بشـــير ســخاورز

 

 

عکس هايی از اين سفر
در اينجا کليک کنيد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

آيا ميشود برای اين عکس ها شرحی  نوشت!؟

 

بشير سخاورز

لندن نوامبر سال ٢٠٠٤

bashir_sakhawarz@yaoo.ie

 

 

سفرنامهء كمبوديا سال ١٩٩٣ ميلادى

 

 

 

 

 

به چشمانم نمى توانستم باور كنم. آخر آنچه مى ديدم فقط مى توانست كه در خواب اتفاق بيافتد و جزء يك كابوس وحشتناك باشد. گاهى انسان در جاييست كه به مشكل مىتواند حضورش را  باور كند. جايى كه اقيانوس هافاصله  از زادگاهش دارد. جايى نا مأنوس. جايى در زير گنبدِ اسرار. جايى كه آدم هايش زبانت را نمى فهمند. سرزمينِ گرما و سرمادر يك لحظه. سرزمين چشمان وحشت زده. سرزمين خواب هاى شكسته و بيدارى هاى كابوس زا. جايى كه خود خواسته آمده يى اما شهامت آنرا ندارى تا ببينى.

 

وقتى به خودم مى نگرم مى بينم كه هنوز بعد از اين همه سال ها همانم كه بودم. هنوز فكر مى كنم كه باالتفات ميتوان جهان را خريد، مىتوان با بخشيدن يك سيب، دختر همسايه را عاشق ساخت،مى توان آسمانِ شادِ شمال را بالاى زمين اندوهگين جنوب هم آورد تا بر دشت هاى تفيده، باران رحمت ببارد. اما واقعيت چيز ديگريست وقتى مى بينم شكم زن هاى بار دار را دريده اند، كودكان را بر سر برچه كشيده اند، آسمان را تير باران كرده اند و مزرعه هاى از كشتگان ساخته اند. آنگاه چشمم به طغيان وحشت باز مى شود. واقعيت زننده و كشنده.

در زندان« تول سلنگ» در پنوم پن هستم. مكتبى كه از مخوف ترين زندان هاى جهان است. پول پات اينجا را از هيأت نهاد آموزش و پرورش بيرون كرد و به آن چهرهء دخمه را بخشيد، جايى كه انسان را در زنجير كشيدند و به دست فراموشى سپردند، اما پيش از اين جنايت از مجرمين بى گناه عكس گرفتند، بيگناهانى كه جرم شان بيگناهى بود. حالا من پيش اين تصاوير ايستاده ام. چشمان زن و مرد و كودك بيگناه بطرفم مينگرد و انگارصاحبان شان ازمن مى خواهند  كمك بگيرند، اما ديگر دير شده است و نمى توان مرده ها را زنده كرد. (١)

تول سلنگ جهنميست كه انسان آنرا آفريده، انسانى كه دعواى خدايى دارد و نمى داند كه تا چه حد خود زبون خشم خود است. از درون يكى از اطاق هاى درسى به صحن حويلى مكتبى كه در زمان پول پات مبدل به زندان شده است چشم مى دوزم و جا هاى را كه براى شكنجه استفاده مى كرده اند از نظر مى گذرانم و باز به صنف ها ميبينم كه هر كدام چون يك دخمه است و هنوز بوى خون از آنها به مشامم مى آيد. دوباره به تصاوير بر ميگردم و چشمانم به چشمان كودكى  كه تصويرش آنجا نصب است مى افتد، به ياد كودك خود مى افتم و گريه در چشمم حلقه مى زند.

 

