دستگير نايل

 

 

 


 

 

 

دستگیرنایل

 

محمد علم «ساحل»،

        شاعری از دیار فرامو شی!

 

 

 

 

میگویند: ابوعلی سینای بلخی روزی در دکا ن نانوایی در شهر بخارا نشسته بود و عبور و مرور خلق الله را تماشا می کرد که پسرک نوجوانی آمد و از نانوا، آتش خوا ست. نا نوا گفت: « پسرک!  تو که ظرفی برای آتش گرفتن نیاورده ای» پسر، به انبار خاکستر که در نزدیکی دکا ن نانوا بود، دست زد و مشت خود را از خاکستر پر کرد و گفت: «اینک ظرف آتش!» نانوا، چند قوغ آتش از تنور گرفت و روی خاکستری که بکف پسرک بود، گذاشت. بوعلی که این صحنه را دید، به درایت عقل پسرک در حیرت شده به نانوا گفت: « چه استعداد هایی که زیر خاکستر فرامو شی میشوند!!» پسرک که سخنان بوعلی را شنید، به عقب نگاه کرد و گفت:

«آری! اگر این استعداد ها زیر خاکستر نمی شدند، بوعلی سینا اینقدر شهرت نمی یا فت!!»

راستی، زمانهء ما چنین بوده است که استعدا هاییکه در زنده گی فقر، وگوشه های فراموشی  و از نظر ها دور قرار داشته و یا قرار داده شده ا ند، هیچگاهی به شهرت و قدرت و منزلت نرسیده اند. محمد علم «ساحل» نیز از همان جمله کسانی بود که دستش بدامن دستگا ههای قدرت و در بار نرسید وهنرش و سخنانش هم همچنان ناشنیده و ناخوانده باقی ماند. و نامش از همان شهر و ولایت خودش بیرون کشیده نشد. و با همین دلیل بود که تا امروز در مراکز فرهنگی و ادبی کشور نامی از او برده نشده است.

«ساحل»، فرزند محمد شریف در ولسوالی نهرین ولایت بغلا ن تولد شده اما سال ولادتش دقیق معلوم نیست. خانوادهء محمد شریف در دوران شورش های داخلی عصر امانی از هوفیان شریف به بغلا ن متواری شده و در آنجا خانه و زمین خریده و به کار تجارت و دهقانی مشغول بوده اند. ساحل، خواندن و نوشتن و علوم متداوله را در مدارس دینی آموخته وپس از تحصیل علوم فقه، تفسیر، وقرآن، در شرکت سپین زر کندز که بوسیله محمد سرور خا ن ناشر پایه گذاری شده بود، شا مل کار دفتر داری شد. بعد ها در فرقه بیستم نهرین کار امور حسابی را میکرد و در سا ل 1332 خورشیدی از طرف مردم ولسوالی نهرین به حیث رییس بلدیه (شهردار) انتخاب گردید. پسانها در مدیریت فواید عامه بغلان بحیث مامور پلا ن کار کرد واز آن طریق،  ماموریت ساختمانی پل الچین و پل کوکچه را هم بعهده دا شت. در سال 1345 خورشیدی به تقاعد اجباری سوق داده شد.

ساحل که شخص صوفی مشرب، شعر دوست، مهمان نواز و علم پرور بود، سالهای اخیر عمر خود را به تنگدستی و بینوایی سپری کرد. او، یک ملای عصری و یک روشنفکر دینی بود. در علوم فلسفه، تا ریخ، اخلاق و ادبیا ت معلومات کا فی داشت، علومی که هرگز در مدرسه آنرا نخوانده بود و اینهمه دانشها را از راه مطالعهء خصوصی بدست آورده بود. به ابوالمعانی بیدل و دیگر پیش کسوتان عرفان اسلامی عشق می ورزید و اثار گرانسنگ آنها را می خواند و از آنها فیض می برد. رواق خا نه اش پر از کتابهای تاریخ، فلسفه،اخلاق، فقه، تفسیر، ادبیات و دیگر علوم اسلا می و علوم معاصر بود. تابستانها که هوا مطبوع و گوا را میشد، شبهای جمعه بزم بیدل خوانی می آراست و ادیبان و صاحبدلانی چون: مفتی نور احمد خان پنجشیری، حا جی عینی چاه ابی، اریب ورسجی، صوفی گدامدار دوشی چی، کریم برلاس، نظر محمد کامیاب، مولوی خلیل جان نهرینی و دیگر علا قه مندان بیدل جمع می آمدند وا شعار بیدل را معنی و شرح می دادند. بدین ترتیب، چراغ خا نه او همیشه از روغن ا ندیشه فرهیختگان فرهنگ اسلامی وا دیبان کلاسیک فارسی، روشن بود.

