یادنامه تخت صفرهرات

درگوئشهای مردمی

 

پ. ی. ربيع محيطی

 

 

 

 

ازهرات میگویم از فرهنگ باستانی و ازگوئشهای مردمی آن. فرهنگِ که سینه اندر سینه و از نسل بنسل انتقال و تا کنون همان ماهیت فرهنگی خویش را حفظ نموده. بشهادت تاریخ تا مردمی درین سرزمین زیست نمایند بحق میتوان گفت که این گوئشها که حاوی پندار،-گفتار و کردار نیاکان شان است در قلبها جاویدانه خواهد ماند. ستایش بر مردمیکه وارثان تاریخ سرزمین خویش اند و فرهنگ گذشتگان را چون گنج پر بها درسینه ها حفظ نموده و نقال آیندهگان بوده وآینده گان نیز به نسل مابعدی خود.

و اینک پاورق از گاهنامه گویش فرهنگی مردم باستان هرات رابه رشته سخن نبشته اسادر جدار این صفه رقم میزنیم تاباشد که برسم اندک وفاداری و ایفای مسولیت درمقابل تاریخ و فرهنگ سرزمین خویش و بفردا گرایان فرهنگی این مرزوبوم تقدیم بداریم .

پاورقیکه اکنون سخن از آن درمیان است.روایت مشهوریست از دورهء تموریان بویژه زمان شاهرخ میرزا وهمسر اندیشمند او گوهرشادبیگم.

گرچه تذکره نویسان دوره تموریان گوهرشاد را در یادنامه های آن زمان دخترغیاث الدین ازبک خزانه دار دربارشاهرخ معرفی کرده اند.اما گوئشهای مردمی این سرزمین چیز دیگریست ...گویا.. {بیگم اغا} گوهرشاد بیگم دختر{ صفرگاوچران} بوده که در دهکده { باغمراد} واقع شمال شهر هرات مربوط به ناحیه اول کنونی شهر زیست می نموده و داستان آشنائی او با شاهرخ میرزا از واکنشهای جالب، دلچسب دلدادگی آن زمان بین دو انسان برخوردار است.

وهم این روایت مردمی برشناخت وجه تسمیه دو منطقه مشهور شهر هرات استوار است .یکیگان تخت صفر و دیگری دهکده باغمراد میباشد. ماهیت تاریخی این روایت گرچه ناپایدار است اما نام صفر گاوچران در کتاب { خیابان هرات} اثرشادروان استاد بزرگوار الحاج عبدالروف { فکری} سلجوقی این رادمرد بزرگ عرصه فرهنگ و دانش ثبت است. و چنین نگارش یافته که در نزدیکی مقبره مولوی عبدالرحمن جامی{رح} مصلی و جود داشته که همسان با مصلی هرات بدستور گوهرشاد بیگم ساخته شده بود و این اثر تا اواخر قبل از بنای ذخیره پطرل موجوده وجود داشته که بعد تخریب و جای آنرا ذخیره پطرل ساختند .بر مصداق گواین سخن نمیتوان از ماهیت و موجودیت تاریخی شخصی بنام صفر گاوچران در تاریخ آن زمان چشم پوشید. ولی بهر صورت از گواهی تاریخ درین زمینه میگذریم و بر پایه گوئش مردمی آیت داستان تکیه میزنیم که روایتی است مردمی و بس دلنشین.

گویند آنگاهیکه شاهرخ میرزا فرزند تیمور لنگ بنای مقبره خواجه عبداله انصاری {رح} را اعمار مجدد مینمود هفته دو مراتب جهت زیارت آن بزرگوار و بازدید از چگونگی پیشرفت کارتعمیر به انجا روی میاورد.

در یکی ازین روزهای بازدید هنگامیکه از گازرگاه برمیگشت چاشتگاه تموز تابستان بود و گرمی سوزان بر او غلبه نموده و میل آشامیدن آب را نمود زمانیکه در کنار حوض باغمراد که در مسیر راه قرار داشت {اکنون هم این حوض در همان مسیر راه قدیم وجود دارد} رسید همانطوریکه بر اسب شاهانه خویش سوار بود پا را از رکاب کشید و بر لبه زینه حوض گذاشت و از اسپ پیاده و روانه آب خوردن از حوض شد. ناگهان زیبا دخت با کوزه آب در دست و نیمرخی پوشیده مقابل نگاه عطش زده شاهرخ میرزا قرارگرفت.

