خواجه بشيراحمد انصاری

 

 

 

 

 


 

 

 

 

 

 

در جستجوى راه 

 

خواجه بشير احمد انصارى

كانكورد- كاليفرنيا

 

 

مدت مديدى ميشود كه سرزمين ما در سراشيب انحطاط تمدنى قرار گرفته و چند دهه ميشود كه ما دامنگير بحران بزرگ و استخوانسوزى هستيم كه هستى مادى و معنوى ما را به باد فنا داده، حرث و نسل ما را تباه كرده و ميهن ما را نامزد آخرين كشور هاى جهان نموده است.

انديشه ورزان مرز و بوم ما تفسير هاى مختلفى از اين شكست و سيه روزى عرضه داشته و ريشه هاى بحران را در پرتو باورها و معيار هاى خود جستجو نموده و هر كدام در پرتو باورها و اصول فكرى خودش درمانى براى اين درد پيشنهاد نموده اند.  

پيش از اينكه در اين بحث پيش رويم بايد بپذيريم كه ما سيه روزيم و بدبخت و قربانى مثلث جهنمى ظلم و فقر و جهل. و باز بايد قبول كنيم كه اين وضع نا بسامان اجتماعى، دينى، اقتصادى، فرهنگى، و سياسى ما معلول عوارض و علتهايى است كه قبل از همه بايد ريشه يابى شوند و باز ريشه كنى.

ولى كم نيستند كسانى كه در اين باب قلم و در اين بيابان قدم گذاشته و هموطنان ما را در برابر سيلى از تحليلها و راه هاى درمان قرار داده اند كه اين نوشتار هم ميتواند جزء آن نسخه نويسى ها باشد. ولى راهى كه در اين مقال ترسيم يافته چنين تصور ميشود كه مبتنى بر منطق و تعقل بوده و كوشش صورت گرفته كه از احساسات كور و عقده گشايى هايى كه تنها نياز بيماران روانى ما را پاسخ خواهد داد و زنده باد و مرده باد گفتن هايى كه تنها ميتواند عواطف عوام الناس ما را اشباع نمايد، بدور نگه داشته شده است.

گروهى از انديشه ورزان ما علت همه آشفته حالى ها، بدبختى ها و در بدرى هاى ما را در بيسوادى و سطح پائين دانش ميدانند. عده اى همه گناهان را بدوش استعمار نوين و كهن و بازوان منطقوى آن افگنده و معتقد اند كه موقعيت مهم سوق الجيشى و "گذرگاه كشور گشايان" بودن سرزمين ما، اساس همه مصائب نازله بر ملت و ميهن بوده است. برخى همه نا بسامانيها را برخاسته از نهاد فاسد سياسى مى دانند. تعدادى عدم موجوديت منابع طبيعى را علت ميدانند و حتى هستند كسانى كه موجوديت اين منابع را علة العلل همه بدبختيها ميدانند. گروهى التزام به دين را علت اصلى همه عقب ماندگى و فلاكتها دانسته و معتقدند كه اين عنصر تخدير كننده، انسان را از ترقى و جهش باز داشته و جامعه را با تمدن بيگانه ساخته، زمينه هاى مختلف ستم پذيرى را مهيا نموده، دست و پاى مردم را با ريسمان ميتافيزيك محكم بسته، بدن زنان را كه نيمى از جامعه را تشكيل ميدهند در پارچه اى پيچيده و قدرت جهش و حركت را از آنها سلب نموده،ارادهء عامه مردم را با زنجير قضا و قدر قفل نموده، و با اين همه زنجير هاى مرئى و نا مرئى هزاران مانع فراراه ترقى و تعالى ايجاد نموده است.

حال بيائيد با استفاده از ابزار منطق و تجربه به سراغ همهء اين عوامل رفته و آنها را يكى پس از ديگرى تحليل و مطالعه نموده و ببينيم كه راه ما به كجا مى انجامد.

                     

سواد:             

قسمى كه گفتيم، دسته اى از دانشمندان ما سطح پائين سواد عمومى را علت همه دربدرى ها ميدانند. به عقيدهء آنها اگر عموم مردم سواد ميداشتند هم جامعه اى پيشرفته ميداشتيم و هم شكار هيچ استعمار خارجى و هيچ استبداد داخلى اى نمى شديم زيرا سواد كليد پيشرفت و آزادى و راز و رمز موفقيت جوامع محسوب ميشود.

