آصف بره کی

 

يکــی بود دانشی مـرد ازقضـــا

که مـا را بيـاموخـتی درســـــها

بنــام “عبدالاحمد” بسـی آشــــنا

چه “جاويد” نامی به حکمت سرا

 

 

 

ياد بود از سالمرگ دکتورعبدالاحمدجاويد

 

 

خراسان آن بود کزوی خورآيد

 

روزی سرد زمستانی بود که برميخورد به دلو۱۳۶۱هـ خ . کابل زيبا بياد زمستانهای قديم و قديمتر خود سخت برفگيرشده بود. آنروز راه رفتن به ليسه استقلال را از پل باغ عمومی و گذراز ميان پارک زرنگار پيش گرفته بودم.بلی، پارک زرنگار آنروز ها که درختان برهنه شاخ وتنش را با تپه های پخش وبلندش يکسره زيربرف پوشانيده بود.

از پارک گذشتم وهنوز هی برف دانه دانه ميباريد وميباريد. تا اينکه از فاصله های نچندان دور بنای ليسه استقلال بچشمم خورد. وارد مکتب شدم و در دهليز دور و درازی فقط پيکر يگانه کسی را ديدم که آرام آرام، باقامت رسا، موهای تازه به نقره رنگی گراييده به آهستگی در امتداد هليز که به صنفی می انجاميد، در رفت و آمد بود.

اين روز برايم يکی از آن خجسته روز های بود که نخستين مجالس آموزش ادبی ازسوی انجمن شعرا و نويسنده گان برای دسته ای از شاعران و نويسنده گان جوان بمدت دو ماه با استفاده از رخصتی های زمستانی گشايش می يافت.و در برنامه تدريسی آن مجالس استادان ارجمندی چون واصف باختری، پويافاريابی، عارف پژمان، اسداله حبيب، رازق رويين، رحيم الهام، رهنورد زرياب و هم شادروان استاد دکتور عبدالاحمد جاويد(همين ها يی که بيادم مانده اند) شامل بودند.

روز گشايش مجالس که اوج زمستان بود نميدانم به دليل خاصی در نخستين ساعت درسی که “دانستنيهای ادبي” نام داشت،و از سوی شادروان استاد جاويد تدريس ميشد، نتوانسته بودم سر وقت برسم. سخت هولزده و بی صبربودم. تلاش کرده بودم تا حداقل درمجلس دوم سرساعت باشم.اما،فقط بار سيدن به ليسه استقلال متوجه شدم ازآغاز ساعت دوم هم حدود ده پانزده دقيقه سپری شده است.

درآنحال بانزديکی بيشتربه صنف، حکمفرمايی سکوت و آرامی سراسری در آن فضا که درنگاه اول گويای بی نشانی از شاگردان بود. و دادن احساس نااميدی از برپايی اين مجالس.شگفت آور اينکه در آن دهليز برای نخستين بار تنها برخورده بودم با استاد واصف باختری که بايد پيشبرنده ساعت دوم مجلس زير نام ”شعرونقدادبي” ميبود، اين برخورد برايم احساس دوگانه ای داده بود. يکی اينکه با سپری شدن ده پانزده دقيقه چرا استاد باختری بيرون ايستاده اند؟ دو اينکه چرا ساعت دوم درسی نيآغازيده؟ آياشاگردان نيآمده، علاقه نگرفته اند؟ دريغ و صد حيف! اما ندانسته بودم که درفراسوی اين حالت ماجرايی پنهان بود.

استاد باختری راهيچگاه پيش از آن نديده بودم وآنروز ايشان را با حدس از روی عکس چاپی از ايشان که سالها پيش دريکی از شماره های (سالهای هفتاد) مجله ژوندن بگمانم باهمرايی نوشته يی زيرنام “...نردبان آسمان” بچشمم خورده بود، شناخته بودم. نزديک شان رفتم وبا عرض سلامی که حد بالای کوشش مودبانه را از ديد من و در اصل شايد هم بيشترهولزده گی مرا از برابرشدن ناگهانی با استادباختری ميرسا ند. اماايشان آنچنان که (تا امروز) شيوه خاص برخورد شان با ديگرانست، زمانی با شخص هرچه بيشتر جوانتر و درمقام اجتماعی پائينتراز خودشان مقابل شوند، بهمان اندازه بيشتر آرام، صميمانه و احترامانه تر برخورد ميکنند. خوب بدينسان به سلام من کوچک هم همانگونه پاسخ داد ند، که باز جرئت کنم و از ايشان بپرسم که استاد... آيا مجالس ادبی در همينجا ها دايرميشوند؟ گفتند، البته، و اينرا علاوه کردند، که شما هم حتما يکی از مشمولين کورس هستيد؟ گفتم بلی، اما خيلی دير آمده ام.و نميدانم چطورکنم که...! استاد باختری گفتند، تشويش نداشته باشيد هنوز همه چيز در آغاز است و حال شما فقط يک لطفی بکنيد که به آهستگی وارد صنف شويد و احترامانه به آگاهی استاد گرامی داکتر صاحب (جاويد) برسانيد که ساعت شان (پوره) شده، تا آنگاه هر دو توانسته باشيم وارد صنف شويم.

