ناتور رحمانی

 

 

 

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 ناتور رحمانی

 

 

پاچا گردشی

 

داستان کوتاه

 

 

کاکا گل محمد در چَک وردک دورترک از قريهء در شيب يک تپه ی ريگی زندگی ميکرد.

او و زنش خال بی بی از دار دنيا يک خانه گک کاهگلی، يک باغچه گک به مساحت نه بيشتر از دو چادرشب که در آن مطابق فصل گل و ترکار می کاشتند دو بز، چند دانه مرغ و يک سگ ابلق با گوش های دراز داشتند. بزرگترين سرمايهء آنها صد دانه چنار ميراثی بود. چنار ها موقعيت خوبی داشتند کنار درياچه که بطرف آبگردان جريان داشت. هر زمان که نهال های جوان قد می کشيدند و شاخ و پنجه باز می کردند کاکا گل محمد رشد سريع عمر اولاد ها را متوجه ميشد و گذشت دوران جوانی و کاکه گی خود را. روز ها و شبها از لابلای برگ های سبز و شفاف چنار ها به آسمان نيلگون و شيار های طلايی آفتاب ديده دوخته و يا جلايش صد ها ستاره را بر تارک چنار ها نظاره ميکرد. وقتيکه شمال خموش بهاری ميوزيد و شاخه های زمردين چنار های را موج ميداد موهای تا کمر موجدار و پر تاب و شکن خال بی بی ياد گل محمد ميامد که چه بيريا و صميمانه کنار درياچه می نشست و به زلفانش شانه می کشيد. بچه های شان دو پسر و يک دختر قد و نيم قد در عمق جنگلک چنار ها می دويدند. پشت هر درخت پت می شدند و مستانه فرياد ميکردند. غريو شان صد ها پرنده را از لای پنجهء سبز چنار ها فراری می ساخت.

آرامش بود و آرام روزگاری. نه درد بود و نه غصهء دردی. سالها يکنواخت يا لااقل خوشايند برای خال بی بی، گل محمد و اولاد ها گذشت. يکشب وقتی که گل محمد کنار سفره نشست پريشان و دلگير بود. اشتها به خوردن نداشت. خال بی بی آهسته پرسيد: خيرت اس، چه گپ شده؟

گل محمد فقط گفت: ده شار پاچا گردشی شده. بچه ها نمی دانستند پاچا گردشی چيست و خيره خيره به همديگر نگاه کرده آهسته آهسته تکرار کردند: پاچاگردشی، پاچاگردشی. با بهاری اينبار بجای بوی سبزه  های تازه، بوی گل های خودروی دامنه ها و شبدر بوی غم و بوی دلتنگی به قريه آورد. هنوز اين فصل به آخر نرسيده بود که عوض قلبه گاو زنجير تانکها زمين، باغ و کوچه های قريه را قلبه کرد. و از صدای غرش دوامدار آنها پرنده ها با چنار ها وداع کردند و کوچيدند. گل محمد با خود گفت: پاچاگردشی پيشتر خوب بود چند سال دوام کد و تانک نداشت. کم کم چهره های هراس انگيز و ناشناس در قريه پيدا شد با بروت دبل و از گوشهء لب آويخته با نکتايی های سرخ. قريه رنگ سرخ به خود گرفت. هر روز مردم را نزديک تعمير مکتب جمع می کردند. سرمعلم که چند وقت لادرک بود وباره آمد در حاليکه بروت های دبلش را تاب ميداد بلند بلند و عرق ريزان گپ ميزد. متواتر گپ می زد. چيز هايی می گفت که گل محمد نمی فهميد يا عقلش نمی رسيد. يکروز يکی دو دبل بروت آمدند و گل مکی دختر شان را که حالا نيمچه جوان شده بود بزور بردند تا کورس بخواند و باسواد شود. خال بی بی داد و فرياد کرد و گل محمد از رسم و رواج، ننگ و ناموس گپ زد. آنکه بروتش دبلتر بود با لگد به گردهء گل محمد زد و گفت: احمق بيشعور، ضد انقلاب ـ گل محمد نفهميد اين کلمات چه معنا دارد. سالی گذت گل مکی سواد ياد نگرفت مگر باز پاچا گردشی شد ــ بچه ها باز گفتند پاچاگردشی، پاچاگردشی.

