هــژبر شـــينواری

 

 


 

 

 هژبر شینواری

   

   "این چه شوریست که بر دور قمر می بینم..."

                                        به یاد دوست سفر کرده میرمن پروین!

 

درود مرخدای را که بازگشت همگان به سوی اوست.

 

 

 

مثل هر روز دیگر چشمانم به صحفه کمپیوتر دوخته شده بود و تصاویر مختلفی از جلو چشمان   خسته ام میگذشتند.  گوش هایم متوجه اخباری بود که از رادیو پخش میگردید.  ناگهان شنیدم:  "میرمن پروین نخستین آواز خوان زن در افغانستان به عمر 85 سالگی داعی اجل را وداع گفت و چشم از جهان پوشید..."  باقی خبر را نتوانستم درست بشنوم، اشک در چشمانم حلقه بست... صدایی را شنیدم که با گرمی و مهربانی میگفت:  "رفیق شفیق خداحافظ..."

 

آن روز... واقعا روزی استثنایی بود.  قلب ها در سینه ها بی صبرانه می تپیدند، چه بعد از عمری انتظار و زیستن در فاصله ای بین دو انفجار، بادهای خوش خبر مژده یک دگرگونی را آورده بودند.  پرنده ای روی کتاره فلزی کنار دفترم عاشقانه سرودی را سر داده بود.  شاید میخواست بگوید:  آی برخیز!  انتظار به پایان رسیده است... به بیرون از پنجره نگاه کن، خورشید از پس ابرها سرکشیده است.

نگاهم با نگاهش گره خورد، پرنده هراسان پرید و چون نقطه در پهنه آسمان نیلگون از نظر پنهان شد.  به بیرون نگریستم.  مردم با شور و شعف به اینسو و آنسو میرفتند.  غنچه لبخند بر لبان شان شگفته بود و طلوع آفتاب را در چهره های درد دیده شان میشد به وضاحت مشاهده کرد. 

آنطرف تر نزدیک تانک تیل مکرویان که در فاصله نسبتا دوری از دفترم قرار داشت، جوانانی را دیدم که اسلحه بدست و دستمال های سفید و سیاه چهارخانه ای بر شانه اینسو و آنسو میرفتند.  دقیق تر نگریستم، از سربازان جوانی که هرروز از کنار شان می گذشتم و بهم سلام میدادیم، لباس شان تفاوت داشت.  لبخندی بر گوشه لبانم نقش بست.  دانستم که انتظار واقعا به پایان رسیده است و شب سیاه  دردهای این ملت بیچاره جایش را به صبح روشنی خالی کرده است.  بالاخره آن جوانان رشید، آن عقابان سربلند و هژبران مبارز و پرشور راه آزادی میهن که دعای شبانگاهی و درود صبحگاهی شهر کابل و همه مردم افغانستان بدرقه راه شان بوده است، داخل شهر کابل شده اند.  باز هم پاچا گردشی شده،  پاچا گردشی ایکه با دیگر زمانه ها فرق دارد، چه اینبار مردم کابل با اشک شوق در چشم و دنیایی از امید در دلهای شان منتظر این روز خجسته بودند. 

دلم دیگربه  کار نمیشد.  قلم ها، برس ها و کمره فملبرداری را به یکسو گذاشتم و به همکارانی که در دفترم جمع شده بودند، گفتم:  من رفتم. 

با تعجب پرسیدند:  راستی یا شوخی؟

- کاملا جدی و شما هم رخصت هستید به هر کجای که دلتان میخواهد بروید.

از دفتر برآمدم.  به ملازم دفتر ما سلطان علی که مرد مسن، دوست همدل و محرم راز بود گفتم:  دیدی بالاخره آمدند... نگفته بودم؟

او که سرد و گرم روزگار را چشیده بود و با ماهیت این بازی ها بیشتر آشنا و چهره واقعی اشخاص را بهتر از من میدانست، با لحنی که برایم عجیب مینمود گفت:  کجا میروی؟ متوجه جان خودت باش.  خداوند خیر همه ما و شما را پیش کند.

(این دوست بی همتا بعدها در اثر جنگ های تنظیمی در کارته سخی یکجا با پسر جوانش عید محمد شهید گردید که بهشت برین منزلگه ایشان و همه شهدای بیگناهی که بر باورها و امیدهایشان خاک سیاه ریخته شد، باشد!)

کنار تانک تیل مکرویان تعدادی همشهری های که کنجکاوی و تعجب را میشد در چهره هایشان دید، کم نبودند.   به جوانان اسلحه بدست و شال بر شانه مینگریستم.  همه آنها هم سن و سال من، یا جوانتر از من بودند.  یکی از آنها به برادرم شباهت عجیبی داشت.  تصور کردم که اگر دقیق تر ببینم از کجا که خودم را نیز در حلقه آنها نیابم.  غرق دنیایی از خیالات و رویاهای شیرین میان بلاک های مکرویان قدم برمیداشتم که صدایی مرا به خود آورد:  رفیق شفیق متوجه پیش پایت باش که باز هم در کدام چقری نیفتی.

صدا را شناختم و پاسخ دادم:  افتان و خیزان به آستان تان می آیم و هنوز هم خوش نیستید.

