ع. م. آزاد

 

 

 


 

 

 

ع. م. آزاد

 

مـــــادر کلان

 

 

 

مادر كلان مهره مهره  سيل مي كرد. عينكش بسیار خاك پر بود.  اگر برش مي گفتن كه عـینکت ِ پاک کو، بسیار قهـرش میآمد. باز از یک طرف اگرهیچ گپ نمی زدی، آه و فغان مادر كلان بالا بود که: " مه از پشت ِ عـینک هیچی نمی بینم. چشماي  مه ضعیف تر شده، خی مسلمانی کـنن، مره پیش داکتر ببرن. " در اين د نياي غرب كه هر چيز به سر ِ وقت و وعده است و هیچ گپی را نمی توان بدون وقت ِ قـبلی انجـام داد؛ مادرکلان می گفت: " یا دُ همی وقت مره پیش ِ داکتر ببرن، یــا هرگز نبرن. "  بعد ازای گپ دگه جال وجنجال شروع می شد. مادر کلان، به بدوایی کردن شروع می کرد که : " الـهـی، همیتو پیـر شن و چشمایتان ضعیـف شوه و نه بچه و نه نواسه به گپتان کنه! الهــی که دَ همی ملکِ کافرا، خوار و ذلیل شوین که مره  خوارکردن! "  

 

هوا كم كم در حال تاريك شدن است، به گفته مادركلان درای ملک ِ کافرا کجا افتو ( آفتاب) است که باز آدم بفامه تاریکی و روشنی  ر ! فرهاد نواسه كلان، مانده و ذله از مكتب رسيد، از دروازه خانه كه سر خود را پيش كرد، مادر كلان را دید که  د او طرف ِ اتاق، سر ِ کوچ مقبول کرده  شیـشـته، راه خود ر کج کرد و از طرف ِ دگه به طرف ِ اتاق خود روانه شد. در همین وقت یکدفعه صدای ِ مادر کلان برآمد که: " اُ فـرهاد، می مردی که د َ کلان تر ِ خود سلام می دادی، حاله مه کـتـه تو چی کردم که تو یک وجب قدت، خود َ برای ِ مه می سازی، الا الا همي روز خو براي خود ت هم ميايه !!"  عزیزه -  مــادر ِ فرهـاد -  در مقابل دو و د شنام هاي خشوي خود بسیارصبر و حوصله به خرج مي داد. یگان دفعه كه بسيار قهرش مي آمد، همو گاريگك كوچك خودَ گرفته و مي رفت كه از د كانها سودا بخره ! فرهاد هم كه د گه عا دت كرده بود، مثل همو آ د مايي كه هيچ چيز نمي شنوند، وارد اتاق خود شد و صداي يك دانه سي دي را تا جاي كه مي شد بلند كرد و در را به روی خود بسته کرد. مادر كلان كم كم براي نماز خواند ن تياري مي گرفت، جانماز خودَ همونجی انداخت و به سر نماز ایستاد. بعد از نماز زير لب دعا مي كرد وگريان بود. حتما دلش پر بود كه به اي  قسم گريه مي كرد!      

 

در همي وقت بچه مادر كلان - پدر فرهاد -  به خانه رسيد! باقر يك آدم تقریبا ۴۰ ساله بود که در افغانستان انجینیری خوانده بود و چند سال هم درمسلک ِ خود کار کرده بود و بعد از آن مثل ِ بسیاری ازافغان های دیگراو هم آواره شده بود.  فعلا دو روز از هفته، صبح ها را به کار ترجمانی مشغول بود و شبها در يك رستوران، مســئـول بخش پيتزا بود.  باقر وقتي كه مادر خود ر در اي حالت مي بيند،  رفت و پيش جانماز مادر چهار زانو زد و بعد از سلام ، احوال مادر را جويا شد ، باقر از مادرش پرسان كرد كه:" مادر جان چي گپ شده، كه خودت گريان هستي، كدام گپ خو عزيزه نزده ؟!" مادركلان جواب داد كه: " نه او بيچاره به مه كاري نداره." لبخند كوچكي بر لبهاي باقر نشست كه حاكي از رضايت بود. باز باقر پرسان كرد:" خی، حاله بگو ني، چي گپ است ؟!" مادر كلان شروع كرد كه : " الا مادر جان چي برت بگويم درای ملک ِ كافرا مره انداختی؛  به خدا اگه درست بفامم كه وقت نماز چي وعده است !! برت گفتم كه مره  د َ همو پاكستان مي ماندي؛  همي قدر مي شد كه همراه مادر غلامعلي جان مسجد خو مي رفتم ، قصه مي كردم. الا مادر جان ، يك د فعه  از افغانستان ياد م آمد،  از او مله ها كه مي رفتم، از آرد ها كه مه نان درست مي كردم. يك شو، پدر خدا بيامرزت، که خدا الهي هفت در بهشت ر به رویش وا کنه، مره  به كانسرت استاد سراهنگ برد،  مردم كلگي خوش بودن ، اي رقم نبود كه حاله نواسه آدم سلا م نته!  يك نفر، اگر يك سر سفيد را می دید سلا م مي داد ، حتي اگر هيچ او ر نمي شناخت. هنوز دگه برت چي بگم....!" در همي حال باقر فرهاد ر صدا كرد. فرهاد از اتاق ِ خود برآمد. باقرازاو پرسان كرد كه تو چرا سلام ندادي . فرهاد به زبان انگليسي جواب داد:  "مه هيچ نفاميدم، بسيارمانده بودم!"      