در پاسخ اين دسته بايد گفت كه مرورى گذرا بر لست وطنفروشان كشور ما اين تيورى را از بيخ و بن ميكند. آرى! سواد نميتواند مانع جنايت و خيانت و وطن فروشى شود. تاريخ ميگويد آنهائى كه در كنار سربازان خارجى بوده اند همه سواد داشته اند. شاه شجاع كه سمبول مزدورى و وابستگى در تاريخ كشور ما است از با سواد ترين افراد خانواده اش بود كه ديوان شعر او بيانگر اين حقيقت است. وطن فروشان دوره هاى بعدى هم تعليم يافته گانى بودند كه چون كوران چراغ بدست، دين و سرزمين را فداى قدرت و ثروت نمودند. اگر نگاهى به لست دزدگان بزرگ هم بيندازيم مى بينيم كه همهء آنها از جملهء تعليم يافتگانى بوده اند كه سيماى جهنمى عده اى از آنها همين حالا از برابر كمرهء حافظهء خوانندهء عزيز ميگذرد. در لست آدمكشان بزرگ هم نميتوان فرد بيسوادى را سراغ نمود. آنهائى كه حرث و نسل كشور رابا توپ و تانك كوبيدند و بر فراز خانه ها و مزارع مردم شان – ببخشيد مردم ما- سخاوتمندانه آهن و آتش ريختند هم با سوادانى بودند كه تعليمات پيشرفتهء شانرا در داخل و خارج كشور تكميل نموده بودند.

در اين هيچ شكى نيست كه دانش براى روح نور براى جسم نيرو است. دانش از مستلزمات ترقى و پيشرفت و رفاه جامعه و كشور است. دانش از فرايض مهم دينى است كه افتتاح پيام وحى با گل واژهء (خواندن)روشنترين دليل بر اين مدعا است. ولى سواد به تنهائى نميتواند علاج درد هايى باشد كه مسبب اصلى آن با سوادان و تحصيل كردگان اند.

        

استعمار:

دسته اى از نويسندگان ما كه موقعيت مهم سوق الجيشى اين سرزمين و (گذرگاه كشور گشايان) بودنش را علت اصلى مصايب نازله بر ملت و ميهن ميدانند، ميگويند كه چون كشور ما در مسير قدرتهاى بزرگ تاريخ قرار گرفته لهذا طبيعى است كه پامال سم زور آوران شود. اسكندر بصوب هند حركت كرد و براى آنكه راه را براى خود باز كند بايد اين مانع را از سر راه خويش بر ميداشت. چنگيز خان هم در مارش عظيم خود از همين راه گذشت و چيزى بنام انسان باقى نگذاشت. انگليسها آمدند و در مرزهاى روسيهء ديروزى بازى بزرگ خويش را براى تسخير اين كوه و دمن براه انداختند. روسها كه رسيدن به بحر هند را جزء آرزو هاى طلائى تاريخ خويش ميدانستند، نيز ما را قربانى اهداف خويش نمودند. همسايهء (برادر) جنوبى ما كه بازار هاى آسياى ميانه لعاب از دهانش سر آورد نيز در آرزوى بلعيدن اين لقمهء خاردار و عبور از اين راه كشنده بود. طرفداران اين نظريه ميگويند كه چون موقعيت مهم سوق الجيشى اساس سيه روزى است و موقعيت جغرافيائى كشور واقعيتى تغيير نا پذير است پس براى آنكه باز هم زير پا نشويم و بهاى موقعيت خويش را نپردازيم بايد در پناه يكى از قلدران و (بد معاشان) بين المللى زيست كرده و در سايهء آن بسوى همسايگان طماع و بى مروت خويش چشم كشيم. يعنى همان كارى را كنيم كه در روابط اجتماعى خويش در ده و قريه و يا در محيط ماموريت خويش در دستگاه دولت انجام ميدهيم.

