© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



فرید بهمن

 

 

در مرز انهــــدام

همه به شکلی از وقایع اخیر متاًثر بودند. دوشب قبل رادیو و تلویزیون نو تاسیس افغانستان اعلان کرده بود که دولت تعدادی از رهبران خلقی ها و پرچمی ها-  هنوز  نام و عنوان "حزب دیموکراتیک خلق افغانستان" آشنا نبود-  را گرفتار نموده و به زندان انداخته است. بعد از سالها آرامی و بی تحرکی سیاسی اینک واقعۀ رخ داده بود که  تا اندازۀ کرختی جامعه افغانستان را برهم میزد. همه جا گپ از این واقعه و پی آمد هایش بود: چی گپ خواهد شد؟ همه در انتظار وقایع جدی بعدی بودند اما هیچ کس هرگز فکر می نکرد که پیامد این وقایع سقوط رژیم و پایان تسلط صد سالۀ خانودادۀ محمد زایی باشد. گروه سیاسی که من در آن شامل بودم هم سر در گم بود. رابط ام روز قبل به من  گفته بود که باید انتظار کشید تا دید شود که چی خواهد شد. مرموز و ترسیده معلوم میشد. دستور گروه را به من داد که باید محتاط باشم ، کمتر فعالیت نشان دهم و به  "رفقای" حلقۀ خودم دستور را ابلاغ نمایم. گفت که ترس رفقای ما در این است که  مباد ا رژیم به بهانه سرکوب خلقی ها و پرچمی ها، تمامی نیروهای مخالف خود را ضربه بزند. چهرۀ مرموز، صدای رازالود و جدیتش مرا هم  تا اندازۀ هیجانی ساخت. فعالیت گروه سیاسی ما به کتاب خواندن، بحث کردن، آموزش فلسفی و اجتماعی دیدن و آموزش دادن خلاصه می شد. این فعالیت هایی بی هیجان ، آرام و بی ضرر دیگرداشت خسته کن میشد. هفته یکی دوبار می رفتم نزد "رفیقی" که به من آموزش فلسفه و سیاست  می داد و هم هفته یک بار با حلقۀ خودم در تماس می شدم و به آنها آموخته هایم را انتفال میدادم. کتاب و نشریات سیاسی زیاد میخواندم. داستان ها و رمان های می خواندم که همش پر از شور و حادثه بود. جهان بود پر از مبازره، پاکی ، قهرمانی ، عشق و از خود گذشته گی.  امیدوار بودم که حوادث به وقوع پیوندد تا از این حالت معمول و خسته کن بیرونم کند. میدان برای مبارزه پدید آید تا قهرمانی شوم و دست به مبارزۀ عملی زده و با از خود گذری و بردن رنج ها بی پایان به اهداف که داریم برسم. 

 روز پنجشنبه تاریخ 7 یا 6 ثور سال 1357 خورشیدی بود، 17 سال داشتم و در سال اول فاکولته ادبیات بودم. درس نداشتیم و بیکار بودم و فقط به خاطر آگاهی از وضعیت و ملاقات با رفقایم به پوهنتون آمده بودم.  دستور گروهم را به نحوی به اعضای حلقه ام رساندم و براساس دستور گروهم با چشم و گوش باز  در حال بررسی اوضاع در داخل پوهنتون کابل بودم.

آسمان صاف و آفتابی بود. کسی از هم صنفی هایم را ندیدم. تا چاشت روز در پوهنتون بودم و بعد تصمیم گرفتم که بروم خانه. به ملی بس پوهنتون سوار شدم و به طرف مرکز شهر کابل حرکت کردم. شهر آرام بود و مردم مصروف روزمره گی های همیشه گی شان بودند. در پل باغ عمومی از سرویس پیاده شدم و رفتم به طرف کتاب فروشی های سر دیوار مقابل پشتنی تجارتی بانک. کتاب ها را مثل همیش بنا به عادت نگاه می کردم تا مگر چیزی دندان گیری بیابم. یکی از کتاب فروشان –که شایدعبدالحیمد بود؟؟-  به آهستگی از من پرسید: " چی گپ هاست؟ "

 گفتم : "گپ روده معلوم میشه. هوشیار باش و "موادت" را بردار."

گفت: "درست است. تو خودت هم متوجه جانت باش. تانک های خوده بیرون کشیده."