اينبار با تانکها سر و کلهء خارجی ها هم پيدا شد. سرخه سرخه که وحشتزده و هوشپرک هر طرف می ديدند. ديگر خال بی بی کنار دياچه نرفت و بچه ها برای بازی و ساعتتيری به چنگلک چنار ها نرفتند. گل محمد گاهی نظر به ضرورت تا ولايت ميرفت و تيل و نمک مياورد. يکروز آمدند و ستار را که ديگر جوان و بلندبالا شده بود به عسکری بردند. باز گريه باز غريو و خاک به سر و سينه باد کردن مگر بی فايده. ستار رفت که رفت و دگر بر نگشت. شايد او را تانک ها خوردند... سالی کمتر يا زيادتر گذشت و هنوز داغ گم شدن ستار تازه بود که باز پاچا گردشی شد. اينبار بچه ها کلمهء پاچاگردشی را تکرار نکردند. ازيک چيزی می ترسيدند. شايد از کدام حادثه زيرا به يقين درک کرده بودند که هر پاچاگردشی يک مصيبت تازه را باخود مياورد. سکوت و آرامش قريه از بين رفت. بهار و پرنده گم شد. سگ ابلق گل محمد ناپديد گرديد. مردم خاموش و ترسيده ترسيده از کنار هم ميگذشتند. از قب کوه ها، از پشت تپه ها و از لابلای چنار های شبانه آتش زبانه می کشيد و آواز راکت و ماشيندار ها به گوش آدم، زمين، ديوار و درخت قصهء ويرانی می خواند. شخ بروت های گم شدند و سرمعلم را بچه های حاجی بردند. آدم های ريشدار و لنگوته دار در قريه پيدا شدند. مردم آرامش يافتند زيرا آنها را مثل خود تصور می کردند. آنها از دين گپ می زدند و از جنگ با الحاد. مردم هر چيز قرار ووس به آنها کمک کردند. کسی نان، کسی پول و کسی نفر داد. غفار هم دست های پدر را بوسيده دستار را محکم بسر بست و با آنها رفت تا دين را از خطر نجات دهد و ديگر باز نگشت. شايد خوراک کدام بيدين شد.

پيچه های خال بی بی سفيد گشت و تخم چشمهايش براه ماند مگر ستار و غفار بچه هايش نيامدند، دود شدند و به هوا رفتند. گلم محمد شکسته و ريش سفيد روز ها در پيتو لم ميداد و به مفهوم پاچاگردشی فکر ميکرد. هنوز چيزی دستگيرش نشده بود که باز پاچاگردشی شد. اينبار فقط گل مکی آهسته باخودش گفت: خاک ده سرش ــ هنگامهء دين بود و دينداری ــ ديری نگذشت که ميدان شغالی شد ـ هر کی صبح وقت بيدار شد قومندان بود و هر کی زور داشت امير ـ کسی خورد، کسی برد، کسی کشت، کسی آتش زد، کسی چور کرد و کسی تجاوز ـ نوبت گل مکی رسيد او را هم بردند گويا نکاح کردند ـ او هم دود اسپند شد و به هوا رفت ـ درين جنگ برادرانه و بسيار دوستانه يکطرف خانه گک کاهگلی گل محمد هم خاک بسر و ويران شد ـ گل محمد باخود گفت: ای پادچاگردشی ها بر ما فايده نکد ـ او هنوز خوب مدلل نشده بود که باز پاچاگردشی شد ـ خال بی بی زاريد: از بد بدترش توبه ـ دگه چی خات شد ده قريه نه نان ماند و نه آدم همه گم و نيست شدند.

قريه از آدم های سفيد پوش، بلند قامت با چشمان سرمه کشيده پر شد ـ در بين شان يگان آدمک تيره رنگی کوتاه قدی که کرتاهی نه کرتاهی می گفتند هم ديده ميشد ـ قريه در يک سکوت مرگبار فرو رفت حتا بز و مرغ گل محمد هم خاموش شدند و صدا در گلوی شان مرد ـ بجای همه صدای شلاق، کيبل و تياق، گريه و زاری و فرياد فضای قريه را پر کرد ـ يکروز که خال بی بی روی لخک دروازه نشسته بود و به باغچه گک خشک و خاک آلود ديده دوخته بود گفت: چِقه دير شد او مردکه، چند سال شد دگه پاچاگردشی نشد ـ گل محمد که يک بغله در پيتو افتاده بود گفت: غم نخو امروز صبا خات شد.

