آصف بره کی

 

برای ارجگزاری بمقام والای زن که مادر، خواهر و همسر است و متضمن بقای نسل آدمی روی زمين

 

نوشته ی: آصف بره کي

 

 

غم غربت و سوگ مادر

 

 

 

 

بی بی گفته بود، يک روز پرطراوت بهاری بود. نيلگون آسمان صاف و روشنی داشت. آفتاب تازه از پشت کوه چکری دميده بود. به کشتزارها و آدمهای اينسوی شمال زير منار گرما بخشيده بود. آفتاب، آفتاب سپيده دمان تازه بهاربود. برگهای شبخوابيده لاله های وحشی گندمزاران را زنده گی دوباره داده بود. برگهای نوبازشده لاله ها دهان پر تبسم پری رويانی را ميماند که از درون شان دانه های شبنم مرواريد گون قطره قطره پايين ميريختند. بازتاب تابش آفتاب بر دانه های شبنم رنگين کمان ساخته بود.

درون باغ درختان سيب نازک بدن، جورس و تيرماهی، شاخه های تنک درختان آلوبالو و گيلاس پر از شگوفه شده بودند. باد ملائم بهاری برگ شگوفه های سپيد و گلابی را روی سبزه های زير درختان هموار کرده بود. عطر شگوفه ها، نوای پرنده گان و چرچر خزنده گان تصوير خيالی بهشت را ميرساند.اطفال و کودکان دختر و پسر روی آن بازی ميکردند، ميدويدند، شاهپرکهای زيبا و رنگ رنگ را دنبال ميکردند تا ميان کف دستان خود اسيرشان کنند.

اطراف باغ را ديوارهای پخسه يی نچندان بلند احاطه کرده بود. شاهپره ها که از بالای ديوارها برون پرواز کرده بودند،اطفال و کودکان از پيگرد شان دست برداشته بودند، اما باز از يکسو بسوی دگرباغ دويده بودند. دنيای اميد، باور و خوشبينی آنان بود که پايان نداشت.

آنسوی باغ، لعل محمد و خانواده اش در جايگاه پدری شان بنام قلعه کمکی خان بسرميبردند. سه طرف درون قلعه پر از خانه های دو طبقه يی بود. در آنروز بهاری که همه ی خانه ها پر از مردم شده بودند، بخشی از خانه های قلعه به مرد ها و بخش دگرهم به زنها اختصاص يافته بود.از بخش مردانه صدای آرام آرام گپ و از بخش زنانه صدای بلند گريه و زاری بگوش ميرسيد. دود ديگدانهای بزرگ که برای پختن نان بازگشته گان جنازه برپا شده بود، چندين متر بهوا بلندشده بود و ساحه وسيعی را مکدر کرده بود، گويی نوای سوگ مرگ شيرين جان است که بهوا بلند شده وغمنامه ی فرزندان خرد و بزرگش را تا فاصله های دور و دراز منطقه به نمايش گذاشته.

جنازه هنوز درون خانه بود، خانه ی بزرگ و دراز طبقه اول که دارای ارسی های بلند چوبی کنده کاری شده با نقشهاي شرقی بود. جسد بيجان شرين جان ميان خانه گذاشته شده بود و سپيدی سان که سر اپای پيکرش را پوشانيده بود باچهره ی به کاه مبدل شده اش کمتر بيگانگی داشت. چشمهای بسته اش صفحه آخر کتاب تاريخ بپايان رسيده را تمثيل ميکرد. زنان سوگوار هم خانواده با گريه و زاری چهاردوبرش پايان آن کتاب تاريخ بپايان رسيده را بلند تفسيرميکردند.

باغ جنوب قلعه زيرجوی بالا قرار داشت که دارای زمينهای حاصلخيز حسين خيل بود. بی بی آنروز هم مثل روز های پيش با خواهران خرد و بزرگ و صمد برادر کوچک شان که تازه نشست و خيز فراگرفته بود،باغ رفته بودند. همه روی سبزه های زير درختان نشسته بودند. آنروز تنها نبودند، دگر اطفال و کودکان هم خانواده نيز با آنها پيوسته بودند.

صمد کوچک گندمگون و لاغراندام بود. روی لباسش ده ها مهره، شويست و تعويذ آويخته شده بود که بدينسان چيزی به گرانی وزن بدنش افزوده بود. صمد با دستان لاغر کودکانه اش سبزه های روی زمين را کودکانه، قوده کرده بود و آنرا با فشاری که در سيمايش هويدا بود، سوی خود کشانيده بود، تک رشته های جدا شده سبزه را که کف دستش باقيمانده بود، بلافاصله بدهان خود برده بود، اما با احساس ذائقه تلخ شان دوباره از دهان برون کشيده بود.