شاهرخ با احساس خستگی و تشنگی که داشت بر دخترنهیب شاهانه زد و گفت: کوزه را بده بمن تا آب بنوشم. دختر نگاه عمیق بر سر و پای شاهرخ افکند و بعد از مکث کوتاهی مؤدبانه کوزه را بدست شاهرخ سپرد. شاهرخ میرزا بیدرنگ کوزه را به لبان خویش نزدیک نمود تا آب را بنوشد. ناگهان دختر کوزه را به بهانه همیاری با آن از دست شاهرخ اندکی گرفت و بعدا کوزه .را سرنگون نمود تا آب آن بزمین فرو ریزد.و با یک جست ماهرانه کوزه خالی را بار دیگر از حوض آب نموده و بنزد شاهرخ آورد. اما این بار هم که شاهرخ میخواست آب را بنو شد دخترهمان عمل قبلی خود را انجام داد. شاهرخ میرزا که خوب متوجه عملکرد دختر بود از سوزش درد تشنگی شکیبائی را از دست داده و با غصب شاهانه دست دراز نموده و موی سیاه و براغ دختر بچنگ گرفته و گفت: تو میدانی که در مقابل کی سه مراتب آب کوزه را بزمین فرومیریزی؟ دختر از زیر موی ریخته و پاشیده خود که در دست شاهرخ قرار داشت لبخندی زده و گفت: در مقابل انسان خیلی ها تشنه و خستگی راه و گرمی سوزان آفتاب بر تشنگی آن افزوده. شاهرخ گفت :پس چرا آب را نمیدهی که بنوشم و بزمین میریزی؟ دختر گفت :مگر در سرت عقل کار میکند؟

شاهرخ لبخندی که نمودی ازخشم واستهزا را در خود داشت به لب آورده و گفت:

اگر تا کنون مرا نشناخته ای حال میگویم من شاهرخ میرزا هستم.

دختر به پاسخ لبخند شاهرخ تبسم ملیحی بر لب جاری ساخته و گفت: شاه را اینقدر کوتاه فکری شایسته نیست. و باید تعمق و تفکر نماید که چرا آب را من بزمین ریختانده ام. چون شما از راه رسیده بودی تمام وجودت با خون وعرق اگین شده بود. اگر بدون درنگ آب را مینوشیدی.انگاه تنت به امراص گوناگونی مبتلا میشد.زیرا انسانیکه تشنه و خسته ای از راه دور رسیده بلا درنگ آب سرد بنوشد ضربه بزرگی بر صحت آن وارد میشود. بدین سبب من آب را سه مراتب بزمین ریختاندم تا از حرارت تنت اندکی کاسته شود. انگاه آب را نوش جان نمایيد.

شاهرخ میرزا از سخنان این فرزانه دختر اندکی در خود فرو رفت و دانست که گفتار مخاتبش بر حق است و من بدون موجب انرا غضب نموده ام و بعد آب را گرفته و نوشید. درهمین اثنا نگاه مجذوب و محسوس دختر به چشمان شاهرخ میرزا دوخته شد انگارسراپای او را آتش فرا گرفت.  سرانجام شاهرخ میرزا از طلاتم این آتش تاب مقاومت را از دست داده و برای گریز از رسوائی عاشقانه راه خویش را در پیش گرفته و سوار بر اسب خود گردید  و با همراهان راه دارالسلطنه را در پیش گرفت. در میان راه گرچه شاهرخ اسب باد پیماه ی شاهانه را در جاده هموار بتندی میراند اما اسب اندیشه اش درجاده ناهموار عشق و محبت گویا به آهستگی قدم برمیداشت و همه فکرش در میعادگاه طلاتم دونگاه بود و بس. تا اینکه به دربارشاهانه رسید و با شتاب ندیمان را فراخواند و دستورداد تا آن دختر لب حوض را شناسائی کنند. ندیمان بفرمان شاه در جستجوی شناخت دختر گردیدند تا آنکه بر حسب گفته های مردم آن دهکده گویا این دختر گوهر نام دارد و پدرش صفر نام دارد که گاوچران همان دهکده است.

آنگاه شاهرخ میرزا به وزیر خویش دستور داد تا این دختر را از پدرش برای او خواستگاری کند.

بنا بفرمان شاه شخص وزیر با چند اعیان دیگر راهی خانه صفر گاوچران شدند و همینکه وارد خانه شدند قضیه را به روال شاهانه و دستورانه برای صفر گاوچران بازگو نمودند.

صفر که مرد روستائی بیش نبود از شنیدن این سخن خندید و گفت: شغلم گاوچرانی است و درین دهکده از چندین سال پیش با همین کار همین مردم خوی و بوی گرفتم و لقمه نانیکه خداوند برایم حواله کرده میرسد. شکر خدا را بجای میاورم. اکنون وصلت من با شاه جور در نمیاید. زیرا پیوند این پینه کهنه من با او از ان بهتر است که شاه دست از سر من بردارد دختر و زیر و یا وکیل از دربار خود بگیرد نه دختر من گاوچران.