و يکروز وقتی از خواب بيدار شدند که باز چاپاگردشی شد ـ گل محمد گفت: اينه او زنکه يام پاچاگردشی ـ دگه چی ميگی؟

خال بی بی در جواب گفت: باش که باز کدام گل ارغوزک خات روييد.

گل محمد خنديده گفت: او زن پدر و پدرکلانهايت ارمان بدل مردن و زيادتر از يک پاچا ره نديدن و اينه ما و تو خدا عمر بته ده پاچاهی ره ديديم ميفامی ده پاچاهی ره ـ

خال بی بی خندهء نمکينی کرده گفت: در بگيره وام ده ای عمر کم.

باز  سر و کلهء آدم های نو، عکسر های نو، تانکها و تفنگ های نو در قريه پيدا شد، چشم آبی های سفيد سفيد ـ

چند وفت گذشت، يکروز خال بی بی گفت: او مردکه يا دگه چی ره خات بردن؟

گل محمد به جوابش گفت: نترس دگه چيزی نمانده که ببرن ـ مه و تره خو نمی برن ـ مه پير و تو کمپيره ـ

خال بی بی گفت: باد بخوريت ـ و ادامه داد: دگه نه بچه داريم، نه بز و نه مرغ ـ آه راستی يکدفه چنار ها ره نبرن ـ

گل محمد بلند خنديد و گفت: او زن بی عقل چنار ها ره چطور ميبرن ـ

و يکروز يک افسر امريکايی با جيلانی که يکوقت در کابل در سفارت بريتانيا آشپز بود به خانه گل محمد آمدند ـ جيلانی کمی شکسته و ريخته انگليسی ياد گرفته بود و حال دريور و ترجمان صاحب منصب امريکايی شده بود ـ گپ های افسر امريکايی را برای کاکا گل محمد ترجمه کرد: کاکا گل محمد! ای گوره ميگه تو بايد چنار هايته اره کنی ـ ميگه ما ده اونچه ميخواهيم يک ميدان تاليمی بسازيم، کنار درياچه، زير تپه جای خوب اس ـ دگه ده قريه ايطور جای پيدا نميشه.

خال بی بی از عقب دروازه گپ ها را شنيده آرام آرام اشک ريخت و در هوا گفت: نگفتم چنار ها ره ميبرن ـ

گل محمد با غصه گفت: مه چنار های خوده اره نميکنم ـ نمی کنم ـ برش بگو جيلانی ـ

آنها چند دفعه آمدند و رفتند مگر گل محمد راضی نشد ـ و يکروز گل محمد نزد جيلانی رفت و از او خواهش کرد تا به افسر بگويد ای کاره نکنه ـ جيلانی گفت: کاکا جان مه گفته نمی تانم، ای امر قوماندان اس ـ

گل محمد تقريبا جيغ زد: چقه امر قوماندان؟ ده هر پاچاهی امر قوماندان! امر قوماندان بچايمه برد، دخترمه برد. به امر قوماندان لت خوردم، به امر قوماندان پيسه دادم، نان دادم ـ دگه چی؟ چقه امر قوماندان؟ هر چاپا هزار قوماندان داره و هر قوماندان هزار امر ـ آخر به لياظ خدا برش بگو مره هيلا کنه ـ

جيلانی گفت: مه نمی تانم او کاکا بايد بفامی مه چی کاره؟ سر پياز بيخ پياز ـ يک موتروان بيچاره ـ برو خودت برش بگو ـ گل محمد با اوقات تلخی گفت: آخر او مسلمان مه چطور بگويم؟ مه خو انگريزی ره ياد ندارم ـ او لا مذب گپ مره نمی فامه ـ تو خو ياد داری برش بگو ـ جيلانی گفت: کاکا جان! اگه خودت برش بگويی بهتر اس ـ اينه مه انگريزی يادت ميتم آسان اس ـ فقط فکرته بيگی ـ برش بگو: آی، کنت ، کت، مای، تريز، هلپ، می ، پليز ـ

