جلال نورانی

 

 

 

 

 

 

 

همی مه که خودم هستم

 

 

نوشتهء جلال نورانی

 

 

 

ديکور:

اتاق مفشن رييس ارزاق و احتياجات عامه، ميز بزرگ رياست با لوازم روی ميز يک رييس.

در اتاق چند چوکی و يک سيت کوچ هم گذاشته شده است. رييس مشغول صحبت در تيلفون است و در اثنای صحبت چپ و راست روی چوکی خود چرخ ميخورد. معلوم می شود که طرف صحبت يک رفيق شخصی اوست.

 

...................................

 

رييس: نی محمود جان... خدايته شکر کو که ده مسلک خود مقرر شدی... ده همی رشته تحصيل کدی... اما وای به جان مه... مه يک انجنير هستم اما مره رييس ارزاق مقرر کدن. مه پل سازی و سرک سازی خانديم حالی سر و کار مه همرای سيلو اس و مغازه های کوپونی و صابون و شکر مامورين (ميخندد) جانم همرای ای صدراعظم صاحب سرزور هم استدلال ميشه... گفت برو، ميتانی... رييس سابق ارزاقه والی مقرر کدن... ده ای چهار پنج روزی که مقرر شديم تا حال همرای کار و بار سيلو آشنا نشديم چه رسد به کوپون مامورين... آ ولا... خودگه مجبور کار کنيم دگه... خو دگه باعث درد سرت نميشم... به فاميل سلام برسان...بامان خدا...(گوشی را ميگذارد)

 

...................................

 

مدير: السلام ماليکم... السلام ماليکم... السلام ماليکم رييس صاحب عاليقدر... ـ صاحب چه حال دارين؟

(رييس نيم خيز شده با او دست ميدهد)

رييس: مه تا حال با مامورين ای رياست بلد نشديم... اگه اشتباه نکده باشم شما مدير صاحب...هه... مدير صاحب....

مدير: صاحب خاک مدير غنی مدير عمومی مامورين...

رييس: آ... مدير صاحب مامورين... بسياراعلی...

مدير: جناب رييس صاحب محترم... همی مه که خودم هستم... صاحب خدا گردنمه نگيره سه سال ميشه که ده ای رياست مدير مامورين هستم... سابق صاحب مدير حواله جات بودم...

رييس: بسيار خوب...

مدير: صاحب مديريت حواله جات هم بسيار کلان چوکی اس... بسيار مسووليت و جنجال داشت... اما صاحب کار کدم زحمت کشيدم... خوده رساندم صاحب... باز همو بود که ده چوکی کلانتر يعنی مديريت مامورين مقرر شدم... صاحب همی مه که خودم هستم صاحب يک عادت دارم... يک عادت هيچوقت خودم از خودم تعريف نمی کنم صاحب... صاحب آدم اگه خودش از خود تعريف کنه بد معلوم ميشه... يک آدم کارفام کاردان و لايق ده مابين دفتر از کار خود معلوم ميشه.

رييس: آه... بلی همطوراس...

مدير: صاحب کاتب بودم... اما کاری و وظيفه شناس سرکاتب شدم... زحمت کشيدم معاون مدير شدم... اينه صاحب زحمت بکش بکش... کاره خوب بلد شدم... از الف تا يای کار های دفتر های ای رياسته ياد گرفتم... همو بود که صاحب سه سال پيش مدير عمومی مامورين شدم...

رييس: بلی... کار و زحمت کشی پت نمی مانه...

مدير: دگه اينالی چه لازم که مه خودم از خود تعريف کنم... تقديرنامه ها گرفتم صاحب... اما به کسی نميگم...

رييس: بلی ميگن مشک آنست که خود بويد...

مدير: قربان فراست و فهميدگی تان رييس صاحب... اينه خود تان خوب ميفامين... صاحب همی پارسال عجب يک گپی شد... همی مه که خودم هستم صاحب... دگه مامور مامورين هستم دفعتاً مدير روغنيات فوت کد...

رييس: فوت کد؟... بيچاره... چه وقت...؟

مدير: قصه پارساله ميکنم صاحب.

رييس: خو...

مدير: صاحب مدير خدمات رخصتی گرفته بود...

رييس: عجب...

مدير: صاحب دگيشه گوش کنين... مدير سلام خان مدير حواله جات بيچاره ده همی نزديکای دهمزنگ سر بايسکل خود سوار اس و خانه ميره که موتر ميزنيش...

رييس: موتر ميزنيش؟

مدير: بلی صاحب... تا ما خبر ميشيم بيچاره ده علی آباد افتاده و پايش هم ده پلستر...

رييس: ای هم قصه پارساله اس...؟

مدير: بلی صاحب... معاون صاحب رياست بسيار وارخطا بود... به مه گفت: مدير غنی جان... نه شعبه روغنيات سرپرست داره و نه حواله جات و نه خدمات ای چطور خات شد؟... صاحب همی مه که خودم هستم برش گفتم... معاون صاحب چرتته خراب نکو... پشتت ده کوه اس... مدير غنی هنوز زنده است... تا هر وقتی که ضرورت باشه کار های همو سه اداره ره هم نوکرت پيش ميبره... برم گفت... مدير غنی جان... کار های خودت ده مديريت مامورين يک عالم اس... برش... صاحب همو بود که دو ماه مکمل همی مه بودم و يک پايم (به سمت راست سقف اشاره ميکند) يک پايم ده مديريت مامورين بود يک پايم ده روغنيات... يک روز مامور عبدل برم گفت: مدير صاحب عمومی بخدا بلا ميکنی... تنها جانت کار سه چهار مديريته پيش ميبری... برش گفتم مامور عبدل جان... صاحب بسيار شيرين بچه اس... يک گل آدم اس...