گفتم: " مره بلا هم نمی زند. تانک های چی؟"

گفت: " برو، برو خانه برو. خبر نداری تمام شهر را تانک گرفته . من هم جمع وغند می کنم و می روم"

 او یکی از کتاب فروش های معدودی بود که انواع کتاب های ممنوعۀ کمونستی و اسلامی  را به اشخاص مورد اعتمادش مخفیانه می فروخت. از آثار مارکس و لینین گرفته تا آثار ماثو و سید قطب نزدش پیدا می شدند. کتاب را با فرمایش یک روز پیش ، داخل پاکت کاغذی ، مخفیانه به مشتری میداد. کار بسیار خطرناک بود. حق داشت که بترسد. 

با پریشانی از او جدا شدم و با دلهرۀ که در درون خود داشتم قدم زنان از جوار زیر زمینی و کتاب فروشی بیهقی به طرف فروشگاه ، که ایستگاه ملی بس های سمت تایمنی و قلعه فتح الله در آن جاه قرار داشت رفتم. در ایستگاه همیشه بیروبار تایمنی با نعیم سر خوردم، او در اولین سال فاکولتۀ  انجینیری پوهنتون کابل بود و کوچگی ما. دو، سه سالی از من بزرگتر بود. قد دراز و گردن لاغری داشت . پشت لب سیاه کرده بود و سگرت هم می کشید. به او لک لک می گفتیم اما نه در پیشرویش ورنه با مشت ها سخت و لجاجت تلخش باید طرف می شدیم. سرویس آمدو با تیله و تنبه خود را در آن جای کردیم. سرویس حرکت کرد با رسیدن به چهار راهی پشتونستان از پنجره سرویس دیدم که در اطراف چهار راهی پشتونستان (فوارۀ آب)  تعدادی تانک ها زرهی ایستاده اند و  میله های شان  به طرف ارگ ریاست جمهوری نشانه رفته اند. همه راکبیین سرویس بلا استثنا به طرف تانک ها نگاه می کردند.  تعداد عسکر مسلح با کلا خود های آهنی در اطراف تانک ها بی خیال ایستاده بودند اما تعدادی نظامی ها، که باید صاحب منصب می بودند- سرشان موی داشت-، بدون جمپر نظامی فقط با پطلون و زیر پیراهنی های سپید بر تانکها نشسته بودند. 

- کسی با دلواپسی گفت "خدا خیر کند".

 -دیگری گفت " میگویند که " پروا" (تمرین) است".

  - " کی گفت ؟"

- " خودشان، تانکسیت ها."

دیگر کسی چیزی  نگفت. نعیم با وسواس از من پرسید: " چی گپ است بچیش؟"  گفتم : "والله اگر بفهم، ببینم که چی میشه".

به سرک تایمنی داخل شده بودیم که آواز گنگ یک انفجار، یک آواز نامانوس به گوشم رسید، به گوش همه رسید. چشم ها پر از تشویش شدند. کسی با آه گفت " خدا خیره پیش کند". کسی جوابش را نداد. به ایستگاه خانه ما رسیدیم و هردو از سرویس ملی بس ایرانی پیاده شدیم و با عجله به طرف خانه های  خود رفتیم. خانه در معمولی ترین حالت خود بود. از آشپز خانه فش، فش دیگ بخار می آمد و زنهای خانه در حال آمادگی تیهۀ نان چاشت بودند. صدای چند "گرم، گرم" گنگ به کوشم خورد و بالای برندۀ خانه ایستاده شدم تا مگر بهتر بشنوم. مادر کلانم هم به برنده آمد و از من پرسید: "چی گپ است بچیم؟ ای آواز گرم، گرم از چیست؟" گفتم: "نمی فهمم بوبو جان، باش که مامایمشان بیایند باز معلوم میشه". بوبویم گفت: " حالی باید بیایند دیگه. چقه ناوخت کردن". چشم های سبز وهمیشه مهربان مادرکلانم در زیر موج از تشویش برق میزدند. واگویه کرد " بخیر بیایند دیگه". گفتمش " بوبوجان هنوز وقت است. چی وقت روز پنج شنبه آنها وقت آمده اند که امروز بیایند؟ " چیزی نگفت اما با تشویش به طرف آسمان نگاه کرد. آبی تر آسمان بهاری و سپیدی نرم توده ابرها آبستن به درون چشمانش ریختند. ناگهان صدای پدر کلانم از دم دروازه کوچه به تمامی کنج و کنار خانه هجوم آورد: " کیست خانه؟ از بچه ها کیست خانه، زود شوین بیاین اینجه." . از سر برنده به حویلی خیز زدم. مادر کلانم از قفایم خطاب به پدرکلام فریاد زد: "چی گپ است مردکه . خدا جان چی گپ شده؟" تا رسیدم به بابه کلانم  وقت با بیل مسلح شده بود و فریاد زد" "گپ از گپ تیر شده."- به من گفت: "بغاوت است بغاوت. وردار بیله که پشت دروازه خاک پرتیم" . حیران شدم که "بغاوت" اش دیگر چیست؟ پدر کلانم در حالیکه مرا وادار به بیرون کشیدن سنگ ها عظیم نا استفاده شده در تعمیر خانه از زیر خاک ها میکرد هن هن کنان به مادر کلانم و دیگر زنهای خانه میگفت که در شهر جنگ است و تانک ها سر ارگ فیر می کنند و مردم در حال گریز هستند. او هم با عجله دکان را قفل زده و به صد مشکل خود را به خانه رسانده است. هر بار با تشویش به طرف درازه کوچه نگاه می کرد، چشم به راه پسران و نواسه هایش بود. یکبار بیرون رفت و به زودی با 10 ، 20 نان خاصۀ بازاری برگشت. با خود واگویه می کرد" بغاوت است مثل بغاوت سقاوی. همه چیز قحط خواهد شد". آهسته، آهسته دیگران هم آمدند. مامای کلانم، مثل همیش عصبی، غصبناک آمد و بدون و گفت و گویی به اطاق خودش رفت و در را بست. از روز گرفتاری رهبرش ببرک کارمل، سرکه بار کرده بود با اندک ترین بهانۀ آتش می گرفت. دو مامای دیگرم و برادر بزرگم هم آمدند و با آمدن آنها مجلس اختلاط خانواده گرم شد. برادرم  مانع خاک ریز کردن دروازه شد به این دلیل که هنوز گپ معلوم نیست و اگر "بغاوت" هم باشد خاک ریز کردن دروازه دردی را دوا نمی کند. رادیو نشرات عادی داشت: آهنگ هایی آماتور رادیو.