اگرچه انجام اين کار را بر خود گران ميديدم، زيرا خودم سروقت نيآمده بودم، اما راه بيرونرفت ديگری نبود.رفتم وهمينکه در برابر دروازه شيشه دار صنف ايستادم جمعيت بزرگی از شاگردان جوان و نوجوانی با سکوت خاص به سخنان استاد چشم و گوش نشسته بودند و استاد هم مشغول سخنرانی بودند. تا اينکه حضورم پشت دروازه توجه شادروان خانم ليلا کاويان متصدی مجالس ادبی را جلب کرد. او با يک نگاه بساعت دستش بلافاصله ازجايش آرام پريد و بيرون آمد و باعرض سلام بسوی استاد باختری شتافته، گفتند: استاد خيلی ها ببخشيد که دير شد و نميشد...ودوباره وارد صنف گرديد. در اين ميان استاد دکتور جاويد نيز توجه کردند که کم و بيش حدود پانزده دقيقه ازساعت درسی خودشان لکچرداده اند. باشتاب دستمال گردن شانرا به گردن حلقه زده و بالابوش آبی رنگ خود را هم بدست گرفته با شتاب سوی دروازه خروجی رفتند و باخداحافظی با شاگردان از خانم کاويان پرسيدند که کجا شدند، باختری صاحب؟ خيلی بد شد که اوشان منتظرماندند. درهمين لحظه استاد باختری با سيمای خندان و با يک ژست ويژه ی طبيعی خود با استاد جاويد احترامانه پرسانی کردند و باهمان لبخند های صميمانه هر دو باهم وداع کردند

ساعت دوم “شعرونقدادبي” توسط استاد واصف باختری (که عمرش درازباد) پيش برده ميشد. ايشان در صنف باقيماندند و با عرض سلام به شاگردان گفتند، بياد داشته باشيد که استاد جاويد يکی از آن چهره های بزرگ ادب روزگار ما وآموزگار بی مثال کشورما هستند، که منهم روزگاری شاگرد شان بوده ام (شايد در مدرسه يا دا نشگاه کابل) و سپس سخنانی هم با اين محتوی به آدرس ايشان گفتند، ”...لکچرهايشان هميشه دلنشين بوده، درحضورشان وقت و زمان ناپديد ميشوند...”.

روز دگر به هوس اشتراک درمجلس دانستنيهای ادبی استاد جاويد حتی نيم ساعت پيش به صنف حاضر شده بودم. هنوز که اثری از ديگر هم مجلسيان نبود، مثل بچه های تازه مدرسه رو به برداشت خود يکی ازبهترين جا ها را در صنف بزرگ که موقعيتش برای ديد تخته سبز و سيمای مدرس خيلی مناسب مينمود برگزيده، نشستم.

شادروان استاد داکتر جاويد سر وقت رسيد و هنوز داشت بالاپوش، دستمال گردن و دستکش را جابجا ميکرد، که در مورد مثل “کابل بی زر و بی برف” قصه ی جالب تاريخی بما گفت وفی البديهه (فی البدائه) چند تا شعری هم از حافظه پيرامون برف و کابل مثال آورد.

آری همانروز بود که استاد ما را با وجه تسميه کابل، تاريخ واقعی واسطوره ای، شاهان، زيارتگاه ها.و هم قصه هايی از فرهنگ مردم پيرامون جوش و خروش دريای کابل و بازار های اطراف آن، کوچه ها وجاده های کهنه و تاريخی کابل، کاکه های کابل آشنا ساخت. تا اينکه برای نخستين بار مصراع زيبايی را پيرامون وجه تسميه و تاريخ خراسان از زبان آن بزرگمرد ادب و معارف کشور ما که با دريغ و اندوه ديگر شخصا در ميا ن ما نيستند، شنيده بودم: “... خراسان آن بود کزوی خور آيد.”

و چنانکه يادآوری شد نشستن وگوش فرادادن به سخنان شادروان داکترجاويد خيلی ها جالب بود.وقتی ايشان لب بر سخن می گشودند، حاضران مجلس را واژه به واژه باخود ميکشانيد. استاد جاويد از توانايی ويژه ی دانش آموزش و پرورش (پداگوژيک) بهره مند بودند. جدا از اينکه قيد کردن ساعت برای دنبال کردن درسهايشان ناکافی بود، به ازدياد انديشه ها و مطالبی را که برای نوآموزان ادبشناسی ارايه ميکردند بلافاصله جاگزين حافظه ميشد و کم اتفاق می افتاد که يادداشتهای برداشته شده از ساعات درسی ايشانرا بايد تکرار ميکردی.

يکی از ويژه گيهای زرين ديگر روش آموزشی شان (به تجربه شخصی بنده) شرح حال واحوال رويداد های تاريخی ادبی بود که با ”مثال و حکم”، با افسانه ها و قصه های زيبا و دلنشين، با اشعار و حتی با هجو، استعاره و کنايه بيان ميکر دند. مثال آنگونه که در مورد تاريخ پيدايش نخستين شعر”هجايي” فارسی بما شرح داده بود ند،همان شرح شعرهجوی بلخيان

.”ازختلان آمذيه  براو تباه آمذيه”...

و هر بار که به پيشينه ی تاريخ شعر و ادب سرزمين مان برميخورم، بلافاصله سيمای شادروان دکتور جاويد در برابرم مجسم ميگردد.

ساعات درسی استاد جاويد هميش برای شاگردان کوتاه مينمود و باحسرت پايان مييافت، که اين حسرت با اميد ادامه درس و ديدار آينده با ايشان همرا ميبود. اما با دريغ که ديگر امروز اميد ديدار با دکتور جاويد خود به حسرت جاودانه پيوسته است.

 

روانش شاد باد

 

 

 

صفحهء گذشته