موقعيت استرايژيك ضعف نه كه يكى از عناصر مهم قدرت ملى كشور ها است كه آنرا نبايد ناديده گرفت بلكه در جهت رشد و انكشاف و توسعهء بازرگانى و اقتصادى از آن سود برد. نزديكى به يكى از قدرتهاى بزرگ نظامى چون روسيه نيز نميتواند علت بى ثباتى و عقب ماندگى ما باشد، اگر چنين مى بود پس بايد جاپان در شرق و كشورهاى اسكندناوى در غرب از دير زمانى پامال سم روسها مى شدند. قرار گرفتن بر سر راه كشور گشايان تاريخ هم علت سيه روزى ما و بى ثباتى هاى مستمر ما نيست زيرا هيچ كشورى نيست كه اين تجربهء تاريخى تلخ را پشت سر نگذاشته باشد. كشورهاى زيادى اند كه در جريان جنگ همه چيز خود را از دست دادند ولى بزودى غبار از چهره روفتند و خون از جرح شستند.

 

نظام سياسى:

گروهى نظام سياسى و حكومتى را مادر همهء بدبختى ها ميدانند. اين نظريه هم قرين حقيقت نيست زيرا نظام سياسى چيزى جدا از فرهنگ عمومى نيست. اين مردم اند كه نظام دولتى و نوع حكومت خويش را بر ميگزينند؛ اين گزينش در حالاتى توسط رأى مردم و انتخابات صورت ميگيرد و در شرايط ديگرى با سكوت و عدم اعتراض و عصيان انجام مى يابد. در صورت اول ارادهء مردم بشكل مثبت آن تبلور مي يابد و در حالت دوم بشكل منفى آن. فيلسوفى گويد: زمامداران بسان نهرى اند كه از جويبار هاى كوچك ديگرى كه مردم اند كسب وجود ميكنند. تامس هابس كه از چهر ه هاى درخشان فلسفه سياسى پنج قرن اخير بشمار مى رود كتابى دارد بنام (LEVIATHAN) كه در پشتى آن تصوير زمامدار را طورى ترسيم نموده اند كه اعضاى بدن او متشكل از انسانهاى ديگر است. در جامعه شناسى سياسى مبدئى وجود دارد كه ميگويد: (The leaders are reflection of the people) به اين معنى كه زمامداران باز تاب مردم شان اند. در آثار دينى ما هم آمده است كه (كماتكونوا يولى عليكم – همانطورى كه شما هستيد زمامدار تان نيز از همان قماش خواهد بود). روزى يكى از رعاياى دولت اسلامى نزد على بن ابى طالب رفته و در حالى كه از اوضاع نا بسامان دولت او شكوه داشت، از ايام خجستهء خلافت ابوبكر و عمر رضى الله عنهما ياد مينمود. حضرت على رو بسويش نموده و گفت: خلفاى پيشين زير دستانى چون من داشتند ولى من رعايايى چون شما دارم و تفاوت كار من و آنها از همين جا نشأت ميكند.

امروز كشور هاى مقتدر جهان داراى اردو هاى مجهز و منظم و اسلحه اتومى ميباشند ولى اين كشور ها نه توسط افسران كلفت گردن، بيسواد و شخ بروت و يا خانواده هاى طفيلى اداره ميشود و نه كسى در انديشهء كودتاى نظامى است زيرا آنها بيقين ميدانند كه ملتهاى شان تحمل نظامهاى خود كامه و دكتاتور را ندارد. يكى از نويسندگان انگليس ميگويد: من در صورتى نظام استبدادى رامى پذيرم كه بچشم سر ببينم ملتى با زين و پالان و فردى با چكمه و مهميز از مادر به دنيا مى آيد.

در اين شكى نيست كه استبداد بيمارى بزرگ تاريخ و زخم خونچكان جامعهء سياسى ما است ولى عامل اين بيمارى چيز ديگرى است كه ما و شما همين حالا بخاطر تشخيص آن سرگردانيم. استبداد و خود كامگى مسبب بد بختى هاى زيادى است اما آنچه زمينه ساز خودكامگى و قلدرى و زور گوئى است و يا آنچه نظام هاى فاسد سياسى را بوجود آورده چيز ديگرى است كه بايد آنرا شناسائى نمود.