تا هنوز نفهميده ام كه راز درنده خويى انسان چيست. انسانى كه دراسلام اشرف مخلوقاتش خوانده اند و در همهء علوم خودش را ثابت كرده كه تا چه حد توانايى دارد، اما با وجود اين همه تعاريف وقتى به انسان مى بينم  تصور من از او چيز ديگر است، زيرا كه كارنامهء او را جلو چشمم دارم.ا ينجا در پنوم پن  چشمان وحشت زدهء  آن كودك، گواهِ آنچه مى گويم شده و اين آخرين و اولين گواهى نيست كه بدستم مى آيد، زيرا كه من خود از كشورى آمده ام كه تاريخ دور و نزديكش حماسهء خون و آتش است. تاريخ كشتار ها به عنوان تأمين حقوق بشر، تاريخ غارتِ دهكده ها، تاريخ بمبارد كردن شهر ها، تاريخ زندانى كردن و شكنجه دادن ها. اينجا در اين زندان يادم از زندان مخوف پل چرخى مى آيد و مو بر بدنم راست مى شود. آيا وطنداران من هم همين زجر و شكنجه را كشيده اند؟ ممكن كه آنها به مراتب بيش از اين رنج ديده باشند؟ رنج هر كشور به شكل ديگريست و من ميدانم كه انسان در كار اختراع  اسبابى كه بتواند سبب عذاب رساندن به نوع خودش شود، قهار است. در همين افكار غرق هستم كه يكبار مردى كه با زنى همراه هست توجه مرا به خود جلب مى كند. اين مرد داستان تبديل شدن مكتب به زندان را به زن حكايت مى كند و از آنچه در زندان اتفاق افتاده مى گويد. من هم نا خود آگاه بدون اينكه بدانم چه مى كنم از دنبال اين مرد ميروم. شايد دليل آن كسب معلومات بيشتر در مورد اين زندان بوده باشد؟ شايد هم ميخواسته ام كه از زهر اين مصيبت بيشتر بچشم تا حد اقل درد همنوع خود را بهتر حس كنم؟

 

" در آغاز تول سلنگ مانند همهء از مكاتب كمبوديا ليسهء(نهاد آموزش) بود كه فرانسوى ها آنرا ساخته بودند، اما در زمانِ خمرِ سرخ پول پات آنرا به زندان مبدل ساخت كه بيست هزار زندانى سياسى را در آنجا محبوس كردند. اين زندان كه ممكن براى  دو هزار شاگرد بنا شده بود، نه تنها از نقطه نظر تنگى جا معروف بود، بلكه اين محل مخوف شاهد بدترين شكنجه به نوع بشر هم به حسان مى رفت كه شكنجه دهنده گان بعد از شكنجه قربانيان خود را در قيد زنجير بدون دادن آب و غذا رها ميكردند، تا آنها بميرند. قسمت اعظم اين زندانيان در واقع اعضاى سابق ِخمرِ سرخ بودند كه رژيم ديكتاتورى بر آنها مشكوك شده بود و آنها را به عنوان خاين به رژيم مجاذات ميكرد. عكس هاى كه از زندانيان گرفته اند اشويتس نازى ها را تداعى ميكند. بايد گفت كه زندان هاى زيادى چون تول سلنگ در ديگر ولايات كمبوديا نيز ساخته شده بود"

 

وقتى اين مرد توجه مرا به گرفتن معلومات در مورد زندان تول سلنگ ميبيند از من مى پرسد كه از كجا آمده ام و در آنجا چه ميكنم؟ برايش مى گويم كه از افعانستان هستم. تعجب ميكند چون كه تا آن روز فقط مردمان اروپا و امريكا را ديده  كه براى شركت كردن در برنامه هاى خيريه به كمبوديا آمده اند. جواب ميدهم كه من هم در انگلستان زندگى ميكنم. به هر حال او مرا از افغانستان مى پذيرد و مى گويد:

 

- من داكتر گنور هستم. به كشورم خوش آمدى و ممنون از اينكه مى خواهى به مردم كمبوديا كمك كنى.

ـ  نام من بشير است و اينجا با MSF (دکتوران بدون مرز) کار ميکنم.

- اين خانم سكرترم است و ما هم از آمريكا آمده ايم.

- پس شما اينجا زندگى نه مى كنيد.

- نه پس از آنكه از زندان گريختم، ديگر كمبوديا را ترك دادم و حالا در نيويارك زندگى ميكنم، اما هر از گاهى اينجا مى آيم زيرا كه من در اينجا مسوؤل كمك رساندن به يتيم خانه ها هستم.

- شما هم زندانى بوديد؟

- اينجا كمتر اتفاق افتاده كه خانوادهء حد اقل يك عضوش را از دست نداده  و يا كسى از آنها زندانى نشده باشد.  خمرسرخ حتا به خود هم ظلم كرد. بعضى از اين تصاوير از اعضاى سابق خمر سرخ هم استند. كسانى كه حزب بر آنها مظنون شد.

