ناتور رحمانی

 

 

 

ناتور رحمانی

 

 

 

 

«ياد باد آن روزگاران ياد باد ...»

 

(يک خا طره)

 

 

 

بهار بود.سبز پوش و عطربيز، دختر بهار از شفافيت بوسۀ لطيف خورشيد گرم می خنديد، سبزه های چمن مرطوب وباران خورده با پنحه های ظريف نسيم آرام آرام می رقصيدند، درب گنجينۀ غنچه هاباز گرديده وعطردلپذير آنها هوا را آگنده و خوشبو ساخته بود، تو گويی جشن شگوفه بود. سپيد،زرد،صورتی،گلابی. و پرنده گان در سرود شان پيام مهرازآسمان نيلی برای هر شاخۀ شگوفه می خواندند....

ازدانشکدۀ هنرها تا (کافه تريا) ياچايخانه اندوۀ تلخی همقدم با من می آمد که از جام زمان لبريز بود...ناراضی از عدم شکيبايی بودم چون نمی توانستم به فرمان عقل صبر نمايم و در پناۀ خرد بی تابی را آرامش بخشم.

هنگاميکه داخل چايخانه شدم برای هزارمين بار آتش اشتياق را با سرشک ناپيدا خاموش ساختم  و راز عشق نهفتم.

او همچنان درخشنده چون نگين در حلقۀ دوستان همدرس با همان معصوميت و پاکيزه گی عطر صميميت می پاشيد،با همان نوای دلنشين و با تمکين از درس ميگفت واز استاد،از روز ميگفت و از روزگار، از داد ميگفت و از بيداد و....

توام با لبخند دلفريب يک سلام و نيم نگاۀ سوزنده دعوتم کرد بنشينم. پيالۀ چای پُررنگ و مطبوع را از لطف پنجه هايش گرفتم.

پرسيد: وضع چگونه است؟

گفتم: نامطمين وهراس انگيز.

غمگين شد وديده به ميز دوخت. ياران همصدا و هم انديشی دور ميز هر يک چيزی گفتند و ابراز عقيده کردند....

مدتی در سکوت گذشت شايد سالی. او با اضطراب و محبت به هر چشمی نگاه کرده وگفت: مواظب باشيد بچه ها هوشيارانه حرکت کنيد .

صدای خشمگين: ارباب فرمان ميدهد ومزدور به زنجير می بندد.

آواز پردرد وشاعرانه: ناراحت نباش دوست (هرشب ستاره يي به زمين ميکشند و باز/  اين آسمان غمزده غرق ستاره است) 

لحن پرکنايه: ستاره های کمسو و بی مجال....

آوازاعتراض: کم بهأ مده دوست. تشدد خودکشی است، گاهی انعطاف لازم است.

او گفت: هم عقيده استم.

کسی افزود: دست جلاد سر می چيند و خاک به توبره ميکند.

باز صدای او: فضای دانشگاه ضيق شده، پرنده ها را به تير می زنند، کاجها را سرمی بُرند... شما بايد زنده باشيد برای پرواز آزاد در پهنای بيکران آسمان آزادی.

يکی پرسيد: وتو؟

او جواب داد: من يک زن استم و حق من را حذف کرده اند در طول تاريخ.

صدای ديگر: مگر مبارزه برای تثبيت جايگاه و مقام زن ؟

پاسخ او چنين بود: من اين راه را ميروم تا آخر و....

وقتی با او تنها شدم سراپا حرف بودم مگر زبان گفتار نداشتم، واژه های عاشقانه برايم گريستند در حاليکه عشق زير پوستم جاری بود و با عشق وقت، شعر وسياست را تجربه می کردم، خاموش بودم ميدانستم زير بارش فاجعه سخن ( دل ) به زبان آوردن خطاست . با اين همه آشفتگی ها می کوشيدم کريستل های عشق و مهربانی را دانه دانه بچينم و بدامانش بريزم، اما نشد!

گرچه آنروز آخرين روز و آخرين نگاۀ هزار سخن بود و... و من فردا نبودم و فردا های ديگر.

سالها گذشت سالهای به درازنای قرن.

و بالاخره صياد مجبور شده درب قفس گشود و مرا چون پرندۀ مجروح در دهشت روزگار رها کرد.

دوستی را نيافتم، بوی آشنا نشنيدم و چيزی زيبا نديدم... گورستان ها، شهر ويران وسوخته و دود باروت از کالبدی به کالبدی رسوخ ميکرد و....

او را نيافتم و به ذهنم گذشت کاش در آخرين ديدار برايش ميگفتم: (مرا ببوس مرا ببوس برای آخرين بار که ميروم بسوی سرنوشت...شب سياه سفر کنم ....)