 

منابع طبيعى:

آنهائى كه نبودن منابع طبيعى را دليل عقب ماندگى كشور ميدانند، از وضع كشور خويش آگاهى چندانى ندارند. افغانستان از جملهء كشورهايى است كه از منابع سرشارى برخوردار است. موجوديت نفت و گاز و مس و طلا و لاجورد و زمرد و آهن و نمك و مناظر دلكش طبيعى و توريستى و اراضى حاصلخيز زراعتى و نهر هاى خروشانى كه بدون هيچ نوع استفاده اى در استقامت كشور هاى همسايه جريان يافته، شادابى و خرمى را براى شان به ارمغان مى برد، از نمونه هاى بارز الطاف بيكران الهى بر فرزندان اين سرزمين است. ولى اين نقطه را نيز بايد بخاطر داشت كه منابع طبيعى به تنهائى نميتواند رفاه و آسايش و استقرار را به ارمغان آورد كه اگر چنين مى بود ليبيا، مكسيكو، نايجريا ... بايد در قطار پيشرفته ترين كشور هاى جهان قرار ميداشتند كه ندارند و كشور هاى ديگرى چون جاپان در صف عقب مانده ترين آنها ميبودند كه نيستند.

گروهى مدعى اند كه كشور ما بخاطر داشتن منابع طبيعى همواره مورد آز و طمع قدرتهاى بزرگ قرار گرفته و از همينرو فاقد ثبات سياسى و توسعهء اقتصادى بوده است. اين نظريه هم نا درست است زيرا كشور هاى زيادى در جهان اند كه هم منابع طبيعى دارند و هم آزادى و استقرار كه همسايهء غربى ما ايران نمونهء بازر آن است.

 

دين:

از نيمه هاى قرن گذشته بدينسو گروهى از روشنفكران ما را عقيده بر اين است كه علت اصلى همه عقب ماندگى، فلاكتها، شكستها و سيه روزى ها در دين خلاصه ميشود. اين انديشه با ظهور متوليان بتكده استبداد طالبى قوت بيشتر گرفت.

در پاسخ به اين عزيزان بايد گفت كه سيماى دين را نميتوان در آئينه رسانه هاى نيرومند گروهى غرب مشاهده نمود. غربى كه خود براى ما متوليان دين را معرفى مينمايد. غربى كه طالبان را روى كار آورد و در پشت شيوخ فاسد خليجى قرار دارد. غربى كه هم كوزه گر است و هم كوزه شكن.

آرى! دين را نميتوان از زبان روحانى بيچاره اى كه سرگردان نان است و گوش به فرمان خان فرا گرفت. دين خدا را نميتوان با باور هاى مادر كلانهاى مان اشتباه نمود. بلكه دين را بايد از مصادر اصلى آن كه نزديك است در زير انبار خرافات و يا اقوال دشمنان حاقد و افعال دوستان فاسد آن پنهان گردد، فرا گرفت.            

آنهائى كه اسلام را مانع اساسى مدنيت قلمداد ميكنند نه از تاريخ چيزى ميدانند، نه از قوانين تمدن انسانى و نه هم از دين. دين نه تنها كه مانع تمدن نيست بلكه از عناصر سازندهء تمدنها است. تمدن معاصر غربى چيزى نيست كه بدون هيچ مقدمه اى از آسمان افتاده باشد بلكه مجموعهء بزرگى از جهود بشرى است كه مسلمانها سهم مهمى در آن داشته اند. تمدن غربى به اعتراف خود غربيها بيشتر از هر چيز ديگر از تمدن اسلامى مايه گرفته است.

گوستاولوبون فرانسوى مينويسد: مسلمانها سبب شدند تا اروپاى مسيحى را از حال توحش و جهالت خارج سازند... نفوذ اخلاقى مسلمانها، اقوام وحشى اروپا را داخل در دايرهء آدميت نمود و دروازه هاى علوم وفنون و فلسفه را بروى آنها باز نمود و مسلمانان براى ششصد سال تمام در كرسى استادى اروپا تكيه زدند.

