبود تا باز برگهای آنچنان سبزی بیابد.  او باید نگهمیداشت.  آخرین برگهایش را چون پاره های دلش نگهمیداشت تا برباد نروند.

 

ءحلا چون به خانه آمد، پشت میز نشست و دیوانه وار به نوشتن پرداخت.  نامه نوشت.  به لیلا که نوشته بود.  به سیلاب صافی و قهار عاصی نوشت.  به اسحق ننگیال نوشت.  به احمد ظاهر و نینواز نوشت.  به فروغ فرخزاد و سهراب سهپری نوشت.

 

بسیاری نامه ها آدرس گیرنده نداشتند.  آنهایی که داشتند، آدرس فرستنده نداشتند.  اما مگر مهم بود؟  ءحلا میخواست باور داشته باشد که نامه هایش به آنها میرسند.

 

فردا چون نامه ها را چون قطره های نور به دهن سیاه صندوق پستی ریخت، در دلش احساس آرامشی نمود.

 

آنگاه انتظارش آغاز شد.  هر روز به پست بکس خانه اش سر میزد و در آن را با اشتیاق میگشود.  چون غیر از اخبار و پاکت های قرضه آب و برق و تیلفون در آن چیزی نمی یافت، خود را تسلی میداد و دست نوازشی بر پست بکس میکشید تا آزرده نباشد.  آنگاه خود را ملامت میکرد که چرا هر بار فراموش میکند تا آدرس خود را بر پشت پاکت ها بنویسد.  البته که دوستانش به او نامه مینوشتند اگر آدرسش را میداشتند!

 

ءحلا برای آنکه خود را بهتر بتواند فریب دهد، پس از مدتی از آپارتمانش به خانه کوچکی کوچید.

 

چون هفته ای گذشت به آپارتمان سابقه اش برگشت و در برابر دروازه بیحرکت ماند.  چقدر در بیگانه مینمود.  گویی هیچ وقت از خودش نبوده و تا همین یک هفته پیش کلید قفلش را در دست نداشته است.  احساس نمود که اگر ده سال دیگر هم در این خانه میبود، دروازه خانه از خودش نمیشد.  به دهلیز دراز و دلگیر دید و از حضور آنهمه در بسته و بیگانه ترسید.  به حیرت افتید که چگونه توانسته است چندین سال را در این فضای دق و سرد بسر برد.  با تردید دروازه را کوبید.  زن مسنی که معلوم میشد به تازه گی در آپارتمان کوچیده است و مشغول پاک کاری بوده، با خستگی در را گشود.

 

ءحلا با حیرت به او خیره شد.  خیال کرد که خودش دروازه خانه را به روی او گشوده و منتظر ماند که اول زن حرف بزند.

 

زن پرسید:  چه کاری داشتید؟

 

ءحلا به خود آمد و گفت:  من تا همین...

 

به فکر رفت.  چقدر وقت پیش بود؟  قرن پیش، سال پیش، نی همین ماه پیش بود؟  ادامه داد:  من پیش از شما در این آپارتمان زنده گی میکردم.  آمدم خبر بگیرم که آیا برایم نامه ای نیامده است؟

 

زن با بی حوصلگی سری تکان داد و گفت:  نی.  اصلا من فرصت نکرده ام به پست بکس سری بزنم.

 

ءحلا جرات نکرد خواهش کند که زن همین حالا با او از لفت پایین برود و سری به پست بکس بزند.  پس کاغذی را که بر آن نمبر خود را نوشته بود، سوی زن دراز نمود و گفت:  لطفا اگر نامه ای برایم آمد آنرا دور نریزید و برای من زنگ بزنید.

 

زن با ترشرویی و انگشتان خاک آلود کاغذ را گرفت و گفت:  این وظیفه من نیست.  شما باید به پسته خانه پول میدادید، آنگاه نامه ها را به آدرس نو تان روان میکردند.

 

و دروازه را بست.  ءحلا اطمینان داشت که زن خبیث نمره تیلفونش را در سطل کثافات انداخته است، ورنه چطور شد که یکبار هم زنگ نزد.

 

ءحلا پس از مدتی به پسته خانه محل سابقش مراجعه نموده و با اعتراض شکایت نمود:  چگونه امکان دارد دو ماه بگذرد و برای من یک نامه هم نیاید.  من هر هفته به ده ها نامه میگرفتم اما اکنون هر باری که به خانه سابقه ام مراجعه میکنم میگویند که برایم نامه ای نیامده است.

 

پسته خانه محل مودبانه از او پول گرفتند و برایش اطمینان دادند که نامه هایش را پیگیری میکنند و برایش به آدرس نو می فرستند.   اما فقط دو پاکت حاوی بل های عقب افتاده برق و تیلفون را به آدرس نواش فرستادند و بس.

 

ءحلا اطمینان داشت که نامه های رسیده به او گم و سر به نیست شده اند.  در تمام دقایق روز خود را از سبب تغییر آدرس دادن میخورد و ملامت میکرد.