و يک شب سياه سفر کردم... خط پرواز پرنده های مهاجر را گرفتم تا قارۀ ديگر... سالهای ديگر، غريب شدم، بينوا شدم، آوارۀ دياران ناشناس در سيال زبان، فرهنگ و  آميزش غير غرور باختم و جايگاه و.... و يکروز در رستورانت هنگام کار وقتی مقابل ميزی برای گرفتن سفارش غذا استادم با همان دو  چشم آشنا مواجه شدم  مگر پر  از  اندوه و درد... بيشتر از دستهايم قلبم لرزيد.

با وجوديکه تکيده و افسرده مينمود از سنجش و شناخت من دور نرفت، شبيه يک نيلوفر سپيد ميان دو برگ جوان و سبز بلند بالا و با تمکين جلوه مينمود .

لحظاتی ديده به چشمانم دوخت، ميکوشيد بخاطر بياورد، شايد آنطرف سالهای غبار آلود را جستجو ميکرد، ميدانستم برايش مشکل است اين هيکل تراش خورده و زجر کشيده را بشناسد، يار روز های مبارزه  و دوست همصنف را .

گفتم : بلی. من استم همان گمشدۀ گمکرده .

با حيرت انگشت بدندان گذيد و آهسته گفت: ما همه فکر کرديم جاويدانه شدي .

گفتم : سعادت نداشتم .

پرسيد : سالها چگونه گذشت؟

زاريدم : با آرمان و حرمان، و همه لحظه هايم را يک حرف نا گفته احتوا کرده بود و....

ظريفانه مژه روی هم گذاشت و گفت: ميدانم و ميدانستم آنچه تو ميخواستی. خود چنين بودم. مگر در چنان هنگامۀ سکوت پرده دار راز بود و قربانی حرمت مبارزه .

ادامه داد: سياست زده ها سياهی آفريدند و ستم. زيستبوم از دستی بدستی گشت و عنکبوت در خانۀ بی سقف آن تار تنيد. دانش، دانشگاه و دانشمند را بر بستند. ما پراگنده شديم تا گاۀ ديگر. برای سربداران درود فرستاديم و زنجير شده گان را به ياد سپرديم. فضا از صدای دوست خالی شد. آنکه پای رفتن داشت حرکت کرد تا آنطرف دنيا و آنکه ناتوان و از پا افتاده بود ميخکوب بيدردی و بيداد گرديد .

گفتم : ميدانم چه گذشت.

باز گفت: عروسی کردم . جفتم را بجرم پاسبانی نور به دار زدند . تنها ماندم با دو کودک. از لطف ( دفتر ملل )

مدتيست سايل اين ديارم. و اينها انوشه و  انگيزه دخترانم .

خواستم بگويم: هنوز جايش در دلم خاليست ....

شايد حرف دلم را فهميد که صميمانه گفت: بگذار همه چيز همانگونه خوب و با ارزش بماند مثل صدای دوست ...

و دو قطره اشک آرام از چشمانش فرو غلتيد .

و من آنروزها، آن نگاه ها، آن لبخند ها و آن اشک ها را هر لحظه سرودی ميسازم جاويدانه برای جاويدانگی ياد

ياران و ديارم و....

( ياد باد آن روزگاران ياد باد ... )

 

جنوری 2005  کانادا

 

 

آن سالها بياد ماست!

 

سالهای بد و بد

سالهای سخت و سرد

سالهای پُر زماتم و شيون و درد و داغ

سالهای بی بهار، سالهای مرگ باغ

سالهای گم شدن

سالهای گم کردن دوستان همصدا

سالهای پرپر شدن گلهای تمنا

سالهای جستجو

سالهای پُر ز نفرت و شک، بغض و کينه ها

سالهای بی خدا

سالهای مرمی ها، تفنگ ها، خمپاره ها

سالهای دار ها

سالهای انتحار غرور و ترور عشق

سالهای قحط هنر و فرهنگ و صد حساب

سالهای بی کتاب

سالهای چور کردن ناموس مردمان

سالهای گشنگی

سالهای ويران گشتن خانه و آشيان

سالهای تشنگی

سالهای بی تحرک و واپس نگر و پوچ

سالهای غم کوچ

سالهای جان باختن مردان نام و ننگ

سالهای سخت جنگ

سالهای عزا داری زنان و مادران

سالهای عاشقان

سالهای تازيانه و زندان، شکنجه ها

سالهای سيا ه

سالهای چپ و  راست

آن سالها بياد ماست .

       

جنوری 2005

 


صفحهء مطالب ويژه هشت مارچ

 

صفحهء اول