دنيای کودکان نشسته روی سبزه های باغ که ميانشان بی بی ده ساله نيز قرارداشت،هنوز نمايانگر يک دنيای خيالی بود. برخی شان مثل هميش ميدويدند، بچه ها بيشترشاهپره ها را دنبال ميکردند و دختران از شاخچه های پر شگوفه ی درختان برای خود موبند و اميل گردن ميساختند، اما شاه بی بی که کنارصمد کوچک نشسته بود، دانسته بود که مادرش مرده است و هنوز، جنازه اش را نبرداشته اند. دانسته بود که جسد بيجان مادرش روی خانه بزرگ و دراز طبقه اول قلعه ميان حلقه زنان سوگوار هم خانواده دراز افتاده. و اينرا بيباورانه بار بار در افکارش چرخانده بود که فقط چند روز پيش مادرش در آسمان صاف يک شب ماهتابی برايش ستاره ها را نشان داده بود و ضمن آن گفته بود، ...هرانسان روی زمين در آنجا يک ستاره دارد و هرگاه ستاره اش پايين بيفتد، روح از تنش جدا ميشود و ميميرد. و بی بی که خيلی احساسی شده بود، بيصبرانه پرسيده بود:

... پس ستاره من کدام است ؟

مادرش گفته بود:

“...هر کدامی که خودت انتخاب ميکنی يا همانی که بل بل کنان سويت نگاه ميکند”.

بی بی ستاره يی برايش برگزيده بود از درخشانترين ها و زمانی که چشمانش از آسمان دوباره به مادرش افتاده بود، به يکباره خود را به بدنش چسپانده بود و پيش گوشش گفته بود:

“ ... و اما توستاره ی زمينی من هستي!”

و مادرش گفته بود:

“ خوب، پس توهم ماهتاب چهارده ی من ..”

و پس از آن بود که هردو درون خانه برگشته بودند و شاه بی بی با آرامی خاطر بخواب رفته بود.

آری، آنروز تنها بی بی بود که نشسته روی سبزه های زير درختان باغ فقط به ستاره می انديشيد و با همسالان هم خانواده از ستاره ها در آسمان قصه ميکرد. از مادرش که او را ستاره ی زمينی خود خطاب ميکرد. از ستاره ی بی جلايش مادرش.

بی بی پيهم ميگفت، ستاره ی مادرم پايين افتاد. راست گفته بود، ستاره ی مادراش بزمين خورده بود و جسد بيجانش در يک اتاق بزرگ قلعه که به ميلمنوکوته شهرت داشت، دراز کشيده بود.

بی بی روزهای زياد بهار و تابستان زنده گی را با خواهران و همسالان هم خانواده درون باغ سپری کرده بود. و ظاهر آنروز نيز برای دگران مثل روزهای پيش معلوم ميشد،اما اينروز برای بی بی روزعادی نبود. تغيری در خود احساس ميکرد که کم حرفی، بيحرکتی و ناپيدا بودن خنده برلبانش نشانه ی بارز آن بود.

اول صبح بود که کسی با اعلان خبر مرگ مادرهمه ی شانرا مثل پرستو های تازه پر و بال کشيده از بستر های خواب بلند و بيجا کرده بود.و همين که مثل روزهای پيش درون باغ پناه برده بودند، چيزی از اين غصه ی شان کاسته بود.اما تا چند ساعت دگر که آفتاب به نيمه ی آسمان رسيده بود و چاشت روز تازه بهار را نشان ميداد نيکو(نيک محمد) نوجوانک دوازده ساله از پسران کاکای بی بی که شوخ و تيز پا تر از دگران بود با حضور ناگهانی بدرون باغ آرامی شانرا برهم زده بود. نيکونفس زنان از دروازه چوبی پنجره دار باغ در برابر شان ظاهر شده بود و بلند صدا زده بود:

...دشيرين جان جنازه يی را وويستل،....

نيم جمعيت دختران و پسران نشسته روی سبزه ها ترسنده با شتاب از جاهايشان پريده بودند و در حالی که دستانشان را بر سر شان گرفته بودند، يک يک و دو دو خود را پشت تنه های درختان سيب و گيلاس پنهان کرده بودند. اما بی بی صمد کوچک را مثل قوده ی گندم آفتابزده از روی سبزه ها برداشته بود، به بغل راست روی گرده ی خود چسپانده بود و سوی دروازه باغ روانه شده بود.خواهران کوچک و چند دختر و پسر کاکايش صدا زده بودند:

... بی بی مه زه چه د مری سوری درباندی .لگيږي!،

بی بی نخست جوابی نگفته بود، اما همين که به نزديکی دروازه ی باغ رسيده بود و تازه يکدست به زنجير دروازه ی باغ برده بود، رو به دگران گفته بود:

”هغه خو زما دگرانی مور جنازه ده، زما دمورکی ستوری ڂمکی ته لويدلی، زه يی بايد ووينم،صمدگی (صمدک) بايد وويني!

