اميد
تيرماه است و خزان
ريزيی باد
به در خاطره ها پنجه
زند
پنجه زرد خزان در
گلشن
برگ پژمرده گل ها
بکند
برگ چون پر و بال
خورشيد
بازيی باد شده سوی
به سوی
گويی در ماتم ايام
بهار
اشک اختر بچکد کوی
به کو
لانه ها مانده تهی
از آوا
باغ ها خلوت سرد و
عريان
در تل و تپه همرنگ
غروب
بر پاييزی نشسته
گريان
باد هرجايی عجب زوزه
کشد
به دلش نيش زند نيز
خار
در دل دشت طنين
اندازد
ده نجاتم
تو بيا روح بهار
طبيعت گوی چو يک
پيرزنی
از همه زيب و هوس ها
بری شد
دولت و سلطنتش آمد
سر
همچو انجام فسون پری
شد
ای دل ای دل تو مکن
نوميدی
که شب تيره سحر می
زايد
تو دگر جوش بزن در
پاييز
باز بهار گل و می
آيد!