جـــلال نورانـــی

 

 

 


 

 

جـــلال نـورانــــی

 

 

 

 

Talib Qandahari

 

ايکاش آنان مثل طالب قندهاری ميبودند!!

 

 

 

 

افغانهای مهاجر در کشور های پيشرفتهء مغرب زمين مانند مهاجران افغان در کشور های همجوار افغانستان از لحاظ اقتصادی و شرايط زيست دشواری ندارند و چه بسا که زندگی امروزی شان در مقايسه با شرايط زندگی آنان در وطن، در سالهای آرامش يعنی دورهء سلطنت اعليحضرت محمد ظاهر شاه زمين تا آسمان فرق دارد. به گونهء مثال با هموطنی که در کابل با وی شناخت داشتم بعد از سالها در اين جزيره (آستراليا) برخوردم. در وطن مامور دولت بود و چون منزلش از مرکز شهر بسيار دورافتاده بود، ناچار همه روزه با استفاده از دو بس شهری خود را به محل کار و ماموريت ميرسانيد. در ازدحام بس های شهری کابل روزی نبود که دکمه های کرتی ليلامی او کنده نشود و يا پاهايش را ساير راکبين لگدمال نکنند. او که به خاطر معاشِ ماهوار دولت و کوپون هشت سيره ناچار بود چربوی اين مشکلات را بر تن بمالد، مشکل بس های شهری و بينظمی آنرا بار ها را «راديو صدای مردم» مطرح کرده بود. هر بار که مرا ميديد، ميگفت: "فلانی تره به خدا اگه ده باره همی سرويسای شهری يک طنز دندانشکن نوشته نکنی."

از قضای روزگار بيست سال پيش اين آشنای من با جميع اعضای خانواده به استراليا آمده و با استفاده از مساعدت های اين سرزمين و نيز با کار شبانه روزی خودش و فرزندان زحمتکش و پول ساز خود به قول خودش زندگی را برای خود «جور» کرده است. خانه دو طبقه يی که اين آشنای من برای خود ساخته است سه تشناب، سونا و سالونهای بزرگ نشيمن و پذيرايی مهمانان و اتاق های خواب فراوان دارد. هنگام نشان دادن منزلش در ديدار نخستين درد خود را اينطور برايم بيان کرد:

ــ افسوس بی تجربه بودم، دبل گراج ساختم و فکر ميکردم برای موتر های من و خانمم کافی است. حالا که بچه و دختر ها هرکدام برای خود موتر خريده اند، مجبور هستم در بک يارد (حويلی اندرونی) چند تا گاراج ديگر بسازم، زيرا جوانمرگ ها موتر های خود را در حويلی مقدم منزل پارک ميکنند و نمای چمن و بته های گل را خراب ميسازند.

در همين ديدار نخستين در منزل اين آشنای قديم وقتی که همسرش برای صرف نان ما را به غذاخوری دعوت نمود، با ديدن ميز نان تکان خوردم. در مجلل ترين دعوت ها در هوتل انترکانتيننتال اين چنين تنوع در اغذيه و اشربه نديده بودم. کافيست که بگويم تنها پنج نوع کباب در کنار ده نوع غذای ديگر روی ميز چيده بودند. همسر ميزبان با شکسته نفسی رو به من و همسرم نموده گفت:

ــ ببخشين اگه.... عزت تانه کده نتانستم.... مسافريس دگه....

اما با وصف رفاه اقتصادی در مغرب زمين بازهم افغانهای ما بخصوص کلانسالان از چيز هايی رنج ميبرند و کمبود هايی احساس ميکنند... طبعاً درد دوری از وطن و سرزمين که خاطرات شرينی از آن دارند. همين رنج ها منجر به ديپرس ها و ناراحتی های روانی شان ميگردد. برای علاج اين کمبود افغانها با شنيدن راديو های محلی به زبان خودشان، خواندن نشريه های افغانی و گرد هم آيی هايی بين الافغانی و يا مهمانی رفتن به خانهء همديگر رنج زيستن در ديار بيگانه را برای خود سبکتر ميسازند.

اما جمع شدن چند افغان در يک محل که غنيمتی است بزرگ متاسفانه همواره فرحت افزا نيست. گاهی اين ديدار ها در صورت گرم شدن کله ها، تصادم عقيده ها و کفيدن عقده ها منجر به ماجرا های ناگوار هم ميگردد.