گل محمد فکر کرده گفت: ولا بچهء پدر اگه هفت شو و هفت روز نان بی نمک بخورم مه گفته نمی تانم بسيار سخت اس ـ

جيلانی خنديده گفت: او زورآور فکرته بيگی آسان اس ـ اينه مثلاً چای وی چای که يادت آمد چای نگو، آی بگو، مثلا کند و کپر يادته بگی، کند و کپر نگو، کنت بگو، مثلا چت، چت نگو کت بگو مثلا لای و گل و لای هوشته بيگی لای نگو مای بگو مثلا کريز وی بودنه که کريز ميکنه اونه کريز نگو تريز بگو ـ فکرته بيگی کاکا جان مثلا جلب وی جلب عسکری جلب نگو هلپ بگو. مثلا چی چی نگو می بگو. مثلا پوليس نگو پليز بگو ـ فاميدی؟ ديدی چقدر آسان اس اينطور برش بگو کارکت جور ميشه ـ

گل محمد پوزخند زده گفت: خی تو همطور انگريزی ره ياد گرفتی هه؟

جيلانی پرجوش خنديد و گفت: خی چی دگه ـ

گل محمد آنشب تا صبح اين مثال ها و کلمات را زير لب تکرار کرده ميرفت و خال بی بی به گمان اينکه او را سايه پخش کرده تا صبح درود و دعا خوانده ميرفت و به رويش پف ميکرد ـ يکی دو روز گل محمد تمرين کرد بعدا نزد قوماندان رفته صد دل را يکدل کرده پناه به خدا خواست به انگريزی گپ زدن شروع کند ـ مگر دستپاچه شد که قوماندان را در انگريزی چطور بگويد ـ ای خدا خير نته جيلانی ره همی ره يادم نداد ـ خو خير باشه از فکر خود ميگم ـ خدا گفته شروع کرد: گومندان ساپ! آی کنت کت مای تريز هلپ می پليز و مثل شاگرد تنبل که شانه از بار درس و کارخانگی کند با اضطراب به چشمان دريايی افسر چشم دوخت ـ

افسر دقيقهء از زير کلاه پنجه به مو های طلايی کشيد و سپس گفت: (هوکی، هوکی مای فريند دونت وری ـ مای سولجرز ول کت يور تريز )

و بعدا با خوشحالی به شانهء کاکا گل محمد چند بار تپ تپ کرد ـ گل محمد وقتی چهرهء شاد و باز افسر امريکايی را ديد يقين کرد که کارش شده و به چنار هايش کاری ندارند. انگاه دست روی سينه گذاشته و آنقدر پس، پس رفت تا از نظر غايب شد.

يک دو روز بعد وقتی نديد های عصر با خال بی بی طرف جنگلک چنار می رفتند از دور ديدند که زمين هموار اس، گويا اصلا چنار هايی آنجا وجود نداشته ـ همه دود شده و به هوا رفته اند مثل اولاد ها، مرغها، سگ ابلق و غيرهـ

از مقابل شان يک تولی عسکر خارجی با مو های زرد و چشمان آبی مست و نيمه مست با اره، بيل و تبر ترانه خوان و خندان تير شدند ـ کم کم شام شد و ستارهء چوپان بدون ممانعت شاخ و پنجهء چنار های گل محمد بزمين کند و کپر چشمک ميزدـ

گل محمد و خال بی بی روی کُنده های بريده شدهء چنار ها نشستند ـ لحظاتی خاموش بودند و آواز پر درد درياچه صدای ضعيف گريه های آندو را گم ميکرد ـ

خال بی بی در حاليکه با گوشهء چادر چشمها و بينی اش را پاک ميکرد گفت: ديدی او مردکه که حتا چنار ها رام بردند ـ نگفتم ـ

گل محمد به زمين تف کرد و گفت: گور پدر شان، پاچاگردشيش و امر قوماندان ـ

خال بی بی آه پردردی کشيده گفت: خدا کنه تا دگه پاچاگردشی نه تو باشی و نه مه ـ

(باز شب بود و قريه ، سياهی و سياست و سر مه)

 

 

 

 

ــ پايان ــ

 

 

 

 


صفحهء اول