 

تیلفون همدم دیگرش شده بود.  دلش میخواست به همه تیلفون کند.  به جای لیلا به همه کسانی که لیلا را دوست داشتند زنگ بزند.  خودش که اهل قلم نبود.  کسی هم او را نمی شناخت.  اما دوستان لیلا را دوستان خود میدانست.  باری در وب سایت (فردا) خواند که سمیع حامد در رثای لیلا شعری سروده و گفته:  (دوباره زنگ بزن لیلا...).  گوشی تیلفون را برداشت و به سمیع حامد زنگ زد.  اما نتوانست که حرف بزند.  او کجا و لیلا کجا؟  اما ادامه داد.  به خالد نویسا در کابل زنگ زد.  به طیبه سهیلا در دنمارک زنگ زد.  به فروغ کریمی در هالند زنگ زد.  به امینه روشنی در آلمان زنگ زد.  به اسد بدیع در سویس زنگ زد.  به هژبر شینواری در کانادا زنگ زد.  البته حرف نزد.  اما زنگ زد.  باری به دلش گشت که به خود لیلا زنگ بزند.  با دل تپنده شماره های خانه لیلا را گرفت.  یک زنگ، دو زنگ، سه زنگ... پیام گیر روشن شد و صدای لیلا ساده، روشن و صریح به گوش رسید:  لیلا... صراحت روشنی.

 

دلش فرو ریخت.  بغضی که گلوگیرش شده بود، ترکید.  چیغ زد و گفت:  لیلا جان سلام به قربان صدایت!

 

(تنها صداست که میماند).  آری صدای لیلا مانده بود.  چه صمیمی و ساده بود صدای لیلا.  چه مهربان و خلاصه بود، چون خود لیلا.

 

آنروز با لیلا خوب حرف زد.  دل پر خود را خالی کرد.  برایش از تشویش ها و کابوس های خود گفت.  از همه رنج هایکه او را در یکسال اخیر بیماری سرطان  لیلا آزرده بودند و جرات نکرده بود آنها را آن زمان با خود لیلا در میان بگذارد، پرده برداشت.    ءحلا بیهراس از دردها و ترس های لیلا میپرسید.  از اینکه خود را در آن ماه های اخیر بیزبانی و بی قلمی چگونه احساس میکرد و اینکه به چه می اندیشید.

 

اینک ءحلا هرروز به  لیلا زنگ میزد و لیلا همچنان صریح و روشن جواب میداد:  لیلا... صراحت روشنی.

 

با گذشت زمان دیگر حتمی نبود که به او تیلفون کند.  لیلا همه جا با او بود.  نگاه گرم و صدای مهربانش را در زنده گی خود حاضر می یافت.  برعلاوه میترسید که روزی زنگ بزند و صدای لیلا را از پیام گیر برداشته باشند و یا بیگانه ای به او پاسخ بگوید.

 

ءحلا گاه از بیرون خانه برای خود هم تیلفون میکرد.  پیام نمی گذاشت.  چون به خانه می آمد و چراغ سرخ پیامگیر را میدید که روشن و گل میشد، قلبش از هیجان میتپید.  با کنجکاوی دکمه را میفشرد و هنگامیکه جز سکوت و نفس های سوخته چیزی نمی شنید به عالم خیال فرو میرفت و از خود میپرسید:  از کجا که لیلا نبوده باشد!

 

ءحلا آهسته آهسته با همه عزیزانی که از دست داده بود، تماس میگرفت.   از اینکه آنها را مرده و گمشده پنداشته بود، از ایشان معذرت میخواست.  به آنها عکس و پستکارت میفرستاد.  روز تولد شان را مبارکی میداد.  از خوب و بد شان میپرسید.  متوجه میشد که هیچگاه هنگامی که آنها زنده بوده اند خود را اینقدر با آنها نزدیک، راحت و راست نیافته بوده است.

 

به یوسف اعتراف کرد که او را دوست میداشته است.  عاشقانه و در عالم خیال، خاموشانه و همیشه او را دوست میداشته است.

 

به احمد ظاهر قصه نمود که همیشه هنگامی که آهنگ های او از رادیو کست پخش میشده، او کف دست خود را بر سپیکر میگذاشته و او را از راه آوازش لمس مینموده است. 

