برنا کريمی

 

 

 

 

 

 

 

 

چند شعر از فیض احمد فیض

 

گزارنده: برنا کریمی

 

 

 

شهر سیالکوت ایالت پنجاب در سیزدهم فبروری سال 1911 شاهد جشن بزرگی در خانوادهء متمول و دانش پرور فیض بود. این خانواده میلاد فیض احمد فیض را به شادیانه نشسته بودند. فیض احمد در دامان چنین خانواده و در گسترهء جاذبه و تأثیر دوستان ادیب پدرش چون اقبال لاهوری بزرگ شد. چندی بعد از فراگیری علوم متداول به لاهور رفت و در آنجا ادبیات عرب و انگلیسی را فرا گرفت.

او اولین تجربه های ادبی خود را در روزنامه های چپیی چون « پاکستان تایمز»  و « امروز»  آغاز کرد. اولین مجموعهء شعرش در سال 1941 با عنوان (نقش فریادی) در لکنهو پیرایهء نشر یافت و دومین مجموعه را به نام (دست صبا) در 1952 به چاپ آراست. چون شعر های این دفتر در زندان سروده شده بودند، غوغای زیاد ایجاد کردند و در نتیجه به مطرح شدن بیش از حد فیض احمد در محافل سیاسی و ادبی انجامیدند.

فیض بعد از کودتای نظامی جنرال ضیاالحق به بیروت تبعید شد و در آنجا تا سال 1982 که به پاکستان برگشت برای نشریهء انجمن نویسندگان افریقا-آسیا – زنبق- مینوشت.

فیض مارکسیست همیشه اندیشهء هنر بخاطر هنر را رد میکرد. او تا آخر عمر به حیث یک شاعر متعهد باقی ماند و در آثارش زیبایی و عشق را یکجا با انسان گرایی و عدالت مطرح کرد. مترجم آثارش شیف کمار به این عقیده است که زندان برآفریده های ادبی فیض اثر ماندگاری دارد و در حقیقت شعر او را اوج و زیبایی بیشتری بخشیده است.

فیض احمد فیض باری کاندید جایزهء نوبل ادبیات شد ولی به این پیروزی دست نیافت. در سال 1963 جایزهء صلح لنین را از آن خود کرد. او در سال 1982 چشم از جهان پوشید.

 

 

تنهایی

 

تنهایی چونان دوست قدیم و خوب

شبانه برای نوشیدن شراب به خانهء من میآید

و ما با هم می نشینیم و آمدن ماه را انتظار می کشیم

و نقش روی تو را در سایه ها دنبال می کنیم

 

 

دیشب

 

دیشب یاد های تو دوباره به دیدن قلبم آمدند

مانند بهاری که بیابان را آهسته ملاقات میکند

مانند باد هایی که خاموشانه مژدهء بهار میآرند

مانند رهایی که نرم نرم بیماری را آرام میکند

 

 

 

امشب

 

ریسمان غم را مکش

روز های دردآلود خاکستر شدند

کی می داند فردا چی اتفاقی خواهد افتاد؟

دیشب از دست رفته و فردا را نشانه یی نیست

کی می داند که آیا طلوع دیگری خواهد بود؟

زندگی چیزی نیست به جز امشب!

میشود امشب را به گونه یی سپری کنیم

که ارباب الانواع، شبها را به بامدادان میرسانند

 

امشب ریسمان غم را مکش!

قصه های غم انگیز را دوباره مگو

شکایت مکن! بگذار تقدیر نقش خود را ایفا کند

به فکر فردا مباش! لعنت بفرست.

برای فصل از دست رفته اشکی مریز

تمام آه ها و اشک ها روایت خود را تمام کردند

آه... همان ریسمان را دوباره مکش!

 

 

 

بگو

 

بگو، لبهای تو آزادند

بگو، این زبان مال شخصی خودت است

بگو، این جسم مال شخصی خودت است

بگو، این زندگی هنوز از آن خودت است

 

ببین که در کورهء آهنگر

شعلهء آتش، آهن را ذوب میکند

قفل ها دهان خود را باز میکنند

و هر زنجیری شروع به شکستن میکند

 

بگو، این یک ساعت زمان کافیست

قبل از مرگ زبان و جسم

بگو، بخاطری که حقیقت هنوز نمرده

بگو، بگو، هر چیزی را که باید بگویی!

 

 

 

قطعه

 

اگر رنگ و قلم را از من بگیرند

شکایت نخواهم کرد

چرا که من انگشتانم را

در خون قلبم فرو برده ام

شکایت نخواهم کرد

حتی اگر زبانم را ببندند

چرا که هر حلقهء زنجیری که مرا با آن بسته اند

زبانی برای گفتن دارند

 

 

 

مصاحبهء من

 

دیوار ها تا سقف تاریک شدند

جاده ها خالی، جهانگردان همه رفتند

یکبار دیگر صحبت شب و تنهایی آغاز شد

پایوازهای  من دوباره آمدند

حنا یک دستم را رنگ بسته است و خون دست دیگرم را

یک چشمم زهرآگین و چشم دیگرم سالم

 

قلبم هیچ رفتن و آمدن را نمی پذیرد

تنهایی گلهای درد را خشک تر ساخته

کی میخواهد تا پیالهء زخمش را از رنگ پر کند؟

 

احساس می کنم که پایواز های من دوباره آمدند

دوست خوبم به خواست خودش اسمش را مرگ گذاشته

دوست صمیمی و در عین حال دشمن

آدمکش ولی شیرین

 

 

 


 

 

 

صفحهء اول