|
برگ اندوه گرد ماتم به شهر گسترده باد آوای گریه می آرد گل غمها هنوز میروید و سپیدار بلند ٬ برگ اندوه به تنش میساید . ٭ ٭ ٭ شب چوغمبارهٴسنگین وسیاه دامن وحشت خودکامه بگـُسترد همه جا زهر آشوب ٬ به هرسو پاشید شهر در کام سیاهی غلطید . ٭ ٭ ٭ « آسه مایی » چو یکی پیکر آغشته به خون شانه برخاک سیه مانده زبون قله هایش همه از ناز وغرور افتاده سینه صد پاره به شمشیر جنون . ٭ ٭ ٭ شهر زانفاس مسیحا ٬ خالی باغ از رایحهٴسبز جدا بی رَمَق سبزه وگل سرو وسوسن زطراوت شده دور و درختان عقیم ٬ بی بَرو سایه وبرگ می خراشند همه جا٬ حنجرهٴزخمی باغ بغض اندوه٬ گلوگاه چمن مِفشارد و شباهنگ حزین ٬ لطف آن زمزمهٴ دلکش خود بُرده زیاد . ٭ ٭ ٭ شهر بی روح وروان شهر بی پیکر وجان با دل پاره وخونین وتن خسته و ریش که به جُز زوزهٴسوزندهٴباد که به اعماق تنش میکوبد همدمش نیست کسی ٬ همدلش نیست کسی کوچ کردند همه زینجا ٬ کوچ.....کوچ ! کوچ کردند همه نومیدوخموش ٬ کوله بار غم واندوه به دوش پا پیاده ٬ دسته دسته ٬ کودکی ترسیده در آغوش نعش هابرجای مانده ٬اشک ها جاری چهره ها آشفته از وحشت ٬ چشمها خاموش پشت بر شهر کرده آواره بسوی ناکجا رفتند ؟! از بلا یی درگریز ٬ سوی بلا رفتند . شهرتنها ماند ٬ یکباره...! شهر تنها ماند...٬ بیچاره ! شهر بی تو شد ...٬ شهر بی ما ماند زیر پا شد شهرتنها ٬ زیرپای فتنه ها فتنه های تازه یی از کینه های دیرپا زیر پای « ازخودِ » بیگانه خوی نا سپاس زیر پای آهنین ازخود وبیگانه ها . ٭ ٭ ٭ خانه ها ویران و دالانها ٬ ویرانتراز آن سقف ها همه برخاک سیه افتاده سینه برشانهٴسنگینهٴتهداب زده سنگ تهداب زجا جنبیده . پایه ها با کمری بشکسته ٬ خَم شده دیده به مِحراب بسته . حفره هایی ٬ به جای روزنه ها باز کرده٬ دهان چو مََجمَره ها خشت وآوار همه ٬ روی هم انبار خشت ها ٬ یادگاری از دیوار شیشه ها ٬ یادگاری از دیدار هـر طـرف پارچهٴ آیینـه یی نقش رخسار یاروخاطره یی در و دروازه وکلکین همه جا ٬ خورد و پا شان ویاسیاه گشت و زغال . از رواق ٬ پایه وچوکات وکمان طاق و سَرطاق ٬ همه رفته به باد . ٭ ٭ ٭ « َتخت بامی » ٬ که خِلوتگه گرم همه بود : خِلـوت گـرم ٬ کبـوتر های شـاد ؛ خـلوت دوستان خوب وعـزیز ٬ خِـلوت گـرم شـا مهـای تمـوز خِـلوت « پِیتــو » زمستا نی ٬ دگر آنجا ...