شعری از عـلــی محمـــد
زهــمــــــا
آدم زيــبــــا
پيام آشتی و
صلح در گيتی نا خوانا و مردودست
فضيلت در ورای
زندگی پندار بی سودست
ز شاخ خشک و
فکر منجمد عطر بهاران بر نمی آيد
نه پنداری تمام
نغمه های دلربا از لحن داودست
بآتش ميکشند
معموره و گلزار را سازنده انسانها
نمای زندگيش
اشک و خون وآتش و دودست
ترحم بر روان
با مناعت جفت بيدادست
در مهر و صفا
بر روی استکبار مسدودست
سخن از صلح
ميگفتند و ميگويند و خواهند گفت
و ليکن روز و
شب در دست تير و بر سرش خودست
توان مغز
حيرتزاش با طول امل بيباک ميرقصد
از آن رو جلوه
ء انديشه اش در تنگنای آز محدودست
اگر داد و مروت
شمع دانش را بکف محکم نگهدارد
جهان ما نشاط
آرد که اين خود باب محمودست
از آن روزيکه
دام و صيد وخونريزی شود نابود از گيتی
همان روز اولين
روز جهان آدم زيبا و مسعودست
2003 اطريش