ويل ديورانت نويسندهء تاريخ تمدن ميگويد: "پيدايش و اضمحلال تمدن اسلامى از حوادث بزرگ تاريخ است. اسلام طى پنج قرن از 81 هجرى تا 597 هجرى از لحاظ نيرو و نظم و بسط قلمرو و اخلاق نيك و تكامل سطح زندگانى و قوانين منصفانهء انسانى و احترام به عقايد و افكار ديگران و ادبيات و تحقيق علمى و طب و فلسفه پيشاهنگ جهان بود". مسلمانها در دوران توليد تمدنى خود در زمينهء ابداع اعداد و صفر و نظام پيچيدهء علوم رياضى و گردش خون در بدن و ... قدمهاى درخشانى بر داشتند. اگر به تاريخ كشور و حوزه تمدنى خود ما مراجعه كنيم مى بينيم كه دين عنصر اصيل درخشانترين تمدنهاى ما بوده است.  شما خود فكر كنيد كه اگر مولوى و سنائى و ناصر خسرو و عنصرى و جامى... را از هنر و ادبيات و ابو حنيفه و پير هرات ... را از فرهنگ دينى و ابن سينا و البيرونى ... را از تاريخ علم و فلسفه و سيد جمال الدين افغانى... را از نهضتهاى سياسى و تمدنهاى بلخ و هرات و غزنه... را - كه بدون شك دين عنصر اصلى بنيان آن بوده است- از تاريخ و غزاها و مجاهدات آزاديبخش ملى و شخصيتهاى بلند قامتى چون ابومسلم خراسانى، محمود غزنوى، ايوب خان ميوند، ملا مشك عالم و مسعود ... را از تاريخ مبارزات ملى خويش حذف نمائيم ديگر چه افتخارى براى ما باقى خواهد ماند؟!

اينكه غربيها دلسوزانه از ما ميخواهند كه با تاريخ و دين و فرهنگ خويش وداع گفته و با گذشته خويش قطع رابطه نمائيم و نقطه اى شويم فرضى در هوا و نه در امتداد يك خط ، اين همه در روشنى جنگ تمدنها و در راستاى استراتيژى هاى بزرگ و سيطره بر حساس ترين نقاط دنيا كه مربوط به مسلمانها است، براى ما كاملا قابل فهم است، ولى اينكه چرا دسته اى از باسوادان ما تيشه بر بيشه درخت پربار تمدن خود فرود مى آورند، اين براى ما قابل فهم نيست. شگفت اينكه كشور هاى غربى روز بروز به دين مى چسپند ولى از ما (دلسوزانه) تقاضا مينمايند تا ثروت معنوى خويش را در آب ريزيم.       

عده اى از دين ستيزان ما هنگام صحبت از دين نمونهء قرون وسطائى مسيحيت اروپائى را برخ ما مى كشند، غافل از اينكه آن دين نه تنها كه با اسلام نا سازگار است كه حتى با مسيحيت اصيل هم همنوائى ندارد. مسيحيت قرون وسطائى نميتواند ميزان هر دين ديگر در هر زمان و مكان ديگر باشد.

ولى فراموش نبايد كرد كه با تطبيق احكام ظاهرى فقه و فروع شريعت دينى دنيا گل و گلزار نميشود. آنهائى كه تنها دوزخ دين را ديده اند و از جنت آن اطلاعى ندارند همه احكام فقهى اسلام را از دايرهء حكمت و فلسفهء آن تجريد نموده و در تحريم و حد و قصاص خلاصه مينمايند. ما ديديم كه طرفداران اين طرز ديد چگونه مليونها دالر از دشمنان دين و وطن اخذ نموده ولى هموطنان گرسنهء شانرا دست بريدند. در حالى كه قاتل رامى كشتند ولى لشكرى بيگانه و مجهول الهويت را براى كشتن برادران هم ميهن ، با خود مى آوردند. چهره هاى منحوس و معيار هاى معكوس اين گروه، انسان را بياد محاكم تفتيش عقايد قرون وسطى و جامعهء جاهلى ما قبل اسلام مى افگند. برنامهء اقتصادى اين دين مداران! در كشت خاشخاش خلاصه مى شد، برنامهء سياسى شان در پاكسازى نژادى و برنامهء اجتماعى شان در تفوق طلبى قبيله. آنها بعوض جامعهء مدنى، تصفيهء بدنى را شعار خود ساختند.

حال كه ديديم هيچيك از عوامل ياد شده نميتواند علت العلل آشفته روزى ما قرار گيرد، پس روى چه چيزى ميتوان انگشت نهاد.

اگر صفحات تاريخ جهان را با دقت ورق زنيم، و اگر فراز و فرود مسير كاروانهاى تمدن بشر را با غور مطالعه نمائيم به اين نتيجه خواهيم رسيد كه اساسى ترين عامل و سازنده ترين عنصر در حيات اجتماعات بشرى همان نحوهء معاملات ذات البينى مردم و عادات و سلوكيات روزمرهء آنها است. اخلاق و روش و سلوك و معاملهء ذات البينى مردم علت است و اوضاع خوب و بد اجتماعى، سياسى، فرهنگى و اقتصادى معلول. جوامع متشكل از افراد آن است و كشورهاى ما چون از تجمع ما پديد آمده اند همان چيزى هستند كه ما هستيم. قوانين، روابط و پاليسى هاى جامعه بازتابى از نيات و عملكردهاى زشت و زيباى جمعى ما اند. آرى! عامل نا بسامانيها و ضعف ها و عقب ماندگى ها و ويرانى ها در نفس و روحيات و شيوهء زندگى ما نهفته اند.