٬ بجای خویش نبود . ٭ ٭ ٭ زیب هر پنجره یی : جزسکوتِ شب واندوه وتب ودلهُره نیست ٬ گویی این پنجره ها ٬ دگر آن پنجره نیست . دگر ازعشق وامید ٬ ذوق دیدار تهیست وکسی نیست دگر : تا ازین پنجره ها ٬ جلوهٴیاروطلوع مَه وخورشید نِگرَد یا که زان رَوزنه ها ٬ نِگهی گرم وفریبا ٬ به بـیرون فِگنَـد یا دهد عطرسرزلفِ سیه ٬ دست نسیم نشهٴنسترن وساغر شهلا شکنـد . ٭ ٭ ٭ لیک اما...! باز این بار٬ دست یغماگرِ باد بازی دیگری برپا نهاد : تا خراشد قلب اندوه باررا ٬ سینهٴ شــهرغریب و زار را ؛ تازیانه می زند برپَرده ها پَرده ها ازهم دریده ٬ پاره ها مَخمل ﮊولیده تار و بینوا « گلشنِ » صد پارهٴ « جالی » نما کو شُـد آویزان بروی کوچه ها ٬ پُر زگرد وخاک و بیرنگ ٬ بی جَلا پرده هاافتیده ازسَر پَرده ها . ٭ ٭ ٭ با تورفت اما ٬ دریغا ...! روح آرامش شبهای بلند شب زیبای پُرازهلهلهٴکابل ما که نسیم بوی خوش نسترن زیبا را ٬ عطر جانبخش« پتونی» و« اکاسی » ها را ٬ ارغوان وگل بادام وشمیم نعنا را با سخاوت همه جا می افشاند . همه جا رایحهٴلاله وگل چَه چَه مست قناری ٬ همه جا نغمه ومُـل وچه شوری ؛ زهم آوازی مینا ومی وساقی وآهنگ خوش چلچله بود . یاد آنروز به خیر ! یاد آن روز...٬ به خیر! ٭ ٭ ٭ آنچه برما گذشت ٬ ازخواری روزگاری بُد ٬ازگرفتاری روزگاری وسخت دردآلود که ترا ازدل ویرانهٴاین شهر ربود ! ٭ ٭ ٭ با تورفت اما ٬ دریغا...! اعتماد ؛ باورویاری وعشق واعـتقاد . پرده ها افتید ازچشم ونهاد با غََرَض دادند ٬ هرچی را به باد . یا غلط بودند یاران ٬ یا غلط یاری ! یا غلط کردند یکسر٬ یاغلطکاری . ٭ ٭ ٭ جاده هایی که زمانی « ره ابریشم » ٬ مَعبَـر« کاروان حُله » وعشق شاهراه هنر وعلم وتمدنها بود ٬ جادهٴ آتش وباروت ٬ خون و افیون است . جاده ها ٬ جادهٴافیون جاده جاده ٬ همه خون . چرس وافیون به رگهای زمین می جوشـد شهر در هالهٴ افیون بخود می پیچـد . کوچه ها سرد وخموش نام خونبارهٴچند٬ قاتل سَـفاک به دوش . ٭ ٭ ٭ آه چون حلقهٴ دود به سرشهر زده تاج کبود ماه پنهان شده درخاکستر که به پهنای افق کرده صعود ............٭ ٭ ٭ کوچه ها سردوخموش لیک :زهرسوی رسد ٬ شَرفهٴ آهسته به گوش شَرفهٴپای ونفسهای کسی بیگانه ٬ که بَـرد راه بس آرام ٬ بسی دزدانه ؛ کند آهسته عبور در دل کوچه وپسکوچهٴدور شَبَح ٬ شب زدهٴ٬ شب دل ِ٬ شبتاز ٬ شرور تا بَـرد شبچراغ شهـر صبور تا بَـرَد باز زشهر ٬ قامت نور . ٭ ٭ ٭ شهر ویرانه هنوز ٬ با تن خسته ودستان پُراز آبله اش مشت برسینه وتقدیر خودش میکوبد ٬ خاکِ حِرمان ٬ به سرش می پاشد نوحهٴغمزده ومویهٴپُردرد ترا با گلایه به« زمین وبه زمان » میگوید ؛ سوگوار ازغم واندوه بزرگ فرزند سنگ سنگ دل ویرانه ٬ به سرمی کوبد . ٭ ٭ ٭ گرد ماتم به شهر گسترده باد آوای گریه می آرد گل غمها هنوز می روید وسپیدار بلند ٬
برگ اندوه به تنش می ساید .
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
|