- فقط  با دست و پای شکسته نمیخواهم ببینمت.  خیلی منتظرت بودم، ناوقت کردی.

-         از چه میدانستید که می آیم؟

-         در چنین یک روزی میدانستم که در و دیوار دفتر برایت کوچکی خواهد کرد...

لحظه ای بعد در کنارش بودم و  هر دو از یک  پنجره به بیرون میدیدیم.  به چهره مهربانش که از گذشت سالها حکایت میکرد نگریستم و باری دیگر با حیرت بخود گفتم:  آری همین چهره مهربان و همین اندام ظریف با قدرت و توانایی بی همتا یکه و تنها در مقابل سنت های محکمتر از صخره های خارا ایستاد و با ناخن هایش آنقدر آنرا تراشید که صدایش را همگان شنیدند.  او بود که با چادر و دولاق به استدیوهای رادیو که در آن زمان فقط نشرات زنده و مستقیم داشت، رفت، سرودهایش را زمزمه کرد و از های و هوی هیچکسی نهراسید. 

میرمن پروین از جمله نخستین خانم های هم بود که چادری و دولاق را به دور افگند.  سپس دیگران جرات نموده به جای پایش پای نهادند.  چه هنرمندان فراوانی که او مشوق و رهگشای شان بوده است...

-         به چی چرت هستی؟  چه خواهد شد؟

-         نمیدانم ولی حداقل شاید بتوانیم به خانه شما در بدخشان برویم.  به آن باغ هایکه قصه شان را میگفتی ازدریایی بنوشیم که میگفتی آبش چون اشک چشم است و با تنفس هوای روحبخش آن کوهساران عمرجاویدانی بیابیم...

با لبخندی حرفهایم را قطع کرد و گفت:  و آن باغ را دوباره بگیریم و به افغان فلم تحفه بدهیم.  میدانی آنجا چقدر زیباست؟  میشود در آنجا فلم های بسیار زیبایی را فلمبرداری کرد. 

به چهره اش نگریستم.  اشک شوق و امید در چشمانش میدرخشیدند.  آنطرفتر کنار جای نماز وکلام الله مجید، دیوان حافظ بزرگ در جای همیشه گی اش قرار داشت.  ما هرروزی که با هم میدیدیم حتمی فالی از دیوان لسان الغیب میگرفتیم و آنرا حسب دلخواه خودمان تعبیر میکردیم، گفتم:

-   بیایید فالی بگیریم.

          ـ    فال کی را؟

-         فال همین های را که اینهمه با اشتیاق به سوی شان میدیدیم.  خندید وگفت:  رفیق شفیق (او همیشه مرا به این نام میخواند.)  باشد میبینیم.

دیوان حافظ را بدستش دادم.  آنرا بوسید، زیر لب دعایی کرد و آنرا گشوده به دست من داد.

-         بخوان.

چنین خواندم: 

"این چه شورایست که بر  دور قمر میبینم         همه آفاق پر از فتنه و شر می بینم

.....

اسپ تازی شده زخمی در زیر پالان                   طوق زرین همه بر گردن خر می بینم"

خاموشی عجیبی حکمفرما گردید.  نمیدانستم چه بگویم.  گویی حافظ میخواست چیزی بگوید که ما نمی خواستیم بشنویم.  شاید هم نخستین باری بود که خود را از فال گرفتن با دیوان حافظ ملامت کردم.  به سویش نگریستم، با لبخند همیشگی ومهربانش نگاهم را پاسخ داد.  ناگهان صدای شلیک مرمی ها و انفجار خمپاره ها چرت هایمان را پاره کرد.  برای اینکه دلداری اش داده باشم، گفتم:  حرف مهمی نیست، فیرهای شادیانه است...

میرمن پروین با صدای اندوهباری گفت:  رفیق شفیق مثل اینکه پیشگویی حافظ بزرگوار زیاد هم ما را به انتظار نگذاشت...

 

روزها به سرعت میگذشتند.  دیگر ما با هم کمتر میدیدیم.  خانه ما در مکرویان کهنه  در آنطرف خط مقدم جبهه قرار گرفت و در مکرویان کهنه حاکمیت دیگر و پادشاه دیگری حاکم شده بود.   من به پشاور رفتم.  بعد از مدتی میرمن پروین هم چون همه پرنده های آشیان سوخته آن دیار به پشاور آمد.  روزی برای خداحافظی به دیدارش رفتم. 

-         از پیش تان به کانادا می روم.

با همان لبخند مهربان رویم را بوسید و گفت:  رفیق شفیق خدا حافظ...

در طی اینهمه سالهایی که گذشت، گاهی بادهای خوش خبر ما را از احوال همدیگر مطلع میکردند.  از مریضی شان اطلاع داشتم.  میدانستم که بالاخره روزی لحظات بودن و زیستن در این جهان فانی به پایان میرسد.

به "نامه سپید" پروین پژواک اندیشیدم و خود را ملامت کردم.  بار دیگر  دست به دامان حافظ شیرین سخن بردم، اونیز سوگوار است.  در اندوه یار همدل و از دست رفته اشک میریزد و این غم جانکاه را با من خموشانه تقسیم میکند.

 

 

18 قوس 1383، نهم دسامبر 2004

 

 

 


صفحهء اول