|
روشنفکر افغانی و طنز تلخ ساختارشکلی
علی اميری
هفته پيش ژاك دريدا فيلسوف پُستمدرن فرانسوي در گذشت. در هفته نامه هاي كابل نيز خبر درگذشت فيلسوف پير انعكاسي نسبتاً گسترده يافت. چندين هفته نامه عكس و زندگي نامه وي را منتشر كردند و راجع به آثار و فعاليتهاي علمي و دانشگاهي او مطالبی نوشتند. مطبوعات كابل آينه تمام نماي روشنفكران كابل است. مناسب آن بود كه اين مطبوعات و روشنفكران گرداننده آن از كنار حادثه مرگ فيلسوف ساكت و بيصدا ميگذشتند و به يك طنز تلخ دامن نمي زدند. لابد اين ياد آوري از درگذشت فيلسوف را ميتوان نشانه علاقه به او دانست. اما آيا علاقه به يك فيلسوف و متفكر چيزي جز علاقه به تفكر او است؟
نام دريدا با «ساختارشكني» (Deconstruction) پيوند خورده است. دريدا را شايد بتوان راديكالترين ناقد انديشه فلسفي مدرن خواند. ميدانيم كه فلسفهورزي دريدا با نقد «تاريخ ديوانگي» ميشل فوكو آغاز شد. فوكو از «سكوت جنون» صحبت مي كرد و معتقد بود كه خردباوري جديد از عهد رنسانس بدين سو پيوسته به منولوگ و گفتار يكجانبه در باره ديوانگي پرداخته و به ديوانگي و جنون مجال گفتار نداده است. از اين رو آثار او سرشار است از استعارههايي چون «تاريخ ديوانگي»، «تولد زندان» و «تولد بيمارستان». دريدا، اما نقد بنيادي و راديكال فوكو را صورت تازهاي از تقابل سوژه و ابژه دكارتي ميانگارد و آن را در ذات و بنيادش گفتاري در چارچوب گفتمان مدرنيته ارزيابي ميكند و سوژه ديوانگي را وجهي از خردباري و «انسان متفكر دكارت» (cogito )تلقي مينمايد. «متافيزيك حضورِ» دريدا همان كلام محوري و حضور از پيشدادهشده معني است كه احتمالاً دريدا با تأثير از ويتگنشتاين متأخر به آن ميرسد و هرگونه حضور پيشيني معني را مردود ميداند. دريدا اعلام ميكند كه هر متن به منزله در برگيرنده معني به قول خودش بايد مورد زمين لرزه يا بمباران قرارگيرد. چنين مردي چند روزي است كه چشم از جهان فروبسته است و خبر اين مرگ در هفته نامه هاي شهر فقيركابل نيز كشيده شده است، اما روشنفكر فقير افغانستان چه نسبتي ميتواند با متفكري داشته باشد كه نقدش به روزگار مدرن كلام محوري و حضور پيشاپيش معنا يا به قول خودش «متافيزيك حضور» است؟ روشنفكر افغاني نه تنها سر در لاكهاي قومي و محلي و ايدئولوژيكي خود دارد، بلكه در ناهوشياري تاريخي، غفلت و سطحينگري و فقر حقارتبار انديشه نيز به سر ميبرد. روشنفكر افغاني يك پينه ناجور و وصله ناچسبي بر تاريخ و جامعه افغانستان است. اين روشنفكر نه برآيند طبيعي و منطقي تاريخ افغانستان است و نه راه حل معقول و منطقي براي جامعه افغانستان دارد. روشنفكر بيمايهاي كه همواره بدنبال اسب و عليق بوده و در ذيل قدرت و سياست معنا پيدا ميكرده است چه نسبتي ميتواند با نقدهاي راديكال و بنياد برانداز دريدا داشته باشد؟ روشنفكري كه با تفكر بيگانهاست چه نسبتي ميتواند با يك متفكرساختارشكن داشته باشد؟ و بالاخره روشنفكري كه در غفلت و ناهوشياري تاريخي به سر ميبرد، چگونه ميتواند با متفكري نسبت داشته باشد كه در ذيل تاريخ جديد غربي، تماميت فرهنگ، تمدن و تاريخ غرب را مورد پرسش قرار ميدهد؟ روشنفكر افغاني فقير و بيمسأله است. ناپرسا و نيانديشا است. شايد با يادآوري از مرگ يك فيلسوف، خواستهاند از بار حقارت و ذلالت خود بكاهند. اما ميان نفي زمانه و غفلت از زمانه فاصلهاي نيست كه به اين سادگي پر شود. دريدا در کتاب «اشباح مارکس» که احتمالاً اشاره به شبحی دارد که مارکس و انگلس در آغاز «مانيفست» از آن ياد می کند، از ناسازی و ناسازگاری زمانه سخن می گويد و سرانجام به نفی زمانه می رسد. اما پرسش از زمانه برای روشنفکر خام انديش افغانی در حد يک رويا هم مطرح نيست. نسبت روشنفکر افغانی با دريدای فرانسوی نسبت عدمی است. نسبت نفی و نيستی است. لذا يادآوری مرگ او در هفته نامه های کابل، اين فقيرترين پايتخت آسيايی، پيش از آنکه دريغی باشد از سوی ما بر مرگ يک متفکر، طنز تلخی است که حقارت و ذلالت ما را برملا می کند. وقتی که ما با تفکر يک متفکر هيچ نسبتی نداريم و از عالم فکر و انديشه او دوريم، مرگ او برای ما با مرگ يک مادام سی سی که مثلا در سن 98 سالگی در اثر تنگی نفس در کلينيک دورافتاده ای در گوشته يک شهر دور افتاده اتفاق افتاده است چه تفاوت دارد؟ توجه ما به يك متفكر توجه از سر غوغا و شهرت است. چيزي كه در عالم انديشه به هيچوجه مهم نيست. ياد كرد دريدا براي ما يك طنز است؛ طنز تلخي كه از كنارهم قرارگرفتن روشنفكر افغاني و ساختار شكني شكل ميگيرد.
فردا: (با سپاس از افغان ديالوگ)
|