باقر اند كي خشمگين شد و رو به فرهاد كرد و گفت: « صد دفعه برت گفتم كه د خانه انگليسي گپ نزن . دفعه دگه نبينم كه د خانه انگليسي گپ مي زني يا به مادر كلان خود سلام ندادی، برو حاله گم شو د اتاقت! " عزيزه از آشپز خانه بیـرون آمد و با چهره اي خشم آلود،  باقر را به اعتراض گرفت كه چرا فرهاد را تحقیـر و توجیه می کند؟! با اين اعتراض،  يك چيز باقر مي گفت و يك چيز عزيزه ! در بين همي بحث و جنگ و جدل ، صداي تليفون ، همه را آرام كرد. عزيزه تيلفون ر جواب داد و بعد از گپ زدن، آمد و گفت كه: " صبا شو مهمان دارم!" بعد از ای گپ كلگي آرام شد ند و در يك فضاي بسيار چپ، نان ِ شو را خوردند و خو شدند.

 

بلاخره صبا شو شد و مهمان ها از راه رسيد ند. مسعود به همراه ِ فامیلش، ازرفیق های قدیمی ی ِ باقـر بودند که تقـریبا در یک تاریخ وارد  ای شهر شده بودند. بعد از سلام و خوش آمدید گفتن باقر و عزیزه همگی نشستند. باقر و مسعود در اي طرف كوچ پهلوي همديگر نشسته و به آرامي گپ مي زد ند! ظاهرا احوال پريشان باقر، مسعود را هم متوجه ساخته بود. به همين خاطر بود كه مسعود احوال باقـر را جويا شد و باقر هم شروع   به گفتن ماجرا كرد كه: " به خد ا دگه خسته شدم، کـت ِ مادرم دیوانه شدم؛ هـر روز جنگ است. هر روز بهانه گيری، ای بچه ها هم دگه خـسـته شدند. يك روز در فكر كابل است،  يك روز گريه می كند،  يك روز یک  گپ ِ د گه!  دگه به خدا نمي فامم كه چی كنم؟!  اگه تو كدام راه  به  نظرت  می رسه ، به مه هم بگو..."       

 مسعود گفت: " يك راه مي فامم،  منتها،  نمی فامم كه قبول مي كنی يا نه؟!"

 باقر گفت: " بگو نی ، راهت چيست؟" 

مسعود ادامه داد كه: " ۶ ماه  پیش يك نفر ازهمي افغان های  ِ خود ِ ما  د  د كان  مه آمده بود،  سر ِ قصه  را  وا  كردم  و در بين گپ ها به مه گفت كه مادر خود ر در يكي ازای جاهايی كه مخصوص آد مهای  ِ  پير ساخته شده  برده است  و حاله  مادرش  بسيار راضي است. از طرف د گه  در او جا بسيار رسيد گي مي كنند ، همه چيز هست وکسی هيچ كمبودی ند ارد. اگر گپ ِ مر گوش می کنی تو هم مادرت َ ببر! هم برای  ِ شما خوب می شود و هم  برای  او! "     

 باقر وقتی که ای گپ را  شـنـیـد،  کمی جا خورد اما به روی ِ خود ناورد.     

