من فرید اروند فرزند محمد رسول در یازدهم فروردین ماه سال 1352 خورشیدی در شهر مزارشریف چشم به سرنوشتم گشودم. پنج ساله بودم راهی آموزشهای ابتدایی شدم بعد ها از تخنیکم نفت و گاز مزارشریف گواهینامه بدست گرفتم، اما چندی بعد سرم از گریبان دانشکده زبان و ادبیات دانشگاه بلخ بیرون آمد اما روزگارمجبورم ساخت که با کوله بارهجرت، کوچه های غربت را به تجربه بگیرم. هشت سال می شود که، به جرم زنده ماندن از زادگاهم تبعید شده ام و بیشتر از دو سال می شود، که در کشور سویدن بسر می برم.

 

با شعر از سالهای آغازین دهه هفتاد خورشیدی آشنا شدم، که بر می گردد به روز های معرفی ام با اسماعیل برهان ابدالی و چندی بعد با داکترسمیع حامد.

 

تا در زادگاهم بودم از باغچه های زخمی درخت ها، سپیدار ها و دار ها می سرودم،  بعد از سفر، کوچ، غربت، مسافر ... فریاد می کشم.

 

 

 

آنسوی دريا

 

گاه فصل از اميد واز ترنم می شوم

گاه درپهنای دلتنگيی خود گم می شوم

اشك اشكم از جدايی ها واما ناگهان

می گشايم چشمهايم را تبسم می شوم

مادرم آنسوی دريا موج اشك وانتظار

من زحجم بيكسی اينجا تلاطم می شوم

گرنيابم راه رفتن سوی خانه حيف حيف

ماهی بيتاب حوض خشك مردم می شوم

 

 

 

ميان خونم

 

ترسم زشاهنامه سهراب رفته باشد

خوابی که دیده ام من برآب رفته باشد

بر آسمان اینجا استاره نبینم

خورشید درپناه مهتاب رفته باشد؟

پروانه خیالم درکوچه های غربت

مثل که تازه سوی مرداب رفته باشد

شور که درسکوتم عشق وسرود می شد

ترسم میان خونم در خواب رفته باشد

 

 

 

 شگوفه

 

تویی زجنس درختان وهمتبار درخت

تویی نشانه پاکیزهء بهار ِ درخت

تمام قصه یک فصل دروجود تو بود

تویی به باغچهء سبز اعتبار درخت

تویی که رنگ دگر دربهار می ریزی

وگرنه نیست چنین سبز افتخار درخت

تویی که باغچه ها از ترانه لبریز اند

زبان زمزمه هایی برای سار درخت

هوای آمدنت معنی یی بهاران بود

ورفتن تو فراهم نمود دار درخت

نسل من

بازمی بینم همان یک خواب را

آسمان تار وبی مهتاب را

کفتر پندار من بی ذوق بود

برگزیده پهنهء مرداب را

گشته خالی ازصداقت آسمان

تا زمین کرده فرامش -آب را-

دربیان لحظه ها گم می کنم

فکرهای آبیی نایاب را

از کی گیرد پهلوان نسل من

کیفر جاندادن سهراب را

من نمی دانم چه تعبیرش کنم

باز می بینم همان یک خواب را

                                       

 

 


 

 

 

صفحهء اول