جوامعى كه آدم كشى، خوردن مال حرام، رشوت، دروغ، عهد شكنى، تقلب، لاف، تكبر، حسد، بخل، استهزاء، دوروئى، تملق، ظاهر پرستى، انتقامجوئى، دزدى، اختلاس، تنبلى، ياغيگرى، بى قانونى، فرهنگ ستيزى، استبداد پذيرى، شخصيت پرستى، نسب پرستى، قبيله گرائى، نژاد پرستى، قانون گريزى و زور گوئى... جزء زندگى روزمرهء شان و از پديده هاى پذيرفته شدهء اجتماعى شان باشد، آخر چطور خواهند توانست قدمى ولو كوچك به پيش گذارند. 

ما به زور و قدرت عشق مى ورزيم و زور را آسانترين، كوتاه ترين و بى درد سر ترين وسيله براى تحقق اهداف خويش ميدانيم. در قانون شفاهى ما صاحب زور صاحب حق هم هست. در عرف اجتماعى ما سياست به معنى قهر و غلبه استعمال ميشود و اگر خواسته باشيم كه بگوئيم فلان شخص فلان انسان را مورد خشم قرار داد، ميگوئيم "او را سياست كرد". اگر طرفدار اصلاح و يا به اصطلاح (انقلابى) هستيم، بدون اينكه خود را به درد سر اصلاح پيوستهء جامعه گرفتار كنيم يكمرتبه مى شوريم، همه چيز را درهم مى ريزيم و سپس از سامان دادن آن عاجز مى مانيم. صفحات تاريخ ما بيشترينش به زور مندان تخصيص يافته تا به قهرمانان عرصه هاى علم وهنر. در كشمكشهاى سياسى همين كه ديديم كفهء ترازو يكطرفه شد در كنار پيروز مى ايستيم و برايش شعار ميدهيم و گلو پاره ميكنيم همانطورى كه در بازى هاى ورزشى براى برنده كف مى زنيم. بازى هاى پسنديدهء ما هم همان بازى هائى است خون و خشونت روح آنرا تشكيل داده است. سگ جنگى، گاو جنگى، خر جنگى، بودنه جنگى، كبك جنگى و هر جنگ ديگر، بازى هاى پسنديدهء ما را تشكيل ميدهد. "اينجا سرزمين عجايب و غرايب است"؛ در اينجا انسان با انسان در جنگ است و حيوان با حيوان. جنگى كه اشكال و صورتهاى مختلفى بخود ميگيرد.

بت تراشى، كار هميشگى ما است. هر كدام براى خود بتى تراشيده و سپس آنرا بزرگ ساخته تا در سايه اش زندگى كنيم. اگر در قريه هستيم از ملك و خان و ارباب بت مى سازيم، اگر در حزب سياسى هستيم از زعيم حزب بت مى سازيم، اگر در جبههء جنگ هستيم فرمانده ما هر قدر وحشى و زور گو وديوانه بود به همان اندازه مورد احترام ما واقع ميشود. دايره اين بيمارى تا حدى است كه حتى معلمان و مربيان زورگو بيشتر مورداحترام واقع ميشوند.

افتخار به اصل و نسب عادت ديگر ما است. اگر ستارهء هتلر درخشيدن گرفت نسب خود را به او وصل ميكنيم، اگر يهودى ها قدرت يافتند، شجرهء نسب وهمى خود را از زير انبار قرون و اعصار بيرون كشيده و خود را از اولادهء بنى اسرائيل معرفى ميكنيم، و اگر اعراب مسلمان تسلط حاصل كردند نيمى از ساكنان كشور ما سيد و نوادگان پيامبر مى شوند. خلاصه اينكه ما هميشه از گذشتگان لاف مى زنيم و با اين عمل خويش دو كار را انجام ميدهيم: يكى اينكه از كسب افتخارات جديد خاطر خود را جمع مى كنيم، دوم اينكه خود بزرگ بينى كاذب خود را اشباع مينمائيم.

