هــژبــر شينواری
|
هژبر شينواری
« من آمده ام که عشق فرياد کنم»
چه شب های پرستاره ای بود. ستاره ها چون سکه های طلايی از آسمان آويزان بودند. تصور ميکردی که اگر دست دراز کنی، بی هيچ مشکلی ميتوانی آنها را بچينی. نسيم ملايمی که می وزيد، زمزمه های عاشقانه ای را از لب ها به گوشی می برد. آنروز ها نشرات تلويزون در افغانستان تازه آغاز شده بود و ما تلويزون نداشتيم. بار ها دعا کرده بودم که خداوند هرگز اين «موهبت» را نصيب ما نکند. چون نداشتن تلويزون دليل نسبتاً قناعت بخشی بود که ميشد با استفاده از آن از پدر و مادر نسبتاً سختگير شب های جمعه اجازهء گردش شبانه را حصل کرد و به بهانهء تماشا تلويزونی که کنار در ورودی حوض مکرويان گذاشته بودند، برق ديدار آشنايی را دزدانه روبود و به آن دلخوش بود.
" من آمده ام... من آمده ام که عشق فرياد کنم "... تصنيف ساده، آهنگ و موسيقی دلنواز و آشنا همه را مجذوب خود ميساخت. چه ما همه در آنجا گرد آمده بوديم تا عشق را در زمزمه ها و نجواهايمان خموشانه فرياد کنيم. اينک دختر حرف دل ما را با موسيقی درآميخته بود و آنچه را که ما جرئت ابراز آنرا نداشتيم، با صدای زيبايش به گوش آن آشنای سياه چشم که نگاهش از دور ها با نگاهم گره خورده بود، ميرساند. روزی از ظاهر هويدا هنرمندی که بدون لشکر و ساز و برگ جنگی يک تنه با آهنگ «کمر باريک من» کشور ايران را «فتح» کرده بود و هم گوگوش را از نزديک ميشناخت و با طبيعت و تواضع خاصهء ظاهر هويدايی اش ما اطفال تازه قد کشيده را در جملهء آدم حساب ميکرد، پرسيدم: ايرانی ها به ولايت استان ميگويند، چرا گوگوش ميگويد: «بيا که برويم از اين ولايت من و تو»؟ نشود که او هم از افغانستان باشد؟ ظاهر هويدا قهقهه خنديده بود و گفته بود: نه، او را که می شناسم از پدر پدر ايرانی است. ولی دوبيتی هايی را که خوانده افغانی و آهنگش نيز از ساخته های فريد ءحلاند می باشد. همان بود که اين آهنگ گوگوش برايم مقام و منزلب ديگری هم يافت. سالها آمدند و رفتند. آب حوض مکرويان خشکيد. سبزه های مقابل در ورودی حوض از تشنه گی سوختند و جز قطره های خون چيزی نديدند. ما تلويزون خريديم ولی من ديگر رغبتی به ديدن آن نداشتم. قول و قرار و عهد و پيمان های آن شب های پرستاره را باد با خود برده بود. گردش های شبانه و نجوا های عاشقانه را بر ما ممنوع کردند. من در اين گوشهء دنيا و گوگوش در آن کرانهء دور زندانی يک زندانبان بوديم. ولی هر گاهی که صدايش را می شنيدم، بازهم از عشق می گفت و آسمان نيلگون ياد ها را دباره ستاره باران ميکرد. دوباره آن چشمان سياه و آن نگاه آتشين از دور ها، نميدانم از کجای اين دنيا تا کجا به چشمانم خيره ميشدند و احساس گرم و آشنايی قلبم را فرا ميگرفت و با خود ميگفتم: «در پی آهوی عشق... تا کجا بايد دويد... تا کجا بايد دويد؟» باور داشتم که روزی گوگوش ميله ها را خواهد شکست. آن پرستوی خوشخوان دوباره آزاد خواهد شد و عشق را با صدای زيبايش دوباره فرياد خواهد کرد. بالاخره روزی همانطور هم شد، از زندان پريد و حسرتش را بر دل زندانبان پير باقی گذاشت. اينک گوگوش از صفحات روزنامه ای به چشمانم خيره شده است. با همان صدای گرم و آشنا زير لب می گويد: «من آمده ام که عشق فرياد کنم»، بعد مکثی ميکند، خيره بسويم می بيند و می پرسد: «در پی آهوی عشق... تا کجا بايد دويد... تا کجا بايد دويد؟» قلبم می لرزد و اشک روی گونه هايم می لغزد، بعد می شنوم که گوگوش اين آهنگ را به ملت عاشق و سربلند افغانستان... به «من» اهدا ميکند. همان لبخند شيطنت آميز هميشگی را گوشهء لبانش ميبينم و با خود ميگويم: از کجا که او نيز در آن خلوت شب های پرستاره با ما نبوده باشد!؟
9 ميزان 1383، مطابق 30 سپتامبر 2004 کــــانـــادا
|