بعد از من مى پرسد كه آيا تا هنوز به مزارع  كشتار (٢) رفته ام يا نه؟ جوابم منفى است زيرا كه هنوز گرد راه  را از لباس هايم نه تكانده ام. نخستين روزم است كه به كمبوديا آمده ام. پرواز از لندن تا تايلند خيلى طولانى بود و بيش از ١٣ ساعت طول كشيد.  پرواز مستقيم از لندن به كمبوديا نيست. در طول پرواز دلهره عجيبى مرا فرا گرفته بود. رفتن به يك ملك كاملا بيگانه، رفتن به سوى سرنوشت نا معلوم، از خود كنار رفتن و باز به خود رسيدن، دور شدن از خانواده، رسيدن به جنگل خمر، گام نهادن به كانون هاى وحشت،ايستادن جلوى تصاوير كسانى كه فقط ساعتى از زنده بودن شان مانده .

 

 پيش از آمدن به كمبوديا  چگوارا در ذهنم تداعى مى شد. چه چيزى موجب شده بود تا چگواراى جوان را وادارد كه تمام آسايش زندگى را كنار بگذارد و با فيدل كاسترو بپيوندد تا در آن جنگل هاى تاريك كيوبا، در ميان موج پشه هاى آدمكش،در جايى بدون خوابگاه، غذا و آب آشاميدانى زندگى كند، بر بالش سنگى سر نهد و بر زمين نمناك جنگل بخوابد. چه چيزى باعث مى شود كه يك افغان پناه برده به آسايش غرب بيايد به جنگل دهشت و وحشت كمبوديا؟

ده سال از اقامتم در انگلستان ميگذرد. ده سال دشوار زندگى. ظاهراً از خوشبخت ترين افغان ها هستم براى اينكه در همان سالهاى اول كه روس ها به افغانستان هجوم آوردند از كشورم بيرون شدم و باز از بخت بلند با استفاده از يك بورس تحصيلى توانسته ام كه با خانواده خود به انگلستان بيايم اما واقعيت چيز ديگريست. من با وجود تحصيلاتم در انگلستان هنوز با مردم و محيط اينجا وفق نكرده ام. مردم و محيط برايم بيگانه مانده اند. از دورى وطن و دوستان رنج ميبرم. حالت دمسردى عجيبى به من دست داده. ديگر حتا نميتوانم كه شعر بگويم. آخر شعر گفتن هم يك حال و هوا ميخواهد.  اين روز ها هميشه يك بيتى از حافظ يادم ميآيد:

 

كى شعر تر انگيزد خاطر كه حزين باشد        يك نكته درين معنى گفتيم و همين باشد

 

يا گاهى اگر حافظ رهايم ميكند، كسى ديگر با پيام سرد ديگرى مرا متوجه موقعيتم ميسازد.

 

خشك شد زآتش غم اشك به چشم       گريه هم يك دل خوش مى خواهد

 

ميدانم كه بغض چندين سال در من نه تركيده. گاهى وقت هاچنين به نظرم ميآيد كه كم مانده زير آسمان غبارآلود انگلستان خفه شوم. حالا اينجا در كمبوديا از زير آسمان انگليس گريخته ام و پناه آورده ام در زير آسمان خمر. آيا اين گريز از خود است يا خود را يافتن است؟

 

داكتر گنور از من ميخواهد كه همراهش به مزرعِ كشتار بروم تا در  او در آنجا برايم وحشت پول پات را نشان بدهد كه اين مرد چه بر سر مردم بيگناه كمبوديا آورده. راست بگويم جرأت اين كار را ندارم. من از داستان مزرعِ كشتار خوب آگاه هستم و هم ميدانم كه فيلم معروفى در مورد اين كشتارگاه ها ساخته شده و آن فيلم مزارعِ كشتار نام دارد.