بى نظمى خصوصيت ديگر ما است. ما در هيچ كار خود نظم را مراعات نمى كنيم. ما در حالى كه وجود خداوند را از راه نظم و ترتيب آفرينش ثابت ميسازيم، كوچكترين بهره از اين قانون نداريم. ما نماز ميگذاريم، روزه ميگيريم، حج مى رويم و زكات ميدهيم و نظم را در همهء اين اركان بوضوع مشاهده ميكنيم ولى بازهم نظم گريز هستيم. نه تنها اين، كه دين مداران ما در بى نظمى و بى برنامگى، از همه كوس سبقت ربوده اند. از قانون بد ما مى آيد و آزادى را مرادف ياغيگرى ميدانيم. بينظمى در كار ها روشنترين دليل بيمارى است زيرا بيمارى را اختلال نظم و فقدان اعتدال در بدن تعريف نموده اند. دنيائى كه ما در آن زندگى ميكنيم از ذره تا كهكشان همه مقيد به نظم اند؛ آنكه از مسير نظم سر پيچى ميكند به پرزه اى ميماند كه در جهت مخالف سير ماشين حركت كرده و سرنوشتش چيزى جز شكستن نيست.

ظاهر پرستى و اعتنا به قشر كه روى ديگر سكه نفاق است، عرصه هاى مختلف حيات ما را رنگ بخشيده است. افراد را بر اساس ظاهر شان مى شناسيم. داشتن  فرش قيمتى و وسايل گرانبها و همچشمى هاى اجتماعى شرم آور و دعوتهاى مجللى كه با سطح زندگانى ما تناسب ندارد، از  جمله ء ويژگيهايى است كه ما را از ساير ملتها جدا ميسازد.

از اسماء و مسميات دينى بحد مبالغه آميز آن استفاده ميكنيم. اگر حزبى ساختيم سمبول آنرا از قرآن و كلمه و محراب و منبر و آيات و احاديث و "الله اكبر" و مسجد و كعبه و مقولات دينى پر مى سازيم ولى در عمل بى دين ترين همه ايم و هنگامى كه پاى منافع خود ما دخيل باشد پرواى هيچ چيز و هيچ دينى را نداريم.

افراط و تفريط بيمارى ديگر ما است. ما در همه امور يا افراط ميكنيم يا تفريط. اگر با كسى دوستى كرديم از همه عيوب او دفاع ميكنيم و اگر بدشمنى كسى برخاستيم، خون همه افراد خانوادهء او رغبت انتقامجوئى ما را اشباع نميكند. اگر كمونست هستيم بايد خونخوار تر از استالين عمل كنيم و اگر مسلمان هستيم خلافت اسلامى بايد بدست ما پايه گذارى شود و آنچه را نميتوانيم بدوش خويش ميگيريم. نه در ديندارى خويش (كه اعتدال جز دين است) حد وسط را مراعات ميكنيم و نه هم در بى دينى خود. اگر سنتى هستيم محافظه كارى ما حدى را نمى شناسد و اگر تجدد پسند هستيم حتى بيمارى معدهء غربيها را براى خود دوا تصور مي پنداريم. هم در آزادى خواهى و هم در مزدورى مبالغه ميكنيم. اگر با روسيه دوستى كرديم، عشق به روسها را معيار افغانيت ميدانيم (همانطورى كه يكى از شخصيتهاى سياسى ما  گفته بود) ، اگر شعار اخوت اسلامى را بلند كرديم طوق غلامى همسايگان را زيب گردن خويش ميسازيم و اگر با امريكا دوستى نموديم، رئيس جمهور ما در مقابل كمره هاى تلويزيونى جهان اعلام ميكند كه نميخواهد به كشورش بر گردد زيرا دلش ميخواهد در امريكا بماند.

