|
حـــویلـی
در هر دو کنج سبز حویلی چنار بود آنروز های خوب همیشه بهار بود
از آن در بزرگ که میامدی درون در دست چپ درخت اکاسی قطار بود
هر شب تمام چرچره ها قصه میشدند هر صبح جای هر قصه شبنم نگار بود
گل میگذاشت عشق به گیسوی آن چمن عاشق ترین درخت درخت انار بود
در انتها، کناره ی دیوار، یک طناب روی طناب پیرهن من هوار[1] بود
تا حرف آب پاشی شامانه میزدی با یک شتاب عطر چمیلی تیار بود
پیش از سفر تبسم تلخم کنارِ در شاید گل و درخت ترا یادگار بود
آن سال ها گذشت و تصاویر خاک خورد هر سال بی بهار تر از سال پار بود
آن باغ سبزعکس سیاه و سفید شد بر چهره اش نهایت یک انتظار بود
نی نی نه چهره بود نه تصویر سوخته او هیچ صرف خاطره ی انفجار بود
October 24, 2009
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
|