 

در سال ١٩٧٥ ميلادى پول پات موفق شد كه انقلاب توده ها را به موفقيت رساند. او براى ساليان متمادى با انقلابيون روستايى خود در مرز تايلند و كمبوديا براى سرنگونى رژيم شاهى مبارزه ميكرد و سرانجام توانست كه دولت   شاهى را  شكست بدهد و نخست روستا ها را با انديشهء انقلابى آشنا سازد و بعد بيايد به مركز كشور يعنى پنوم پن. همين كه پول پات به پنوم پن رسيد و قدرت را بدست آورد از مردم شهر تقاضا كرد كه خانه هاى خود را ترك دهند و همه با روستاييان به دهات بپيوندند تا در برنامه هاى كشاورزى سهم بگيرند و اقتصاد راكد كمبوديا را از  حالت بد آن بيرون آرند. پول پات زراعت را يگانه وسيله براى ارتقأ كشورش ميديد و هر كسى را كه ميخواست سدى براى برنامه هايش شود از بين مى برد. مردم شهر ها چارهء نداشتند مگر اينكه با اين پيشنهاد پول پات موافقت نشان بدهند و راهى روستا ها شوند، اما وقتی به روستا ها رسيدند متوجه شدند كه هيچ كدام از زراعت چيزى نميداند. پول پات ندانستن  آنها را از پيشهء زراعت توجيه به عدم همكارى كرد و شروع كرد به مجازات كسان، كه سر انجام به زندانى كردن و كشتن انجاميد. در ضمن مردمان شهرى كه تازه به كشاورزى پرداخته بودند، تحمل آفتاب سوزان كمبوديا را نداشتند و به علت هاى مختلف چون نداشتن آب آشاميدنى، غذا، محل خواب و شيوع بيمارى هاى سرايت كننده از پا افتادند و روزانه چندين نفر جان خود را در مزارع از دست دادند كه البته حتا كسى دفن شان هم نكرد. تنها بيمارى، گرمى طاقت فرسا، نبود آب و غذا سبب مرگ اين گروه نشد زيرا كه افراد گماشته شده پول پات كه با كلاشنيكوف ،از مزارع مراقبت ميكردند و نمى گذاشتند تا كسى از آن ها فرار كند، به بهانه هاى مختلف مردم را مى كشتند و گاهى بعد از سياه مستى شروع ميكردند به گلوله بارى بر مردمان بيگناهى كه مشغول كشاروزى بودند و علت ميآوردند كه كشتن كشاورزان مجازاتى بوده به آن گروه كه معروف به عدم علاقه  به رژيم مردمى بوده اند، آن هايى كه نمى خواسته اند تا برنامه هاى اقتصادى پول پات كامياب شود و براى همين در كار كشاورزى تلاش به خرج نميداده اند. آرى زندگى در كمبوديا ارزشى نداشت و من با اين بى ارزشى زندگى خوب آگاه بودم. من هم از كشورى هستم كه زندگى در آن ارزش ندارد.  

داكتر گنور خودش رانندگى ميكند و من در چوكى عقبى نشسته ام در حاليكه خانم سكرتر در كنار گنور نشسته است. در موتر باز به فكر فرو ميروم و خود را ارزيابى ميكنم. متوجه ميشوم كه آدم عجيبى هستم. همينكه از راه رسيده ام بدون آنكه به جا هاى ديگر كمبوديا بروم، آمده ام تا از آثار جنايت پول پات ديدن كنم. اما در  كمبوديا جا هاى بسيار قشنگ هم است. كاخ شاهى در پنوم پن معروف است و كمبوديا پگودا ها (معابد)  زيبا دارد و اگر نخواستم به اينجا ها بروم ميتوانم كه فقط در يكى از كافه هاى خوبى كه در دوران تسلط فرانسوى ها بر كمبوديا ساخته شده و از زيبايى هاى معمارى كمبوديا به شمار ميرود،  بنشينم و از مهمان نوازى مردم كمبوديا لذت ببرم.