باری در منزل خودم که شماری از عزيزان هموطن چشمانم را به ديدار خود روشن کرده بودند و صميمانه با هم گل ميگفتيم و گل ميشنيديم طبق معمول گپ به سياست کشيد. در همان روز ها طلبان مجسمه های باميان را تباه کرده بودند. ناگهان ضمن يادآوری از  اين واقعه ، ترکيب «اين طالبان بی فرهنگ قندهاری» از زبان کسی بيرون جهيد. ديدم پيشانی يکی از مهمانان که قندهاری تبار بود پر آژنگ شد. با درک اين حساسيت دوست ديگری خواست حرف او را ترميم کند و گفت:

ــ برادر، همين استادان بزرگ ما، استاد سرآهنگ، استاد شيدا، استاد رحيم بخش و... هر وقت به قندهار ميرفتند و می سرودند، مردم با فرهنگ قندهار با علاقه، محبت و ذوق تمام به آهنگهای دری و پشتوی آنان يکسان ابراز احساس ميکردند.

و دوست ديگری به بزرگان علم و ادب، برخاسته از خاک پاک قندهار اشارت های دقيق نمود و خوشبختانه فضای دوستانهء محفل ما به حال عادی برگشت. همان دوست قندهاری ما هم از اعمال طالبان به شدت مذمت نموده و گفت: هر طالبی را قندهاری گفتن و هر قندهاری را طالب تصور کردن جفای بزرگ به کندهاری ها است.

درينوقت من گفتم:

ــ دوستان آيا ميدانيد که طالب قندهاری در باره زنان چه نظر دارد؟

مهمانان که هنوز هم زير تأثير جفای طالبان قرار داشتند گفتند:

ــ نظر طالبان در بارهء زنان برای تمام مردم دنيا معلوم است.

گفتم: نه... پس بشنويد که طالب قندهاری در بارهء زن افغان چه ميگويد. از روی کلکسيون جريدهء ترجمان يک قصيده طالب قندهاری را که سی و دو سال قبل به چاپ رسيده بود برای شان خواندم. در اينجا برای رعايت اختصار فقط چند بيتی از اين شعر طالب قندهاری را نقل ميکنم:

ای از جمال و حسن خداداد بهره مند

وی چشم بد بر آتش رخسار تو سپند

ای چشم مست شوخ تو يغمای عقل و هوش

وی فتنهء زمانه بدان قامت بلند

ای شاخهء مراد گلستان آرزو

عشقت نهال طاقت دل را ز ريشه کند

در اين قصيده که سراسر وصف زيبايی های زنان و دختران افغان است، طالب قندهاری زن و زيبايی های او را با کلمات و ترکيبات؛ گل شاخهء مراد، گلستان آرزو، دلربا، شوخ و شنگ، نورچشم، ارجمند، گل عذار، گلاب، شراب، کبک خوش خرام، آهوی بهشتی، ماه، جنس دلفريب، پاکيزه گوهر و عفيف توصيف مينمايد. در اين شعر هرگز از حجاب خبری نيست، تنها و تنها شاعر عفت را گوهر پربها برای زن ميداند و بس. با شنيدن اين شعرِ سراسر حلاوت، يکی از مهمانان از ته دل آهی کشيد و گفت: ای کاش اينها مثل طالب قندهاری می بودند. متآسفانه من کدام مجموعه اشعار طالب قندهاری را نديده ام و صرف چند شعری را از وی خوانده ام. اما به ياد دارم که استاد علی اصغر بشير از علاقه خود به طالب قندهاری و شعر هايش چندين بار ياد کرده بود. باری در ملبورن با فرزند استاد بشير، آقای قيوم بشير در باره اشعار طنز آميز صحبت ميکردم، ناگهان طالب قندهاری به يادم آمد و از اشعار چاپ شدهء او در ترجمان يادآوری کردم. قيوم بشير با شنيدن نام طالب قندهاری ناگهان به خنده افتاد و خاطره يی را برايم حکايه نمود، و اينست آن قصه از زبان قيوم بشير:

« هنگام حضور قوای شوروی در افغانستان روزی با پدرم (استاد بشير) در يکی از کوچه های شهر قم روان بوديم. از طرف مقابل مردی با شکوه فقيرانه به ما نزديک شد. آن مرد با پدرم بغلکشی و روبوسی کرد  بعد پدرم به من گفت: "اين کاکايت جناب طالب قندهاری است."