باقر و مسعود در حال گپ زدن بودند که ازآن  طرف عزیزه  گـفـت: " بفرمایین که نان حاضر است!  وقت نان خوردن باقر به  طرف  ما در ِ  خود سیل می کرد و در فکرفـرو رفت!    

 

د یرتر که شد مهمانها رفتند و مسعود هم تلویزیون  را  روشن کرد  و مشغول  تماشا کردن  شد.  چشـمهایـش به طرف صفحه  تلویزیون بود اما در حقیـقـت اصلا نمی فامید که چی نشان می ده؛  همه مغز وفکرش را گپهای مسعود پر کرده  بود. مثل ایکه  یک نفر برش بگوید:"   د یوانه  نشـو! گپ ِ مسعود ر گوش کو همی راه بسیار عاقلا نه است.  عزیزه و فر هاد و فتانه چی گناه کردن که هر روز باید جنگ و سر و صدا  را  تحمل کنن !؟  انصافـت کجا رفته؟! ای رقم شاید  یک نفـر از پیش تو قهر شوه؟ اما او رقم  سه نفر همیشه  در عذابند،  مادرت حاله پیر شده  نمی فامه  که چی میگه!؟"    

باز یکد فعه باقر به خود می آمد و پیش خود می گفت:"  ای گپ خو از فرهنگ و آئـین ما بسیار دور است که در ای ملک غریب مه مادر سر سفید خود را از خانه بیرون کنم و  ببرم د کنج  ِ تنهایی  بندازم!  یک روز میشه که خودم هم  پیر شوم،  باز همی قصه  برای خودم همه تکرار می شه! چی شبها که بخاطر مه بیدار نمانده!!  حاله  مه چطور برش بگویم که برو تنها زند گی کو!! "   

افکار ضد و نقیضی به ذهن ِ باقـرخـطور می کرد، مانده بود که کدام کار درست است؟! از همه زیادتر

ازگپ مردم می ترسید!  تا د یر وقت  بیدار بود و فکر می کرد  اما به هیچ  نتیجه ای نرسید.    

 صبح  ِ پگاه  بود که  صدای  افتادن چیزی  با قر را از خواب  بیدار کرد.  صدا از طرف ِ آ شپزخانه  بود وقتی که باقر به آشپز خانه رسید، د ید که کدام ظرف از جای ظرفها  به پایین افتاده!  مادر کلان هم در او طرف استاده  بود و وقتی  باقـر را د ید گفت: "  ا لا  مادر جان آمدم  که  وضو بگیرم،  دستم به ظرف خو رد و افتاد.  برو خو ک، هیچ گپی نیست. "  با قـر نمی دانست که چی باید بگوید!  چند دفعه پیش هم مثل ای اتفاق افتاده بود و دو دفعه هم همسا یه ی  ِ  منزل ِ  بالا یی تذ کر داده  بود که ای  سر و صدا در صبح پگاه با عث مزا حمت برای خواب ماست!  باقر هیچی نگفت و دوباره به اتاق خود بر گشت و دراز کشید! اعصباش  بسیار خراب بود باز همه فکر ها ی د ینه شو به ذهنش آمد و فکر او را مغشوش کرد!    

 بلا خره وقت رفتن به کار شد. باقر در هفته دو روز صبح در یکی از مراکز مها جرین تر جمانی می کرد ۴ شب  د یگر را به کار پیتزا مشغول بود.  وقتی که صبح به محل کار خود ر سید،  گوشک  تلیفون را  برداشت و به مسعود  تلیفون کرد.  بعد از حال و احوال آدرس جایی را که مسعود د ینه شو  در باره اش گپ زده بود پرسان کرد و با مان خدایی کرد.      

بلا فاصله  به  نمره تلیفونی  که  مسعود داده بود  تلیفون کرد و چند سوال پرسان کرد و آدرس را هم یادداشت کرد و تلیفون  را قطع کرد.  همیشه باقر تا د یگر در ترجمانی بود اما امروز ساعت ۲ بجه  به خانه برگشت. 

 

عزیزه از د یدن او متعجب شده بود به همین خاطر از باقر پرسان کرد که :" چی گپ شده که تو ای وقت روز آمدی ؟ "          

 باقر جواب داد که: " هیچ گپ نیست.  برو آماده شو!  باید تا یک جا بریم!

