جلال نورانی

 

جلال نورانی

 

 

 

 

تبرچه

 

 

 

 

 

«الف» مرد پنجاه ساله در سالون منزل خود است. دروازه تک تک ميشود آقای «ب» همسايه او که در حدود 45 ساله است وارد ميشود. «ب» عصبانی است.

الف:  بفرمايين... بفرمايين تشريف بيارين.

ب:  (با قيافه خشک و جدی) اميدوار هستم مره شناخته باشين.

الف:  اوه آغای محترم... چطور نمی شناسم ما و شما از چند سال به ای طرف همسايه هستيم.

ب :  بلی... با تأسف همطوراس.

الف:  خانه شما ده او سر کوچه اس يک خانه قديمی... ها... همی ديروز متوجه شدم که شما خاانهء خوده بکلی ويران کده تصميم دارين سر از نو با يک نقشه مدرن آباد کنين.

ب:  بلی هميطور اس...

الف:  بلی مه ديدم که حويلی تان پر بود از خشت و خريطه های سمنت و ماشين مکسر و دگه مواد ساختمانی فهميدم که خانه ره از سر و جديد آباد ميکنين.

ب:  بلی کاملاً درست اس...

الف:  بهترين کار می کنين... زندگی تغيير کده... نقشه های قديمی مطابق ذوق امروز نيس. گذشته از آن ميتانين وسايل نو... اتاقهای فراوان، تشناب های کلانتر و اتاقهای روشنتر و هوادار...

ب:  آغای محترم مه اينجه نامديم که ده مورد ساختمان خانه همرای شما بحث کنم... مه متأسفانه خبر خوشی به شما ندارم...

الف:  بفرمايين... چه واقع شده؟ بگويين...

ب:  متأسفانه کاریکه صورت گرفته سبب خشم مه شده و حتماً باعث تأثر شما هم ميشه... (با وارخطايی).

الف:  خير و پرده... چی شده؟

ب:  بچه کلان شما يک بچه نسبتاً قد بلند اس که هميشه يک کلاه پيکداره سرچپه ميپوشه...

الف:  بلی بلی...

ب:  کرتی چارخانه داره... و پتلون..

الف: به مود روز... يعنی هر دو زانويش سوراخ سوراخ.

ب:  بلی... و ای بچه شما ساجق هم می جوه.

الف:  می جوه... خودش اس...

ب: و هميشه يک سگرت ده کنج لبش اس.

الف: بلی متأسفانه... بگويم که حتی از صنف ششم شروع کده بود... جوانمرگ که حتی فلتر سگرته هم مثل فلم های «وسترن» عادت داره که ميجوه.. مه فاميدم... سگرت کشيدن بچه ما بسيار عمل نادرست است...

ب:  کاش تنها همی ميبود... مه ناچار هستم متأسفانه موضوع مهمتری ره برتان بگويم...

الف:  بگويين چی شده... (وارخطا)

ب:  بچه شما ديروز وقتی که از پيشروی خانه ما که زير ساختمان اس ميگذشت دست به يک عمل نادرست زده...

الف: (وارخطا) چی کده...؟

ب:  بسيار خجالت آور اس... شما ميدانين که حويلی در و ديوار نداره... داخل حويلی شده و يک تبرچه ره برداشته و برده...دگه...برده...

الف:  (با تعجب) يک تبرچه...؟

ب:  بلی تبرچه...

الف:  فقط يک تبرچه... و دگه هيچ چيز...؟

ب:  آقای محترم... بايد برتان صاف و پوست کنده بگويم که ای عمل به تمام معنی يک سرقت اس.

الف:  ميدانم... ميدانم. فقط تنها تبرچه؟

ب:  آغا جان... دزدی دزدی اس... چه خرد و چه بزرگ...

الف:  غير از تبرچه ده روی حويلی تان چيز دگه نبود؟

ب:  چرا نبود... يک عالم مواد ساختمانی و سامان آلات... قوطی های رنگ روغنی و ده ها چيز دگه.

الف:  و بچه مه فقط و فقط تبرچه ره گرفته؟

ب:  بلی بچه شما تبرچه ره تنها به سرقت برده.

الف: (باخوشحالی دست ها را بهم ميمالد) واه... واه عالی چه موفقيت بزرگی...

ب: عجب... بچيش دزدی کده و پدر خوشحالی ميکنه... افتخار کنين... مه او تبرچه ره بيست دالر خريده بودم، درست اس که بسيار قيمت بها نيس... اما از دزدی چشم پوشی کده نميتانم... مه به پوليس مراجعه خات کدم.

الف:  (با خوشحالی) آقای محترم... شما به خاطر تبرچه نگران نباشين... اما مه ای موفقيت خوده بايد جشن بگيرم.

ب:  اينه پدر... موفقيت بچه خوده ده دزدی جشن ميگيره... واقعاً بايد شما افتخار کنين.

الف:  مه موفقيت خوده جشن ميگيرم.

ب:  که همطور يک بچه تربيه کدين...؟

الف: نی... افتخار مه ده ايس که متود مه کامياب شد.

ب:  ميتود... واه... واه... پس معلوم ميشه سرقت تبرچه از حويلی مه به نقشه شما و مطابق ميتود شما صورت گرفته.

الف:  تقريباً درست حدس زدين اما اصل مسأله شما درست درک ندکين.

ب:  مه نمی فامم شما چی ميگين...

الف:  ببين دوست عزيز يک تحول بطرف مثبت و يک تحول بطرف منفی در هر دو صورت يک پروسه تدريجی اس... يک آدم پولدار دفعتاً  پولدار نشده... قطره قطره دريا شده... همطور يک سرمايه دار بدچانس تدريجی بطرف ورشکست شدن ميره.