رييس: کی...؟

مدير: همی مامور عبدل... صاحب برش گفتم: مامور عبدل جان.. ازمه تعريف نکو... مه وظيفه ايمانی و وجدانی خوده انجام ميتم.

رييس: (فاژه ميکشد) آفرين...

مدير: (با وارخطايی به روی ميز رييس نگاه ميکند و با عجله يک دستمال گل سيب را از جيبش ميکشد) اوه... از برای خدا... روی قلمدانی و سنگ سرميزی تان خاک شيشته. (شروع می کند به پاک کردن ميز و لوازم دفتر) صاحب اين خانه سامان شما... بيچاره خوب آدم اس... اما يک ذره پير و سالخورده شده يادش ميره که ميزه درست پاک کنه..

رييس: پروا نداره... مدير صاحب شما زحمت نکشين.

مدير: چی؟ زحمت؟... از برای خدا... مره گنهکار نسازين... احترام رييس واجب است صاحب... رييس بجای پدر اس... صاحب شما سرپوش ای اداره هستين... مه خو صاحب اين گپ ها ره از روی تملق نميگم...

رييس: ميفامم... ميفامم...

مدير: صاحب همه مه که خودم هستم يک عادت دارم... يک عادت... هرگز به مقابل آمرين مافوق چاپلوسی و تملق نمی کنم... اينه صاحب... همی جناب شما چی ضرورت دارين که کسی برتان چاپلوسی کنه... اصلاً همی آدم های متملق و چاپلوسه هيچکس خوش نداره...

رييس: واقعاً... بسيار عمل زشت اس...

مدير: باز يک آدم تحصيل يافته... مدبر... کاردان... لايق... پدرکرده و دسترخوان ديده مثل شما چه ضرورت داره که کسی برش چاپلوسی کنه...

رييس: مه واقعاً خوش ندارم...

مدير: اينه ديدين... گپ مره تصديق کدين... واقعاً شما بالاتر ازی هستين که آدم تعريف شماره کنه... ده کابل کيس که خانواده بزرگ شما ره نمی شناسه... مه که ده همی رياست خود ما يگان مديرای چاپلوسه ميبينم صاحب ايطور بدم ميايه که چی بگويم... هستن صاحب... يک چند تا چغل و چاپلوس داريم... اما مه صاحب... همی مه که خودم هستم صاحب يک عادت دارم... يک عادت... از همی آدم های چغل و پشت سرگوی بدم ميايه....

رييس: ها... ای هم عادت بسيار زشت اس...

مدير: صاحب همی مه که خودم هستم يک دوره آمر کلوپ هم بودم... نان چاشت مامورين صاحب ده گردن مه بود... صاحب با همی پيسه ماکولات مامورينه چنان نان ميدادم مثل نان درجه اول عروسی... صفايی کلوپ و ظروف نان و سرميزی ها ره خو چی ميکنين... اما حالی صاحب از برنج هم ميزنن... از ترکاری هم ميزنن... گوشت خو فقط به اندازه يک دانه سنجد اگه ده کدام بشقاب پيدا شوه باقی گوشت پخته ناشده همطور ران پُر از آشپزخانه پرواز ميکنه ميره ده کدام جای دگه... حتی صاحب برنجه که پخته ميکنن از بس سنگ داره حالی نام نان کلوپه سنگچل پلو ماندن... اينه صاحب همی يک هفته پيش مامور قدوس... مامور گدام ها که يک ذره دست واشور هم اس و يگان تحفه و شيرينی هم از دريور ها ميگيره صاحب ای عمل نسوار هم داره... دگه صاحب نسوار دندان های کم بخته هم پوده کده... ده وقت نان چاشت صاحب تا که اولين قاشق ای سنگچل پلوه کلوپه می جوه، قرساس دوندان مسکين ميپره... گمش کو صاحب... افسوس که چغلی بدم ميايه و عادتم نيس اگه نی ده ای رياست ايقه گپهاس که چه بگويم... دل شان... هرکس مسوول کار خود اس... شما صاحب باز همگی ره خات شناختين...

مامور لايق هم معلوم ميشه و مامور استفاده جو هم... او روز معاون صاحب بر مه ميگه... مدير غنی جان... نام خدايت تمام اصولنامه ها و مقرره ها ده نوک زبانت اس و به کار و ماموريت بسيار می فامی اگه تو نمی بودی مه چطور ميکدم... صاحب همی معاون صاحب گرچه ده امريکا تحصيل کده ولی ده ماموريت هنوز نابلد اس و بسيار جوان اس... ده هر مسأله ايکه بند ميمانه از مه پرسان ميکنه...

مدير صاحب مامورين...

رييس: بخيالم ده باره موضوعات مختلف روشنی انداختين، فکر ميکنم ده دفتر کار های تان زياد مانده... اگه چيزی بر امضا آوردين بتين که امضا کنم...

مدير: نی صاحب... ده ای دوسيه ها چند موضوع عادی بود که معاون صاحب امضا کد... مه صرف از اتاق معاون صاحب که برآمدم از پيش دروازه اتاق تان تير ميشدم... با خود گفتم يک دقيقه ده اتاق رييس صاحب ميرم و از ايشان ميپرسم که صحت تان چطور است؟

 

پايان

 

اين طنز قبلا به سال 2001 در مجلهء «افغانستان و جهان امروز» به نشر رسيده.

 

 

 

 

 

 


 

 

 

صفحهء اول