فکاهی
این فکاهی شنو که در کابل
فصل سبز شقایق و سنبل
زاغکی مست و بیقرارو شرور
پر فشان امرانه و مغرور
سر دیوار شهر ، پر می زد
با
هزار افتخار ، غر می زد
روبهی کان طرف گذارش بود
باز کرد باب گرم گفت و شنود
گفت کای دوست بهر چه شادی
از چه اینگونه مست و ازادی؟
گفت هنگام باز سازیی ماست
فصل اغاز" خانه سازیی" ماست
تو چرا بیخبر ز این کاری ؟
تنبل و بیکمال و بیکاری ؟
خنده کن ، کف بزن ، شعار بگو
حرف های ز افتخار بگو !
روبهک نیز همچو زاغک شاد
خوشی اغاز کرد و زد فریاد!
کای عزیزان زمان کار رسید
فصل پایان انتظار رسید
دهل و طبله و نقاره زنید
پرده ای ترس را کناره زنید
خانه سازید و قصر های نو
کشته ای دیگران کنید درو
روبهک کرد ده برابر زاغ
وصف سر تا بپای زاغ وکلاغ
زان میان گرگ خشمگینی چند
درفگندند ، روبهک به کمند
بر شکستند ، دست و پایش را
خفه
کردند ، هوی و هایش را
کار او ساختند و سیر شدند
خون مکیدند ، تا دلیر شدند
ماجرا را چو دید زاغ شرور
خنده کرد مضحکانه و مغرور
کای سیه روز بخت بر گشته
جاهل و بیکمال و سر گشته
موج نادیده تن به اب زدی
موکب مرگ را رکاب زدی
باز سازی است اندرین بالا
زیر پا شیون است و واویلا
محمد احسان پاکزاد
زمستان 2003
تورانتو- کانادا