ب:  برادر مره به ای فلسفه چی غرض... تبرچه از حويلی مه دزدی شده... دزد هم بچه خودت اس... عوض ايکه خجالت بکشی ده باره علم اقتصاد بره مه لکچر ميتی...

الف:  ای ميتود تنها مربوط علم اقتصاد نيس...در هر ساحه کارآيی و موثريت داره... طور مثال آدم چطور سگرتی ميشه...؟ اول يکدانه ميکشه... دوتا ميشه... چهار تا ميشه و به تدريج به قوطی ميرسه... اما برعکسشه فکر کدين..؟ متود سگرت... عوض يک قوطی روز ده دانه بکشين... آهسته آهسته اوره تقليل داده به يک دانه برسانين... چند روز بعد بيخی از اعتياد سگرت نجاب پيدا ميکنين...

ب: او برادر مره به سگرت چی غرض... مه آمديم که از دزدی بچيت....

الف:  به موضوع نزديک شديم... در بارهء سرقت گپ می زنيم...آيا ای ضرب المثله شنيدين که ميگن عاقبت تخم دزد، شتر دزد ميشه؟

ب:  بلی شنيديم...

الف:  يعنی يک بچهء خردسال شروع ميکنه به دزدی تخم از مرغانچه همسايه ها...  به تدريج همی تخم دزد چی ميشه...؟ مرع دزد... کلانتر شده ميره و همراه با سنش عادش هم بزرگتر شده ميره... گوسفنددزد ميشه...و بالاخر ايقدر با مهارت و جسور ميشه که ده روز روشن... يک شتر کلانه با همی عرض و طول دزدی ميکنه... حتماً ای ضرب المثله هم شنيدين که ميگن شتر دزدی به خم خم نميشه....

ب:  بلی شنيديم...

الف:  به مقصد نزديک شديم... حالی همی پروسه تدريجی با کار تربيتی، نيت و تلاش يک آدم مصلح ميتانه در جهت مثبت سير کنه.... يعنی يک شتردزد آهسته آهسته گوسفنددزد بعد مرغدزد بعد تخم دزد شوه... نتيجه نهايی چيس؟ توبه نمودن از دزدی...

ب: جالب اس... اما موضوع تبرچه چطور ميشه...؟

الف:  سر تبرچه شما هم مييايم... ميدانين همی بچه مه از خردی شروع کد به دزدی چاکليت و يگان خوردنی.. مکتبرو که شد پول سياه ره از جيب مه ميزد... ده صنف چهار از دستکول معلمه خود پيسه هايشه بالا رفت... ده صنف هشت يگان موتر دزدی ميکد و چکر ميزد. ضمنا از مغازه های شهر هر چيزه بالا ميرفت.

خلاصه چه دردسر برت بتم که يکسال پيش يک مغازه جواهرفروشی ره واز کده بود که دستگير شد... سه ماه ده بندی خانه بود.. اگر رسوخ و رويداری مه نميبود اگه پول مصرف نمی کدم و لايقترين وکيل دفاع ره استخدام نمی کدم حداقل چهار سال زندانی ميشد...

ب:  بارک الله... اينه بچه... اينه مهارت... اينه انکشاف ده مسلک دزدی...

الف: تکان خوردم. با خود فکر کدم که اگه جلو ای بچه گرفته نشوه گپ خراب خات شد... به مادرش گفتم دفعه دگه يا سرقت مسلحانه بانک اس و يا اختطاف طفل کدام ميليونر... بايد جلو بچه گرفته شوه...فکر کدم... مطالعه کدم...و بالاخره به ای نتيجه رسيدم که با پند و اندرز ای بچه را از انکشاف بسوی يک تحول تدريجی منفی به طرف يک تحول تدريجی مثبت بکشانم... بچه ره زير تربيه گرفتم... يک ماه بعد خبر شدم که دخل يک دکانه زده...بسيار خوش شدم... از مغازه جواهر فروشی که تا دخل دکان پايين آمده معلوم ميشه که زحمات مه نتيجه داده.

ب: واه  واه.

الف:  چندی بعد صرف يک ساعته دزدی کد... ديدم که بچه بطرف تحول مثبت روان اس... و حالی هم گپش از ساعت به يک تبرچه رسيده.

ب:  شما موفقيت خوده حتما جشن بگيرين... اما ايره بگويين که سرنوشت تبرچه مه چی ميشه؟ برم تبرچه نو ميخرين يا تبرچه خودمه مسترد ميکنين و يا ايکه مه برم به اداره پوليس؟

الف:  پوليس هيچ لازم نيس... مه مسأله تبرچه شما ره يکطرفه می کنم.

(تلفون زنگ ميزند و «الف» گوشی را ميگيرد)

بلی.. بلی بلی... مه خودم هستم... بلی بچه مه اس...چی ... شما اوره دستگير کدين چرا...؟ وای... وای.. از مابين کدام يک موتر بزرگ پر از تلويزيون و ويديو ره سرقت کده... اوه خدايا...از کدام گدام...؟ چی ... قفل های يک گدام بزرگه همراه يک تبرچه پرانده... اوه... شما اوره بالفعل دستگير... چی ده زندان مرکزی... آه خدايا... آه.... (در اين وقت گوشی تلفون از دستش افتاده و خودش هم بروی چوکی می افتد) و (با ناله) آغای عزيز... به اداره پوليس مرکزی برين... تبرچه تان اونجه اس.

 

پايان

 

 

*******

 

 

 

 


صفحهء مطالب و مقالات

 

صفحهء اول