ناصـــر طهوری

 

 

 


 

 

 

 

چـــــــرا ؟

 

چه دل انگیز ماه و سالی بود

چه جوانی و شور و حالی بود 

در هرات آن دیار شور انگیز 

آتش عشق در دلم شد تیز 

پرتو مهر آفتا ب جمال 

خوش درخشید در جهان خیال

بر سر راهم  آفتابی بود 

که هوادار شعر نابی بود

دوست میداشت او سرودم را

هر سرود پر از درودم را

گاه میخواست شعر تر از من 

شعر تر، دخت سیمبر از من 

گه تبسم به سوی من میکرد 

پر ازین می ، سبوی من میکرد

با سلام محبت آمیزش 

با پیام حرارت انگیزش

طبع شاعر به شور میآورد 

در دلم صد سرور می آورد

میگرفتم ز یک سلام الهام 

داشتم گه، ز یک پیام الهام

بامدادان، سلام آن یارم 

بود الهام بخش اشعارم

یک سلامش امید بخشا بود 

طبعم از آن چو گل شگوفا بود

لیک، یکروز بی سلام گذشت 

سرد و بی مهر و بی پیام گذشت

محشری، زین گذشتنش دیدم 

شاعرانه، ز درد  نالیدم

 

***

 

چرا سلام تو بر گوشه ی لبان گم شد

چرا تبسم مهرت، در آن دهان گم شد 

چرا به زیر لبت نغمه ی محبت مرد

چرا نوای تو ای مرغ باغ جان گم شد 

چرا به سا یه ی مژگان تو نگه خوابید

فغان که مردمی از پیش مردمان گم شد

به نامرادی من یک دو روز خندیدی

سپس چو عیش من این خنده ناگهان گم شد

زجان به مهر تو دل بسته ام چرا اکنون

وفا و مهر تو ای یار مهربان گم شد

دلم زعشق تو چون جان گرفت و یافت توان

چرا توان من و قلب ناتوان گم شد

چو در میان تو و دل میانه پیدا شد

درین میانه، زچشم من آن میان گم شد

چو دزد سر زده، دردل غم تو تاره یافت

سعادت دلم از دست، رایگان گم شد

به تشنه کامی ام آن چشمه ی بقا خشکید

ز تیره بختی ام این عیش، ناگهان گم شد

طهوری از غم دل، یک دو روزی بیغم بود

فغان که بی غمی از گردش زمان گم شد

 

 

 

 

آخرین امید

 

پس ازان روز های شعر افزا

روزگار خوش محبت ها

روزگاری که لحظه لحظه ی آن 

بود پر شور و جذبه و هیجان

طبع من همچو چشمه پر جوش

داشت آن گاه، شاعرانه خروش

گوهر عشق و آرزو سفتم 

شعر های بس آتشین گفتم

ناگهان گشت سر گران آن یار 

سخت بی مهر و ناجوان آن یار

پیش من او به پای خشم آمد 

همچو خاری مرا به چشم آمد

خواست از من، سرود هایش را

شعر های پر از صفایش را

شعر هایی که بهر من گفته 

در احساس پاک خود خفته

حال ازان شعر ها پیشمان است 

از من زار رو گردان است

من ازان رویداد رنج افزا 

گشتم ازبس غمین و درد آوا

آتش شعر شعله ور کردم 

جای شعر این شرار سر دادم

 

***

 

آخرین شام آشنایی ما 

که نخستین شب جدایی بود

آمد او خشمناک و قهر آلود 

در دلش نقش بیوفایی بود

از نگاهش شرار غم میریخت 

چشمش از خشم گشته پر ز لهیب

بر رخ او نشسته گرد دروغ

لب سرخش گرفته رنگ فریب

درگلویش شکسته نغمه عشق 

بر رخش مرده پرتو امید

محو گشته ز مهرش آیت مهر

گل شده آن شراره ی جاوید

میشنیدم صدای قلبش را

که در آن مرگ آرزویم بود

من چو مردی که بچه اش مرده 

داشتم ناله ها ز ماتم عشق

او، به عهد شکسته اش خندید

 لیک من، گریه کردم از غم عشق

گفت آن نامه ها و آن اشعار 

که برایت زعشق سر  کردم

رد کن از بهر من که مهر ترا

دیگر از قلب خود بدر کردم

دست لرزان من زگوشه ی میز 

بدر آورد شعر هایش را

همگی را به پایش افگندم

 کرد چون زیر پا وفایش را

گفتم این آخرین امیدم بود

که چو قلبم به پایت افگندم

خجل ازین دلم که بر پایت

به امید وفایت افگندم

 

 

 

 

 

گفتگوی شاعرانه

 

 

آمد از مهر او به دید ن من

کرده پیراهن بنفش، به تن

شاعرانه به سوی او دیدم

گفت: ای شاعر پر امیدم     

بین چه زیبا و دلپسند منم

غزلی گو به وصف پیرهنم

آن تمنای پر زتمکینش

وان تقاضای الفت آگینش

باز طبع مرا به شور آورد

شعر درعرصه ی ظهور آورد

باشد این شعر چون سوال و جواب

 حاصل گفتگوی ما  د ر یا ب

 

***

 

گفتا به وصف پیرهنم شعر تر بگو

شعر قشنگ و بکر و دلارا اثر بگو

بیتی زاستاد غزل سعدی بزرگ

گفتم به او، و گفت که: شعر دگر بگو

گفتم که وصف حسن تو در شعر سعدی است

گفتا به وصف پیرهنم تازه تر بگو

گفتم زرشک پیرهنت مردم ای دریغ

آخر چرا گرفته چنینت به بر بگو

مستانه خنده زد به من از روی ناز گفت

زین رشک عاشقانه بگو، بیشتر بگو

باری به رنگ پیرهنم شاعرانه بین

شعری ز دید، دیده ی زیبا نگر بگو

گفتم تو ارغوانی و پیراهنت بنفش

زین رنگ، رنگ عاشق بی پا و سر بگو

گفتا که رنگ روی تو هر لحظه میپرد

مرغ دلت، کشیده گر از سینه پر بگو

گفتم کبوتر دل من شد اسیر باز

ای خوش قریحه شاعر والانظر بگو

گفتم بلی و لیک، مپران زبام خویش

گفتا اگر پرید چه دارد ضرر بگو

گفتم دوباره دل ننشیند به بام تو

این حرف من تو بر سر هر بوم و بر بگو

گفتا کبوتر تو، به چنگال باز ماست

از چنگ باز کی شود آسان بدر بگو

زین گفتگو، به جان من آتش فگند و رفت

جان و دلم در آتش سرکش فگند و رفت

                                         

 برگزیده از دفتر شعر « نقش آفتا ب» ناصر طهوری

 

 

 

 

 

اشا ره ها :

 

*« به زینت ها بیآرایند مردم خوبرویا ن را     

تو سیمین تن چنا ن خوبی که زینت ها بیلرایی »

 

** استفاده از مصراع شعر سعدی بزرگ:

« به کجا رود کبوتر که اسیر با ز باشد! »

 

***استفاده از بیت شعر وحشی بافقی :

« دل نیست کبوتر که چو بر خا ست ، نشیند

از گوشه ی بامی که پریدیم ، پریدیم ! »

 

 


 

 

صفحهء اول