وزیرهرچند کوشش نمود اما صفر حرف او را نشنیده و بگفته خویش که این پیوند ناجوراست اتکا نمود. سرانجام وزیر و همراهانش منزل صفر گاوچران را ترک و دراندیشه اینکه چگونه این وصلت به خوبی و خوشی صفربیانجامد تا او در نزد شاهرخ میرزا سربلند باشد.راه دربار را درپیش گرفت.

شبهنگام درین اندیشه بود که ناگهان روش خوبی در ذهنش پدید آمد و باخود گفت: ازقدیم گفته اند الجنس و ماعلجنس. چه بهترکه برای حل این مطلب یک نفر ازهمسلکان او را پیدا کنم و او را به خانه صفر بفرستم.

فردای انشب یک نفر گاوچرانی را که از دهکده همجوار صفربود پیدا نموده و موضوع را با او در میان نهاد. شخص موصوف که گویا با صفر رفیق صمیمی بود با شنیدن این سخن تعهد نمود که این وصلت را انجام دهد. همین بود که همان روز به ملاقات صفر رفت و حلقه دروازه او را کوبید. صفر بعد از احوال پرسی روستامابانه خویش او را بخانه دعوت نمود و هر دو وارد منزل شدند. رفیق صفردرحیاط خانه متوحه سرگین های زیادی شد که بصورت نامنظم به هر گوشه حیاط ریخته و پاشانده شده بود، رو به صفر.گفت: عجب آدم کم تجربه هستی .چرا سرگینهای بهاری و تموزی را از همدیگر جدا نمیکنی؟ صفرسر را تکان داده و گفت: کو حوصله این کار ها. و بعدهردو داخل خانه نشیمن شدند و رفیقش گفت: امروز چاشت گاو ها را سر گدرآورده بودم . تو چرا نیاورده بودی تا لحظه منشیستیم و با هم قصه میگفتیم. و در ضمن کاری هم با تو داشتم؟ صفر بلادرنگ گفت:امروز کمی ناوقت شد من طرفهای نماز پیشین گاو ها را به آب آوردم. خوب حالا قصه کن و بگو چه کاری داشتی؟ رفیق صفر بعد ازینکه از هر دری سخن بمیان آورد سرانجام گفت: صفر! اگر راست بگویم دیق خو نمی شی؟ صفر با تعجب گفت: نه بگو: رفیقش گفت: مثلیکه درین روزها کله ات خوب کار نميکنه. صفر گفت: تصادفا درین روزها خوب سرحال هستم.

رفیقش گفت: اگر راست میگی پس چرا؟ یگ دنده کارمیکنی و به خواستگاران دخترت جواب رد میدهی. به خیالم از شاهرخ میرزا دامادی بالاتری زیرچشم داری؟

صفر اندکی بفکر فرو رفت وبعد گفت:

اخی تو نمیدانی از قدیم متلی یه که گفته اند «کبوتر با کبوتر و زاغ با زاغ».من کجا و شاهرخ کجا؟ باز از آن گذشته شاهرخ میرزا و کیلکی و وزیرکی روانه کرده بود که اصلا من با آنها جور در نمیامدم. رفیقش بلافاصله گفت: حالا با من جور میائی یا خیر؟

صفرگفت: تو صاحبالاختیاری.و برعلاوه تو پدر دخترهستی. من اصلا درین میان کاری ندارم.اما یک شرط و آن اینکه شاهرخ میرزا بگفته من بکند و برایم صد راس گاو های خوبی بخرد و بعد در دامنه کوه گازرگاه در زیرهمان چشمه زیارت {پیرسنگ انداز} تخت بزرگی بسازد که من فقط عصر ها و چاشتها بر تخت بنشینم و به بغ بغ گاو ها گوش دهم و تماشا کنم. چیز دیگری از شاهرخ نمیخواهم.

هممسلک صفر گاوچران ازینکه وظیفه خویش را انجام یافته دانست منزل صفر را ترک نمود تا که این خبر خوش را هرچه زودتر برای وزیرشاهرخ برساند. سرانجام وصلت گوهرشاد با شاهرخ میرزا همراه فرمایشات پدر گوهر بیگم صورت گرفت و بدستور شاهرخ تخت بزرگ از سنگ در دامنه کوه گازرگاه بنا یافت که تا امروز بهمان نام یاد شده و میعادگاه ومیقاد و تماشاگهی مردم این سرزمین از آن تاریخ تاکنون است.

 

لندن     23-8-2004

 

 


 

 

 

صفحهء اول