مگر من همينكه پايم به زمين كمبوديا رسيد، از همكارانم سراغ زندان تول سلنگ پول پات را گرفتم تا از آن ديدن كنم و حالا كه زندان را ديده ام حالم منقلب شده است. اما جرأت بر گشت را ندارم و ميخواهم كه حد اقل از رنج بيشمار مردم بيگناه كمبوديا آگاه شوم و از آن طريق رنج مردم خودم را با پوستم حس كنم. من در سال ١٩٨١ ميلادى از وطنم بيرون شدم. ترك وطن برايم انگيزهء سياسى نداشت و تنها علتش انزجار از جنگ بود. پيش از برآمدنم چندين بار از من خواسته بودند كه با دولت بپيوندم. حتا حاضر شده بودند كه كتاب هايم را چاپ كنند، اما من نخواسته بودم و چون اينكار شان سود نه بخشيد شروع كردند به تهديد كردن و اعزام به خدمت سربازى. من تصميم نداشتم كه از كشور خود بيرون شوم و حتا خدمت سربازى را پذيرفتم زيرا كه محل خدمتم مطبعهء نظامى بود و برايم گفته بودند كه فقط نوشته هاى  افسران نظامى را كه كار شان با قلم بود ويرايش كنم. به اميد اينكه بتوانم در وطنم بمانم اين را قبول كردم. آخر نا ممكن است كه بادولت خشنى كه از كشتن باك ندارد كنار نيايى، مگر اينكه از جانت بگذرى. مردمان شجاعى اين كار ها را كرده اند و جان خود را از دست داده اند اما من با شهامت كارى ندارم. در ميهنم شعر ميگفتم و مى خواستم كه از راه نوشته و چاپ كتاب هايم خدمتى هر چند ناچيز براى وطنم كرده باشم، اما مجالم ندادند و روزى بالاخره به من گفتند كه بايد با ديگران بروم و عليه دشمنان وطنم بجنگم. انگار خيال كرده بودند كه كودكى بيش نيستم. يك روز آمر سياسى كه بروت هاى چمبر زده داشت مخاطبم كرد و گفت : "بايد بروى و عليه مزدوران خارجى بجنگى". از آنروز به بعد شروع كردم به راه پيمايى به سوى محل نا معلومى كه پيش از من چندين  هزارهموطنم رفته بودند. سر انجام به پشاور رسيدم  و ديدم كه شهريست كاملاً بيگانه، با گرمى طاقت فرسا، مردم نا مهربان و پر از محتسب هاى وطنى. ترس از محتسب هاى وطنى به مراتب از كسانى كه با همكارى با روسان بر كشورم حكمروايى ميكردند زياد بود. محتسب در پشاور دشمن معارف بود و من هم از دشمنان به شمار ميرفتم. دو سالى كه در آنجا گذراندم از مشكلترين ايام زندگيم  بود تا كه بعد از موفق شدن در يك امتحان توانستم به غرض ادامهء تحصيل به انگلستان بيايم، اما انگلستان هم محل آرامى برايم نه بوده. آخر چگونه ميتوانى كه راحت باشى وقتى كه هر روز مى شنوى كه غزنى را بمبارد كرده اند، كابل به ويرانه مبدل شده، شمالى بجاى جوش انگور، جوش جنگ است، قندهار ديگر براى انارش معروف نيست،جوانان هرات را كشته اند، بلخ در التهاب  و آتش ميسوزد و نيمى از خانواده ات در پاكستان و نيم ديگر در ايران مهاجر است. راحتى انسان تنها در دست يافتن به آب و نان نيست. پس از ختم تحصيل در انگلستان مشغول كار شدم تا اينكه ديگر نتوانستم طاقت كنم و تصميم گرفتم كه به كمبوديا بيايم تا در اينجا به كار هاى بپردازم كه اين مشاغلت روزى بتواند مرا آماده كار كردن به كشور خودم كند. ميخواستم كار هاى در ارتباط به امور خيريه انجام بدهم. پس از كارم در انگلستان استعفا دادم و حالا در اينجا در كمبوديا وحشت انسان را به چشم سر مى بينم. پيش از آمدن به اينجا با يكى از دوستانم كه در آمريكا است گپ زدم و از تصميمم برايش گفتم و او بعد از اينكه به حرفم گوش داد برايم گفت كه ممكن ديوانه شده باشم. آخر چگونه ممكن است كه بعد از اين همه تلاش براى رسيدن به يك كشور امن يعنى انگلستان دوباره به جاى نا امنى بروم. در  موتر به اين انديشه غرق هستم كه سر انجام به مزرع كشتار ميرسيم.