سرش را که از دروازه برون کرده بود، ديده بود جمعيت بزرگ مردان پشت جنازه روانند.ديده بود که جسد روی چهارپايی ساده، پوشيده با روپوش سياه کلمه دارمادر اوست که بر دوش مردان سوی گورستان حمل ميشود. به گامهای تند مردان خيره شده بود که داشتنداز مسير دروازه بزرگ شمالی قلعه بسوی راست از کوچه ی کنار باغ حاجی ميرافغان که راهش را سوی جنوب به دامنه ی زيرکوه منار چکری باز ميکرد، در حرکت اند. بی بی که نخستين بار تلخکامی بی مادری را در حالی که صمد خردسال را در بغل داشت، بخوبی احساس کرده بود و صدا برکشيده بود:

...موری ! مورجانی چيرته ځی، صبر وکه!

چند گامی دنبال همراهان جنازه دويده بود، اما بزودی خود را ناتوان يافته بود. صمد کوچک را که در بغل داشت نخواسته بود بزمين گذارد و درکوچه رها بسازد. با توقف کوتاه که نفس تازه کرده بود، دوباره چند گامی دويده بود و دگر بصورت کامل از دوش بازمانده بود، آنگاه در اوج ناتوانی بلند و هرچه بلندتر صدا زده بود:

...موری،مورجانی صبر وکه چيرته ځی،مونږه ده چاته پريخوده!

و چند بار اينرا با همان تندی و بلندی تکرار کرده بود که پاسخی نشنيده بود و برخلاف قطار جنازه داران بود که با تندی از پيش چشمانش دور شده بودند. بی بی که صدايش بجايی نرسيده بود، گريه سرداده بود. يکدست با نوک چادر کتان جگری رنگ سراش اشک از چشمانش پاک کرده بود. و آنگاه نااميدانه تنها به جسد مادرش چشم دوخته بود که بر دوش مردان حمل ميشد و تصوير شان در چشمان بی بی روی پلوانهای گندمزار حسين خيل مثل کاروان تند مسافران هرچه باريک و باريکتر ميگرديد.

بی بی که از تصوير متحرک آخرين همراهان جنازه زياد دور شده بود، گرانی تن لاغر صمد را در بغل خود خوب احساس کرده بود و اين تنها درد جسمانی نبود بل درد بزرگ روحی هم بود که بی بی را در خود پيچانيده بود. تازه بخودآمده بود و بارگران مادری را در بغل راست روی گرده های تن ده ساله اش احساس کرده بود. گلويش را بغض شديدی فشرده بود، بی حرکت ايستاد مانده بود، آنگاه برای آخرين بار خط دراز سياه آغاز و انجام جنازه را از پشت شيشه های باران زده ی عدسيه های چشمان بادامی اش نگاه کرده بود. بی بی توان پيشرفت را از دست داده بود، ميان کوچه ايستاده مانده بود و چشمانش را به مسيرجنوب قلعه بزير دامنه ی کوه منار چکری دوخته بود

 

***

 

امروز پس سالها از اين رويداد است که خود غم همسانی را تجربه ميکنم. نه در يک بهار پرشگوفه، نه درون قلعه ی پدری، نه درون باغ، نه ميان همبازيهای هم کوچه و هم خانواده، بل در برگ ريزان ۱۷سپتامبر بود که الوداع بی بی را اينسوی آبهای اوقيانوس از خط تيلفون بصدای عزيزان هم خانواده شنيدم. درست سه روز بعد از کوچيدن بی بی به خانه نوبنايش زير انبار خاکهای دامنه ی حسين خيل.

اينک ستاره ی زمينی من هم چشم از جهان پوشيد و من که نقش قدمهای جنازه بردارانش را نديدم، تنها صدای بيصدا و تصوير بی تصوير مرگ او را در غربت ديدم، شنيدم و هنوز احساس ميکنم. و امروز نبود او را فقط در اين غمنامه که خاطره ی خود او در سوگ مادراش است و آنرا سالها پيش در پاسخ پرسش کنجکاوانه ی کودکی بمن گفته بود، آراسته با واژه های بيگانه تری به نشر ميرسانم تا بدينسان پژواک درد و سوگم را تا دامنه های دوردست خانه ی نوبنايش رسانيده باشم که، ... مادر، امروز با غمهايت همنوا شده ام.

 

 

 

 


صفحهء مطالب ويژه هشت مارچ

 

صفحهء اول