 باقر پیش مادر کلان رفت و به او گفت: "مادر جان یک چند دست رخت خود ر بردار که  تو ر یک جایی می برم! مادر کلان پرسان کرد که کجا؟! باقر جواب داد باز که رفتیم خود ت می بینی!  

مادر کلان پرسان کرد: " کجا؟! "

 باقر جواب داد: "  باز که رفتیم خود ت می بینی! "

 

در همین  وقت،  فرهاد هم از راه رسید.  باقر به او موضوع  را  گفت و هر چهار نفر راهی شد ند!  بعد از نیم ساعت رانند گی  به  یک ساختمان بسیار مقبول که یک فضای سبز بسیار کلان هم داشت رسید ند. همگی از موتر پایین شد ند و مادر کلان که همیشه بسیار زیاد گپ می زد در همو لحظات بسیار آرام و چپ بود!    

بقچه  مادر کلان به دست عزیزه بود!  عزیزه هم هنوز متعجب بود، اما پشت پشت ِ باقر روان بود.  همگی وارد ساختمان شد ند و وارد اولین اتاق که در سرش کلان نوشته شده بود( RECEPTION ) شدند.  

 

یک خانم جوان در پشت میز نشسته بود و در ای طرف میز هم یک زن ِ سر سفید.  باقر خود را معرفی کرد و به آن خانم گفت که صبح  تلیفون کرده  بود و خانم با لبخندی گپ باقر را تایید کرد. درهمو لحظه باقر رو به مادر کلان کرد و گفت :" مادرجان والله ، مه فکر می کنم اگر د اینجا زنده گی کنی، بسیار برت بهتر است. اینجه همه چیز دارد و مه ازپیش کت ِ شان گپ زدم  و گفتند که تمام ِ امکانات را د ای خانه دارند. بسیار ازت پذیرایی می کنند. حتی داکتر هم دارند. همه چیز تکمیل است. مادرجان! تو حاله  پیر شدی، د خانه اگر بمانی اعصابت خراب می شه! اینجا محیطش بسیار برت بهتره! کل ِ هم و سن و سال های خوت  د همینجه هستند  و برای صحت و سلامتیت بهتره!! "

 

 برای چند ثانیه کلگی چپ شد ند !

 

مادر کلان  رو به باقر کرد وگفت : " بچم! همی بود جواب زحمتهایی که برت کشیدم ؟! همی بود  وصیت  و نصیحت پد ر خدا بیامرزت؟  یادت است که در روزهای آخـر ِ عمرش، برت می گفت که هیچ وقت مادرت َ تنها نمانی. حـیـف که همو خدا بیامرز مره  تنها ماند و رفت. اگه نی، حاله  ای قسم خوار و ذلـیل نمی شدم. " 

 

اشکهای مادر کلان جاری شد و صدایش بلند تر شد و به باقر می گفت که چرا ای  کار  ر کردی؟!  در همین لحظه خانم جوان خارجی از فرهاد پرسان کرد:" مادرکلان چی میگه !؟ "  فرهاد در حالیکه می خند ید درهمی زمان انگشت خود  را به طرف سر خود برد و با ایما و اشاره  نشان داد که  یعنی مادر کلان مغز نداره!  همچنان به لسان انگلیسی هم حرکات خود را  برای خانم جوان توضیح می داد.  با اینکه  فرهاد متوجه بود که مادرکلان نبینه.  اما سکوت ِ ناگهانی مادرکلان،  با عث شد که فرهاد بفهمه که اوهمه چیز را دیده بود! گویا باقرهم دیده بود و بسیار خجالت زده ایستاده بود. برای یک دقیقه ، سکوت کل اتاق را فرا گرفته بود که یک دفعه آن خانم سرسفیدی که خودش هم یکی ازکسانی بود که در آنجا نگهداری می شد، چند کلمه گفت و از جای خود برخاست.  

 

" مه فکر می کردم،  شما شرقی ها ای رقم رسم و رواج ها را در فرهنگ و آیین خود ندارن!! همیشه با هم زندگی می کنن، اما مثل ایکه بسیار غلط فکر می کردم!!! "

 

 

********

 

 

 

ع.م.آزاد

جولای  ِ ۲۰۰۴  دابلین – آیرلند.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


صفحهء اول