 

به سهراب سپهری نوشت که او میداند (خانه دوست کجاست).  خانه دوست دل ما است، همینطور نیست سپهری؟

 

ءحلا گاه میکوشید به خویشاوندان و آشنایان زنده خود هم برسد و به حیرت میشد که هیچ تفاوتی میان آنها و بیگانه ها نمی یافت.  همه در گوشه ای از دنیا پراگنده بودند.  همه مصروفتر از آن بودند که وقت آنرا بیابند به پیردختری مانند او نامه بنویسند و یا تیلفونی احوالش را بگیرند.  ءحلا پس از تماس های چندی آنها را به حال خودشان رها کرد.  به همه نمیتوانست برسد.  مگر نه اینکه به میلیون ها انسانی که او نمی شناخت در کره خاکی زیست داشتند!؟

 

سالها گذشت.  ءحلا هر روز صبح که از خواب برمیخاست اول کتابی را باز میکرد و چند سطری میخواند.  سپس پارچه ای موسیقی میگذاشت و به چند گلدان گلی که داشت آب میداد.  به پرنده هایکه لب پنجره اتاق او می آمدند دانه میریخت.  پیاله ای چای سبز مینوشید.  لباس میپوشید و سوی کار میرفت.  در راه کار نامه یا نامه های را که شب قبل نو شته بود به دوستانش پست مینمود.  عصر چون از کار برمیگشت، اول به صندوقچه پست خود سری میزد.  نامه ها و پستکارت های را که گاه خود از جانب دوستی برای خود میفرستاد با شادی کودکانه باز میکرد و با هیجان میخواند.  اما دلش راضی نمیشد.  خودش هم نمیدانست که در انتظار چیست اما دلش گواهی میداد  که نامه ای، پیامی، شفایی که بر دل مجروح او مرهم بگذارد، در راه است.  آه میکشید.  بدنه صندوقچه پست را چون دوستی همدرد به نوازش میگرفت و همچنان با حوصله و خستگی ناپذیر به انتظار خود ادامه میداد.

 

سحری هر چند میدانست پسته رسان روزهای رخصتی و باز اینهمه وقت نمی آید، در هوای نیمه روشن و نیمه تاریک رفت و صندوقچه پست را گشود.  نفسش قید شد.  پاکت سفیدی میان آن بود.  با دستی لرزان پاکت را برداشت.  پاکت آدرس فرستنده نداشت و آدرس او را با خطی آبی رنگ و قشنگ نوشته بودند.  نامش را به حروف آشنای زبان خودش نوشته بودند.  تبسمی بر لبانش نقش بست.   به آسمان گلی رنگ دید.  کبوتری سفید که با صدای باز شدن دروازه از بام خانه کرایی اش پریده بود، اینک چرخی در هوا زد و سوی آسمان بالا و بالاتر پر گشود.  نفس ءحلا رها شد و خون بر رگهایش دوید.  درون خانه آمد و با دلی تپنده سر پاکت را گشود.  کاغذ سفیدی میان پاکت بود.  نامه ای سپید بدون یک کلمه.  احساس کرد که انتظارش به پایان رسیده است.   نامه از جانب  دوست بود!  اشک های شوق و شادی از دیده گانش فرو ریختند و بر نامه نشستند.  اولین قطره اشک که بر نامه  فرود آمد، تصویر لیلا آشکار گشت.  هر قدر که اشک بروی کاغذ پخش میشد، تصویر بزرگتر میگشت.  با قطره اشک دیگر تصویر ننگیال رسم شد... با هر قطره اشک او تصویرهای دوستانش جوان و متبسم پدیدار میگشتند.   قطره های اشک به همدیگر میپیوستند و دوستانش شانه به شانه همدیگر می ایستادند و سویش لبخند میزدند.  در میان شان دخترکی هفت هشت ساله نیز بود که او را ءحلا اول نشناخت، ولی چون دقت کرد عکس سیاه و سفید دوران طفولیت خود را بیاد آورد.  بناگاه تصویر مادر و پدرش آشکار شدند که بر دو سویش ایستاده بودند.   مادرکلان و پدرکلانش نیزآمدند.  آنها با او بودند.  او را از یاد نبرده بودند.  او تنها نبود.  همه کسانی را که خود دوست داشت، آنها نیز او را دوست داشتند و در تمام این مدت با او بودند.  محبت او بی پاسخ نمانده بود. 

 

حالت سبکبالی عجیبی برایش دست داده بود و احساس میکرد برای همیشه با عزیزانش یکجا شده است.  با قلبی مملو از شعف بر بسترش  دراز کشید.  چون خسته ای که به منزل رسیده  باشد خواست چشمانش را برای لحظاتی ببندد.

 

پلک های بزرگ چشمانش گویی خواب ببینند، می لرزیدند.  خود را میدید که در سبزه زاری می دود.  با دوستانش که همه چون او طفل شده بودند در سبزه زار به دنبال کبوتر سفیدی می دویدند که بر فراز سر شان در آسمان آبی میپرید.

 

لبان کمرنگش با تبسمی باز مانده بودند.  نامه میان دستانش، بالای قلبش قرار داشت.  اشکهایش بر آن خشکیده بودند  و نامه بار دیگر سپید شده  بود.

 

 

 

 

پروین  پژواک

19 سنبله 1383، 9 سپتامبر 2004، کانادا

 

 

 

 

 

 

 

                                       

 

 


 

 

 

صفحهء اول