 

آنچه جلو چشمانم به هر چه مينگرم وحشتناك است. تمام كشتزار ها كه شايد روزى براى كشت برنج استفاده ميشدند به قبرستان بزرگى مبدل شده بودند. به هر طرف كه مى نگريستم، جمجمهء سر، استخوان بازو و پا بود. استخوان هاى كوچك هم بودند كه در ميان لباس هاى كشته شدگان كمتر به چشم ميرسيدند. مزرع پر بود از اينها و من احساس ميكردم كه زانوانم تاب ندارند تا سنگينى بدنم را تحمل كنند. يكبار بدون انكه بدانم چه ميكنم در ميان همان استخوان و مرده نشستم، شايد علتش اين بود كه نميخواستم به زمين بخورم. گنور حالت منقلب شدهء مرا ديد و نخواست كه به ديدن آن صحنهء كه مو بر اندام راست ميكرد، ادامه بدهيم و از من خواست كه به موترش برويم تا دو باره بر گرديم.

در راه بعد از اينكه كمى حالم بهتر شد به يكى از كافه هاى شهر رفتيم و من آب ليمو خواستم. گنور مرا با جهان تكان دهندهء معرفى كرده بود كه آن شب و شب هاى ديگر خواب را از چشمانم ربود، او و مصيبت كمبوديا جز زندگيم در كمبوديا شده بود و پس از آن گاه گاهى با هم ملاقات مى كرديم، براى اينكه من مى خواستم علت آنرا دريابم كه چه چيزى سبب ميشود تا كسى به عنوان حامى توده ها مردمش را به كشتار گاه ها بكشاند. چيزى كه بر تو اى هموطن عزيز من هم رفته و شايد من ميخواستم درد و مصيبت تو را از زبان يك كمبوديايى بشنوم.

 

در روز هفدهم اپريل سال ١٩٧٥ بود كه آسمان كمبوديا را معكوس كردند و زمين آنرا شخمى زدند كه تا تاريخ است و انسان است اين شخم عميق باقى بماند و يادوارهء از وحشت و دهشت انسان گردد. آنروز مطابق معمول شهروندان پنوم پن از خواب بر خاستند و بى آنكه توجهى به اخبار جنگ كنند خواستند تا به جانب مشاغل خود رهسپار گردند. در كمبوديا عادت بر اين است تا صبح پيش از طلوع آفتاب از خواب بر خيزند و به كار روزانه خود شروع كنند و آن به علتى كه كمبوديا كشور خيلى گرم است و صبح زود موقع مناسب براى كسب و كار ميباشد و همين كه ساعت ١١ صبح ميشود، اهل كسبه و مأمورين كار هاى خود را رها ميكنند تا براى صرف غذاى چاشت بپردازند و بعد از ظهر استراحت كنند و باز به ساعت ٢ بعد از ظهر دوباره به كار هاى خود برسند.

 

 مردم از فساد ادارى دولت شاهى به ستوه آمده بودند و ميخواستند تغيير اساسى در زندگى شان رخ بدهد. عدهء  از معلمين و شاگردان چنان از اوضاع جارى به تنگ آمده بودند كه آنها خود دعا ميكردند تا كه انقلابى رخ بدهد و شرايط را كاملا دگرگون سازد. و سرانجام هفدهم اپريل آنروزى شد كه تعداد زياد كسان منتظر آمدن آن بودند. ناگهان جاده هاى پنوم پن پر از روستايى هاى گشت كه بر سر شان كلاه هاى چينى و در پا هاى شان كفش هاى همانند كفش هاى هوچيمن  داشتند و بر شانه هاى شان کلاشنيکوف بود. شهريان پنوم پن روش آنها را عجيب ميديدند، كسانى كه به سوأل هاى مردم پاسخ نميدادند و هيچ وقت نوشابه و يا غذا را از دست ديگران نمى پذيرفتند.