چيزى بنام اعتراف به اشتباه و باز گشت از گناه در قاموس ما وجود ندارد. ما براى توجيه گناهان ملى خويش از استخدام هيچ متن مقدسى صرفه نمى كنيم. اگر شهرى را بخاك يكسان ساختيم، اگر با دشمنان دين و ميهن هم پيمان شديم، اگر هزاران انسان مظلوم را براى اينكه بت شخصيت ما سيراب شود، روانهء ديار عدم نموديم، اگر منافع ملى خود ما را فداى منافع ملى ديگران كرديم، اگر ميراث خون دو مليون شهيد را به جوى فروختيم، اگر همه ارزشها را در پاى ديو قدرت فدا نموديم اگر ... باز هم با كمال وقاحت و بى حيائى در برابر كمره هاى تلويزيون و راديو ايستاده و بدون كوچكترين احترام به عقل و تشخيص و قضاوت شنوندگان، گناهان خويش را يكسره بدوش ديگران مى اندازيم. ما تا هنوز زعيمى نداشته ايم كه گفته باشد در زندگى سياسى اش تنها يك اشتباه را مرتكب شده است. افراد ديگر جامعه وضعى بهتر از رهبران شان ندارند بلكه زير دستانى اند كه شايستگى زعيمى بهتر از رهبران موجود را ندارند.

اين بود گوشه اى از بيمارى هاى هستى بر اندازى كه علت بيشتر بدبختى هاى ما شده و بجاى اينكه علت اصلى را در يابيم سرگرم معلول ها و در صدد درمان عوارض آن هستيم.

آنچه ذكر شد جزء قوانين علمى دنياى ما است كه در متن انسان و جامعه و مسير و روابط شان وجود داشته و ثابت و لا يتغير است. همانطورى كه فيزيك و رياضى قوانين ثابت خود را دارند، همان قسم جامعهء انسانى نيز داراى قوانين ثابتى است. جامعه داراى يك راه و روش است كه بسان قوانين حاكم بر زنده جانها و گياهان دقيق، ثابت، منطقى و حساب شده است كه تحولات اجتماعى بدان مربوط ميشود.

آنكه جدول مندليف را بر روى صفحهء طبيعت، منظم و حساب شده نقش كرده است، در كتاب ديگر خود ميگويد: "خداوند حالت مردمى را تغير نمى دهد تا آنكه آنها آنچه را در ضمير خود دارند، تغيير ندهند". آرى! ميدان اين كارزار سرنوشت ساز بسيار به ما نزديك است؛ عرصهء اين "جهاد" و ميدان اين "مبارزه" در درون تك تك ما قرار دارد. درمان اين بيمارى بحران آفرين نه در دل كتابخانه ها است، نه در لابراتوار ها و نه هم در ميدانهاى گرم نبرد، بلكه با خود ما بوده و هر كس بنوبهء خود ميتواند بدرمان خودش مشغول گشته تا با اين كار خويش كشتى جامعه را در ميان امواج پر طلاطم بحران، يك قدم به ساحل نجات نزديكتر سازد.

بيائيد خود را ولو يكبار در آئينهء سنن لايتغير الهى و قوانين ثابت طبيعت و مبادى صعود و سقوط تمدنهاى بشرى ديده و در اصلاح خويش بكوشيم.

بيائيد بپذيريم كه تا مغز تكان نخورد هيچ چيز ديگرى در زندگى تكان نخواهد خورد. تغيير اساسى جوامع در افكار و باورها صورت ميگيرد و سپس تأثير آن بر ابعاد گستردهء زندگى مى افتد. نيروى اساسى تاريخ و زيربناى تمدنها در همين نقطه نهفته است. قرآن كريم به مرات و كرات از عقل، انديشه، فكر و نفس و اصلاح و دگرگونى آن سخن گفته و از آن با عبارات (افلا تذكرون)،(افلا تعلمون)،(افلا تعقلون)،(افلا تدبرون) و امثال آن تعبير نموده است. اينكه قرآن با صيغه جمع مى پرسد: (آيا از فكر و تدبر و تعقل سود نمى بريد؟!) ميخواهد ما را متوجه سازد كه جوامع انسانى وقتى به بلوغ و رشد خواهند رسيد كه انديشه ورزى را يك وظيفه اجتماعى قرار دهند. قرآن ميگويد جامعه تحول نمى پذيرد مگر اينكه روح كلى جامعه تغيير نكند زيرا هيچ وقتى با شگفتن يك گل بهار نشده است.

سالها دل طلب جـام جـم از ما ميكرد

آنچه خود داشت ز بيگانه تمنا ميكرد

 

 

 

 

اين مقاله را که نويسندهء فرهيخته آقای خواجه بشير احمد انصاری برای وبلاگ گرد راه تهيه ديده بودند جهت استفاده وسيعتر برای فـــــردا نيز  ارسال داشته اند. از همکاری شان اظهار سپاس ميگردد.«فـــردا»

 

 


صفحهء اول