فروغ بهرام کريمی

 

 

 

 

 

چند شعر از ويسلاوا سيمبورسکا

Wislawa Szymborska

 

 

برگردان: فروغ بهرام کريمی

 

خانم ويسلاوا سيمبورسکا شاعر پولندی و برندهء جايزهء نوبل ادبيات (۱٩٩٦)    در جولای سال ۱٩۲۳ در استان کورنيک  Kornik  واقع غرب پولند به دنيا آمد. از سال ۱٩۳۱ در کراکو Krakow  زندگی می کند. در همانجا بين سال های ۱٩٤۵ و ۱٩٤۸ در يونيورسيتی Jagiellonian در رشته های ادبيات پولندی و جامعه شناسی تحصيل کرد. شهرت سيمبورسکا با شعر  Szukam slowa” " من واژه يی را جستجو می کنم" آغاز گرديد که در مارچ 1945 در روزنامهء  Dziennik Polski  انتشار يافت.

 

از سيمبورسکا  ۱٦ مجموعهء شعری به نشر رسيده است.  شعر های ويسلاوا سيمبورسکا به  زبان های انگليسی، آلمانی، سويدنی، ايتاليايی، هالندی، دنمارکی، عبری، مجاری، چکی، سلواکی، رومانيايی و تعداد ديگر زبان های دنيا ترجمه و نشر شده اند.

 

 

 

 

آخر و آغاز

 

پس از هر جنگی

کسی بايد پاک کاری کند.

و خوب بايد پاک کاری کند

کاری که خود به خود اجرأ نمی شود.

 

کسی بايد آشغال را

به گوشه يی بروبد

تا راه برای لاری های انتقال اجساد

صاف شود.

 

کسی بايد عبورکند.

ازميان لای و خاکستر،

پخته های پراگندهء بستر

شيشه های شکسته و ريخته

و لته پاره های خون آلود،

 

 

کسی بايد پايهء چوبی را حمل کند،

که برای ديوار ستونی می شود،

کسی بايد شيشه را در پنجره نصب کند

و دروازه را دوباره به چپراس ها بياويزد.

 

سال هارا در بر خواهد گرفت

اين همه که برای تصوير گرفتن

نيز جالب نيست.

کمره ها همه

به سوی جنگ ديگر شتافته اند.

 

پل ها بايد دوباره به جای شان بايستند،

و ايستگاه ها بايد دوباره ساخته شوند.

آستين ها از بالا زدن زياد

خواهند شاريد.

 

کسی جاروبی به دست،

از آنچه که گذشت قصه می گويد.

کسی گوش می دهد و سر می جنباند

سری که خود هنوز از قصه های نگفته پراست.

 

در چهار سوی آنها

به زودی مردمانی ظهور می کنند،

که ازاين همه خسته می شوند.

 

گاهی کسی

در زير بته ها

هنوز شواهد زنگ زده و کهنه يی را خواهد يافت

و به سوی آشغال دانی خواهد برد.

 

آنهايی که می دانستند،

چه گونه اتفاق افتاد

بايد جا خالی کنند

برای آنانی که کم می دانند

و کمتر از کم.

و در آخر کسانی که هيچ نمی دانند.

 

 

روی سبزه ها،

که روی انگيزه و پيامد يکسان می رويند،

کسی بايد دراز کشيده باشد

که با چوبکی لای دندان هايش

خميازه کشان به ابر ها می نگرد.

 

 

 

شَروه

 

اين يک سرود است

در باب يک زن کشته شده

که از جايش بلند شد و ايستاد.

 

گفته شده با باور پاک

با صداقت درج کتاب گرديده.

 

قصه در روشنی چراغ رخ داد،

پرده ها همه باز بودند.

 

کسی اگر می خواست،

می توانست تماشا کند.

 

وقتی دروازه بسته شد

و قاتل از راه زينه فرار کرد،

زن از جايش برخاست

چون زنده يی که از سکوت بيدار می شود.

 

او بر می خيزد،

سرش را می جنباند،

چشمانش مثل الماس برق می زنند،

به همه گوشه ها نگاه می کند.

 

او به هوا بر نمی خيزد،

روی زمين اتاق قدم می زند،

و تخته ها زير پايش صدا می کشند.

 

نشانه های قاتل را

در اجاق می اندازد.

شعله ها عکس قاتل می سوزاند،

حتی بند بوتش را

که از پشت الماری پيدا می شود.

 

زن خفه نشد،

گلوله يی بر او شليک نشد،

مرگش نامريی بود.

 

هنوزاز خود نشانه های زندگی می نمايد،

می تواند به بهانه های کوچک گريه کند

و باديدن يک موش،

از ترس فرياد بکشد.

 

چه زياد اند ضعف ها

و حماقت هايی

که به آسانی تقليد می شوند.

 

زن ايستاد، آن گونه که انسان می ايستد.

 

راه می رود، آن سان که انسان راه می رود.

 

حتی آهنگی را زمزمه می کند،

وقتی مو هايش را، که نمو می کنند، شانه می زند.

 

 

 

خنده آور

 

فرشته ها اگر وجود دارند،

ميدانم که رمان های مارا نمی خوانند،

که دربارهء آرزو های برآورده نا شده نوشته شده اند.

 

ومن گمان می کنم

– با تأسف-

که آنها

شعر های ما را نيز نمی خوانند،

که جهان را به خاطر همه چيز مقصر می دانند.

 

همهمه و غوغای نمايشنامه های ما

-         فکر می کنم-

براي شان بسيار خشم آور و آزارنده خواهد بود.

 

هنگام تفريح

و فراغت از کارهای فرشته گان

ترجيح می دهند

تا با چشم های باز

فلم های کميدی ما را

تماشا کنند،

فلم هايی از عصر سينمای صامت

 

ازگوش دادن به آوازخوانان شاکی،

خشم آور

و مخرش،

فرشته ها

-         به نظرمن-

ترجيح می دهند

احمقی را

تماشا کنند

که غريقی را با کش کردن از کلاه مويش

می خواهد نجات دهد.

و يا بيچاره يی را

که از گرسنگی

بند بوتش را با مزه می جود.

 

بالاتر از کمر بند- يک ظاهر آراسته، پر آرزو و اشتياق

پايان تر از آن،

يک موش وحشت زده

در يک پاچهء شلوار.

آری !

اين ها سرگرم شان خواهند کرد.

 

کسی را در حلقه يی دواندن،

بر پا کردن فرار از کسی که خود در فرار است.

روشنی در تونل،

که از چشمان يک پلنگ بر می خيزد.

صد فاجعه

می تواند

سقوط صد ابله

 تعبير گردد

از فراز صد پرتگاه.

 

فرشته ها

اگر وجود داشته باشند،

نشاطی را باور خواهند کرد،

که در حرمان و وحشت شکل داده می شود.

کسی کمک صدا نمی زند،

زيرا همه چيز در سکوت اتفاق می افتد.

 

من تصور می کنم،

که آنها با بال های شان کف خواهند زد

و اشک از چشمان شان سرازير خواهد شد،

دست کم از شدت خنده.

 

 

 


 

 

 

صفحهء اول