ساحل، با استا د محمد ابراهیم صفا که گاه گاه بغلان می آمد نیز دوست شده بود و شبهای شعر بر پا می کردند. باری در مزار شریف با مولانا قربت هم آشنا شد و شبی را با هم د ر بزم شعر بیدل، روز کردند. با رحمت الله خان شرقی، پسر عصمت الله خان شرقی سمنگانی صاحب کتاب (درد دل) نیز روابط دوستی داشت و ارسا ل و مرسول نامه داشتند. به بیدل، عشق عرفانی و باور نکردنی داشت و جالب این است که ساحل پس از چهل سالگی شاعر شد و به سرودن شعر آغاز کرد. بقول خودش پس از یک خواب روحانی که بیدل را دیده بود، شعر سرود و گویا بیدل، الها م بخش شعر سرودنش شده بود. اشعار سا حل پخته، شسته، آهنگین و پر از معانی لطیف و دقایق ظریف است. او، بیش از هر قالب دیگر شعر به غزل توجه داشت.

جناب عبدالکریم مجاهد که در آن وقتها مدیر مطبوعات بغلان بود غزلهای بیدل، واقف لاهوری و حا فظ را به مشاعره می گذاشت و طبع شاعران ولایت را می آزمود که ساحل نیز در این مشاعره سهم بارز دا شت. از جمله این غزل واقف لاهوری را به یاد می آورم که به استقبال این غزل همه طبع آزمایی کرده بودند:

بهار اآمد، ز خویش وآشنا بیگانه خواهم شد    که گل بوی تو خواهد داد و من، دیوانه خواهم شد

از اعجاب شاعری ساحل آنست که او، هیچگاه عروض، قا فیه، و فنون ادبی را در مکتب و مدرسه و جای دیگر نخوانده بود. اما تمام سروده هایش با قالبها و فنون واوزان عروضی شعر، راست می آید و کمتر نقص و شکستگی وزنی وعرو ضی در اشعارش دیده میشود. او، در سرود ن غزل، پیرو مکتب بیدل است. چون بیدل الها م بخش سروده هایش بوده و تصادفی نیست که از بیدل پیروی میکرده است. چنانکه خودش گوید:

از آن زمان که شبم شد بشارت  بیدل         که کوی معنی و تفسیر، در بیان من است

ز راز علم تصوف نمود، آگاهم               بیا ن اوست، ولی در میان زبان من است

ویا:

آن اشک به پایش که شبی ریخته ب دم      گوهر صفتی باز بدامان من انداخت

و بیت د یگر نیز به همین معنی:

«ساحل» شبی تو ا شک بدامن چو ریختی

این قطره رفته رفته به دریا کشیده است

«ساحل» از عاشقان و مریدان جان باختهء مرشدان هوفیا ن چون میر جهان و سید جعفر آغا بود و خود را «هوفیانی» میخوا ند:

حنیفی مذهب واز هوفیانم            مرید درگه ی«میرجهانم»

ساحل، شاعر ملی و ضد استبداد هم بود و از جور حاکمان و ظالمان، ریاکاری برخی از علمای دینی  و زهد فروشان، فساد اداری و کساد با زار هنر، فراوان سخن گفته است:

ترحم ای ستمکاران بحال اینهمه مظلوم        بجایآب مینوشید، چرا خون غریبان را؟

به هر جا بینوابینی، به او دست کرم واکن      بخود سنت بدان ساحل، تو تیمار یتیمان را

در بیزاری از عالمان ریاکار و شیخ و زاهد گمراه گوید:

نشستم هر کجا با شیخ و زاهد       ندیدم یک دل روشن صفا را

ساحل، در یک غزل خود بحران اجتماعی و فرهنگی را بروشنی تصویر کرده است. چند بیت ازین غزل:

بر دماغ بی مغزان، عالم خیال اینجا              همچو شیر می غرند، روبه و شغال اینجا

حیف عاقل و کا مل، پایمال نادان است           اختیار دولت شد، در کف جهال اینجا

غیر خودپرستیدن، فکر و حدت از مانیست      کز نفاق برخیزد، عاقبت جدال اینجا

بدین ترتیب، او زمانه و نظا م موجود را فاسد و به نفع خیانت کاران و بی هنران میبیند و در جای دگر گوید:

نگر به سازش اقبال این زمان ساحل           که چند روز دیگر، خرسوار معتبر است

و یا:

ما از جفای ظالم هر جاکه داد بردیم            یک دادرس نمیکرد، پرسان داد ما را

ساحل با همه فقر و تنگدستی و پریشانی روزگار، خود را غنی از فضایل معنوی و صاحب عزت و اعتبار می داند و به نیرنگ زمانه سر فرو نمی ارد:

 با چشم کم ای چرخ مبین سوی غریبا ن      هشدار که بهتر نبود، معتبر از ما

و در جا ی دیگر همت خود را با وصف نداشتن قدرت پرواز و بال ناتوانی، بلندتر از اشیان عنقا میداند:

با بال ناتوانی، بنگر کمال اوجم        تا اشیان عنقا، ساحل پرید ن ما

ساحل، بینوایان وم حکومان را به ا تحاد و همبستگی دعوت میکند و برای بدست آوردن حق خود، به یک جنبش ملی فرا می خواند:

ای گروه محکومان، هر کجا اگر هستید        جنبش ملی د ر کار، وقت حق ستانیهاست

ساحل، مارش کارگرا ن نفت و گاز شبرغا ن را که تا پلخمری رسیده بودند، در مسد سی بتصویر کشیده است. از آنجا که زمانه و تاریخ به جلو می رود ولی مردم ما هنوز در خواب غفلت اند و این نتیجه سیاستهای ضد ملی دولتمردان و ارتجاع داخلی بود، ساحل این حالت عقبمانی کشور و استبداد دولتمردان را «عصر خردوا نی» نام نهاده:

زیر پای حیوانیم، تا که بیک و ارباب است       با ترقی دنیا، اوج خردوانی ها ست

ساحل، در مسدسی که به پیروی از شاعر آزاده و مردمی«عارف چا ه آبی» سروده، تصویر روشنی از وضع زما نه اش داده ونظام و سلطنت را به دادخواهی و انصاف دعوت کرده و جهل وعقبمانی و استبداد حکام و دولتمردان را به وضاحت تقبیح و مردم و نسل جوان را به فراگیری دانش و هنر فراخوانده است.

ساحل افزون بر دیوان اشعار خود کتابی در نثر پیرامون عرفان هم نوشته که در جنگهای دو دهه در کشور و بیجا شدنهای خانواده اش از میان رفته است. دیوان اشعار ساحل تاکنون چاپ نشده اما شعر هایش در روزنامه های اتحاد بغلان، روزنامه بیدار بلخ و بدخشان نشر شده است. ساحل در زمان حیات خود آرزو میکرد شاهد تحولات جدید در افغانستان باشد که مرگ مهلت نداد و بتاریخ سوم ثور سال 1352 خورشیدی داعی اجل را لبیک گفت .

همه در خاک، آرزو بردند           خاک دیگر چه آرزو دارد    (بیدل)

اینک نمونه ای از چند غزل ساحل:

 

ای دل نتوان برد، کسی از تو الم را                جز یار، به یک خنده برد عالم غم را

با کج روشان تهمت حرمت مينماييد                بر هم زده اند صفحه احسا ن قلم را

از طاقت ما اینهمه بیداد، برونست                  یا رب مرسان بر سر ما، دست ستم را

یا رب چه بود عا قبت الفت دنیا؟                   از لوح دل ما تو ببر، نقش درم را

شور و شرر دهر، همه باعث جنگ است        زین فتنه چه جوید بجها ن صلح و سام را

هر چند که عمرت بدهد فرصت بسیار            جز یک نفسی بیش مدان، ملک عدم را

آن وقت شوی راهب این دیر، تو ساحل           تا بوسهء تعظیم زنی پای صنم را

 

 

در خانهء فقیران، جز تو کسی دگر نیست           محو نگاه رویت، از خویشتن خبر نیست

در محفل دل ما، چون شمع می فروزی              جز آتش رخ تو، ما را دگر شرر نیست

جان می برد سلامت، رندا ز نیاز آنجا                زاهد زعجب تقوی، از عاقبت خبر نیست

از آه شب نشینان غا فل مباش زینهار                آتش زند به هر دل، آن برق بی شرر نیست

پرواز عالم خاک، چندیست سیر عبرت               ما طایران قدسیم، اینجا دگر گذر نیست

حسن شباب و رندی، مجموعهءمراد است          چون جمع گشت خوبی، بهتر از این دگر نيست

من در حریم کویش، عمریست سر نهادم             ساحل زناامیدی، خاکی مرا بسر نیست

 

 

 

اندیشه این قا مت خم گشته دو تا نیست            چون دید که این فتنه بجز در تهء پا نیست

برچین، دکان هوس عمر که آخر                    جز یکنفس از ملک عدم تا به بقا نیست

تا خم نشوی، نیست از این سقف گذشتن           پست است که این خانه بحدیکه هوا نیست

چندیست ندانم به چمن از چه سحرگاه               خاموش شده بلبل شوریده نوا  نیست

نادیده من از حلقهء زلفش چه بگو یم              عمریست که در چنگ من آن زلف د وتا نیست

ما را نظر حسن تو، معذور بتا ن کرد               جز روی تو ما را نظر ای نور خدا نیست

حاجت زکف بی بصران از چه بخواهم              این طایفهء کوردل از اهل دعا نیست

از ساحل اگر جرم و خطا رفت، ببخشای           ای جان من آن کیست که بی جرم و خطا نیست؟

 

                                                   (پایان) 

 

 دسامبر 2004

 

 

 

 

 

 


صفحهء اول