نو آمده گان خيلى زود ا ختيار امور را بدست گرفتند و ساعت ٨ صبح هنگامى كه راديو اخبارى را پخش ميكرد كه دولت ميخواهد با اين نيروى تازه وارد كه خودش را خمر سرخ مينامد به مذاكره بپردازد، ناگهان صداى كسى از وراى امواج راديو شنيده شد كه گفت: "ما اينجا فاتحانه آمده ايم و شهر را در تصرف داريم و حاضر به مذاكره با هيچ كسى نخواهيم شد." 

 

در جاده ها خمر سرخ به فعاليت آغاز كرد و به مردم گفته شد كه هر چه زودتر از شهر به طرف روستا ها در حركت شوند و بهانهء را كه براى اين كار ارائه ميدادند اين بود كه امريكا تصميم دارد تا تمام پنوم پن را بامبارد كند و شهريان بايد به خاطر امنيت خود شان  به طرف روستا ها بروند. خمرسرخ در جمع آورى مردم چنان جديت نشان داد كه به مردم موقع داده نشد تاحداقل همراه با خانواده هاى شان بطرف جا هايى كه برايشان تدارك ديده شده بود رهسپار شوند. فرزند از مادر جدا ماند و شوهر از زن. جاده ها يی كه به روستا هامى پيوستند چون دريا هاى از مردم شده بودند كه مسافران به سبب كثرت نميتوانستند حركت كنند و براى همين، روز ها طول كشيد كه آنها بالاخره  به روستا ها رسيدند، اما در طول راه عدهء كثيرى به شمول كودكان و كهنسالان به سبب خسته گى و نرسيدن آب و غذا جان شان را از دست دادند. كسى نميتوانست از اين سفر پر از مشقت گريز كند و اگر كسى كوششى براى اين كار ميكرد، همانجا جلوى ديگران با گلوله به قتل مى رسيد و در ضمن آنهاى كه در شهر ها مخفى شده بودند و از امر خمر سرخ براى سفر كردن به روستا ها سر باز زده بودند، خيلى زود دستگير و بعد تيرباران شدند. خمر سرخ ميخواست به مردم نشان بدهد كه كسى نميتواند از امر شان اطاعت نكند. از آنروز به بعد به خانواده ها اجازه داده نشد كه با يك ديگر بپيوندند و براى ساليان درازى مادر از فرزند  جدا ماند و شوهر از زن. كشتار نيز با قساوت ادامه داشت و بعيد نبود كه خانوادهء  ده نفرى را يافت كه فقط دو تن از آنها باقى مانده باشد. 

پول پات اگر چه به ظاهر ميخواست در كشورش يك انقلابى  بياورد كه  بتواند تغييرات مهمى را در ساحات اقتصادى، اجتماعى و سياسى پيگير شود، اما در باطن آنچه كرد  گشودن عقده هاى  بود كه در طول سال ها به سبب ناكامى ها و مشقت ديدن ها در دل داشت. اگر او به خود حق ميداد تا دشمن يك عدهء انگشت شمارى كه ثروت كمبوديا را ميدزديدند، باشد، اين حق را نداشت تا شروع كند به كشتار جمعى مردم بيگناهى كه آنها خود آرزو داشتند تا در كشور شان اقتصاد بهتر شود و از فساد اجتماعى جلو گيرى گردد. 

 

يادداشت و پانويس ها:

 

١- بازپرس هاى پول پات پيش از كشتن مجرمين سياسى، از آنها عكس مى گرفتند.   

٢- killing Fields   يا  مزارع كشتار نام فيلمى هم است كه بر بنياد حقايقى كه رژيم پول پات جنايات بزرگى را در مقابل مردمش مرتكب شده تهيه گرديده. پول پات مردم شهر را به مزارع روستا ها فرستاد تا آنها در برنامه هاى كشاورزى سهم بگيرند، اما اين مردم به سبب نداشتن معلومات كافى از كشاورزى، عدم جلوگيرى از بيمارى، نبود بيمارستان و هم به سبب نبود غذا، زندگى سختى داشتند كه سرانجام منجر به مرگ دستجمعى شان شد و مزارع پر از نعش هاى اين بى گناهان گرديد.

 

 

برای ديدن عکس هايی از اين سفر که توسط نويسنده تهيه گرديده اينجـــــا را کليک کنيد

 

 

 

 


صفحهء اول