طالب قندهاری را اصرار من و پدرم را به خانه اش برد. دو سه ساعت بوديم. پدرم و طالب قندهاری در بارهء مصيبت وطن و بی وطنی خودشان و برخورد های نامهربانانهء برخی از ايرانی ها با مهاجرين افغان گپ ميزدند. طالب قندهاری که آدم شوخ طبعی بود به پدرم گفت:

ــ استاد چند روز پيش که دلم تنگ شده بود و به خلوت نياز داشتم رفتم به زيارت حضرت معصومه تا در گوشه يی لميده با خدايم راز و نياز کنم. در صحن زيارت متوجه شدم که دو نفر ايرانی با هم دعوا و گفتگو دارند و ظاهراً برای بحث خود به قاضی و ميانجی ضرورت داشتند. با ديدن من هردو نزديک آمده و گفتند: حاجی آغا تو ميان ما قضاوت کن که کدام ما حق به جانب هستيم. برای شان گفتم، برادر ها من يک غريبه و يا آواره هستم، من يک مهاجر افغانم که بدِ حادثه اينجا آمده ام، من چگونه ميتوانم بين تان قضاوت کنم؟ آن دو ايرانی با فهميدن اينکه من يک مهاجر افغانم، مثل اينکه اصلاً و ابداً دعوايی نداشته اند با هم متحد شدند و چسپيدند به من و گفتند:

افغانی پدر سوخته... کشور تان را روس اشغال کرده و تو آمده ای توی ايران، ميخوری و ميخوابی، چرا نميروی با روسها بجنگی؟

من عاجزانه به اين ايرانی ها گفتم:

برادر ها آن ابرجانوری که افغانستان را اشغال کرده ابرقدرتی است که شوروی نام دارد و چون پلنگ تيزدندان قوی پنجه است. در اين روز ها کشور کوچکی بنام عراق که در مقايسه با شوروی گربه يی بيش نيست آمده و قسمت هايی از ايران بزرگ را اشغال کرده، من آمدم تا ببينم شما برادران ايرانی با اين گربه چگونه می جنگيد تا ياد بگيرم و بروم به جنگ پلنگ. آن دو ايرانی لحظاتی خاموشانه نگاهم کردند و بعد بدون اينکه حرفی بزنند از من دور شدند و تنهايم گذاشتند.

فکر ميکنم شايد اين آخرين ديدار استاد بشير با طالب قندهاری در ديار غربت بوده باشد، زيرا به زودی اين هر دو بزرگوار يکی پی ديگری رخت از اين جهان بربستند و به خموشان پيوستند، روان هر دو شاد باد.

 

شعری از طالب قندهاری به استقبال از غزل حافظ

 

سخن بی غرض

مزرع سبز فلک بنگر و داس مه نو

يادی از کشته خويش آور و هنگام درو

اينکه منظور بزرگان حقيقت بينی

سخن بی غرض از بنده مخلص بشنو

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش

تا که از راه نمانی هله برخيز و برو

زور و زر دولت بيدار مپندار و مناز

زندگی عاريتی دان و بدان غره مشو

زال دنيا که به نزد تو عروس زيباست

هست يک بيوه ز صد رستم و صد کيخسرو

لاف همنوع پرستی نشود باور من

زتو کز خون برادر بزنی قرمه چلو

زينت سفرهء همرتبهء تو دوغ و پياز

زيب خان تو بود کبک کباب مرغ پلو

از کجا کرده ای ای صاحب وجدان برگوی

گرنه از مردم مظلوم کنی چور و چپو

کبر و ناز تو چنان است که مهمان نشوی

ميزبان تا ندهد وعده به تو برهء قو

پيش زورآور چون رخش شوی سست رکاب

پيش کمزور چو يابوی چمش سخت جلو

اغنيا از تو به تحسين تملق خرسند

غربا نشنود از دولت تو جز لت و دو

دل پيران مدبر ز تو گندم گندم

آرزو های جوانان منور جو جو

شير مادر به تو آنگاه حلال خواهد شد

که زغفلت ندهی خانهء بابا به گرو

همت آموز ز خورشيد جهانتاب ای دوست

که به خاور به گل افتد ز فروغش پرتو

 

 [][][][][]

 

 

 

 


صفحهء اول