کسی متوجه من نبود و من سر برنده رفتم و گوش به آواز شدم. فقط صدای موتر ها و هارن های شان می آمد. نان خوردن هم از یاد همه رفته بود. همه یک صدا چیزی می گفتند و کسی به گپ کسی گوش نمی داد. از خلال صدا های بیرون ، آواز کو کوی فاختۀ به گوشم خورد- رمز آشنای دوستان کوچه گیم-. دانستم که دوستی در پشت دیوار خانه مرا می خواند. کله کشک کردم دیدم که نعیم در بیرون کوچه ایستاده است و به من اشاره می کند که بیرون شوم. خپ و چپ بیرون رفتم.

نعیم با هیجان گفت: "بیا که برویم شهر، سیل است".

گفتم : " چی سیل است دیوانه؟ بابیم گفت که بغاوت است"   

" بغاوتشه نمی فهمم خو زدنک است. بیا برویم بچیم ببینیم که چی گپ است"

قبول کردم با وجود که میدانستم، بابه کلانم، بوبویم، مامایم و برادر بزرگم به خاطر بیرون رفتنم در این اوضاع، پوستم خواهند کرد.

هردو دوان دوان سر سرک رفتیم. موتر ها به سرعت می گذشتند و تعدادی از مردم در دهن دکانهایشان و یا در در خانه هایش گروه گروه ایستاده بودند باهم صحبت می کردند. به اولین سرویس ملی بس که به طرف شهر می رفت سوار شدیم. تعدا سواری ها بسیار کم بود. سرویس هم به سرعت می رفت . چشم زدنی به چهار راهی صدارت رسیدیم. در این جاه بود که آواز فیر ها را به وضاحت می شنیدیم: تق، تق، تق...گرررررم....گررررم...تق، تق..... درایور سرویس را ایستاده کرد و به ما گفت که از این جاه پیش رفته نمی تواند، وضعیت خراب است  و همه باید پیاده شوند. پیاده شدیم و من و نعیم رفتیم به طرف ده افغانان. در ده افغانان غوغا بود. صدها نفر منتظر سرویس های خیرخانه بودند. ازدحام عجیبی بود. به طرف چهار راهی زیرزمینی رفتیم. همه در حال فرار بودند و صدای فیر ها و گرم ، گرم انفجار ها به وضاحت شنیده می شد. مردم سر سرک می دویدند و در پیاده رو ها می دویدند و به هر طرف و هر سمت می دویدند. بر سرک ها کمتر موتر دیده میشد. به چهار راهی زیر زمینی رسیده بودیم که از طرف وزارت معارف تعدادی تانک به سرعت به طرف ما می آمدند. یکی از تانک ها واسطه زرهی شلکا بود( شلکا واسطۀ زرهی دافع هوا با توپ ها سبک ضد هوایی  است). مردم از سر سرک فرار کردند و به هر طرف پراگنده شدند. تانک ها به طرف جادۀ آسمایی دور زدند و همو شلکا در زمان دور زدن کتارۀ سیمی کنار پیاده رو مقابل کتاب فروشی خجندیان را زیر گرفته و به سرعت طرف دارالامان رفت. ناله و فغان زنی بلند شد که زیر گوشۀ کتاره سیمی قرار گرفته بود. من و نعیم و تعدادی دیگر با عجله کتاره را از بالای بدن خون آلود زن پس زدیم. زن بیحال بود و خون آلود، ضجه میزد. زن را  به تکسی که همان لحظه خدا میداند از کجاه پیدا شده بود، سوار کردیم. به درایور تاکید کردیم تا اورا به نزدیک ترین شفاخانه برساند . گفت می رساند. فیر ها واضح تر از همیش شنیده میشدند. نمیدانم چرا به طرف پل باغ عمومی رفتیم؟ دکان ها بسته شده بودند و زن و مرد و طفل هراسان و سراسیمه به سمت های مختلف میدویدند.  مقابل وزارت اطلاعات و کلتور دخترک خردسال فریاد زنان مادرش را صدا می زد "بوبو جان، بوبو..". گم شده بود . دستش را گرفتم و پرسیدم که خانه اش در کجاست. گفت آغ علی شمس. نعمیم صدا زد که ببریمش به موتر های چهل ستون. در ایستگاه چهل ستون فقط یک موتر که پایه دان کشال بود پیدا شد. دخترک را به درایور سپردیم تا او را ببرد. دخترک خانه اش را میدانست. درایور هم وعده کرد دخترک را به خانه اش به هر حال برساند. تمام جغرافیای شهر آلودۀ آواز چندش آور فیر تفنگ و ماشیندار و انفجار بود. سرک ها داشت خلوت میشدند. ما رفتیم طرف فروشگاه. اطراف فروشگاه خالی بود. عجیب معلوم میشد که در روز روشن اطراف فروشگاه خالی باشد!!؟ سرک ها یتیم وار به حال خود رها شده بودند. از دور چند نفری معلوم می شدند که پراگنده به طرف منبع آواز فیر نگاه می کردند. ما هم رفتیم به همان طرف. شاید در حدود 10 ،20 نفری بودند با تعدادی از اطفال اسپندی و سگرت فروش. در وسط،سرک بین وزارت عدلیه و سینمای باختر، موتر جیب روسی ایستاده بود. از چهار طرفش خون می چکید. تعدادی جمع بودند و داخلش را میدیدند. من ندیدم اما نعیم رفت و دید و پس آمد و گفت: از مرده پر است. تعدادی عسکر برسرک که از فروشگاه به چها راهی پشتونستان وصل می شود، ایستاده بودند و مانع نزدیک شدن ما می شدند. کسی از عساکر پرسید که چی گپ است؟ افسری  زیر پیراهنی پوش به آرامی جواب داد که " مرتجعین بالای ریس دولت حمله کرده اند و ما به دفاع اش آمد ایم و شما هم بروید دور شوید. بروید خانه های تان." دودی سیاه و غلیظی از قسمت دراصلی کاخ ریاست جمهوری دیده میشد. یکی از تانکها غرچ، غرچ کنان پس و پیش رفت و میله اش را تا و با لا کرد. ناگهان جرقۀ از خرطوم تانک بیرون جست و آواز کرکنندۀ چون تصادم قوی آهن با آهن به  درون گوش و مغزم با فشار داخل شد. ناخود اگاه به طرفی فرار کردم و دیگران هم  به هر طرف فرار کردند. گوشم " بینگس" می کرد. خود را به داخل دهلیز سینمایی باختر یافتم. تعدادی دیگری هم نفس زنان در همان دهلیز پناه آورده بودند. کسی نفس زنان گفت: "اووو برپدرش لعنت. کر ما کرد." . همه ترسیده ولی نمیدانم چرا، لبخندی شرم آلودی بر لب داشتند؟  دیدم که یک جسد آنجا مچاله شده در پیراهن وتنبان خون آلود خودش در دایرۀ از خون سیاه افتیده است.  کسی گفت چوکی دار سینماست که کشته شده. آواز فیر ها تفنگ ها و ماشیندار ها گاهی از دور و گاهی از نزدیک و بسیار نزدیک  می آمد. لحظۀ اطراف ما آرام شد. ما همه به طرف چهار راهی کله کشک کردیم. ناگهان صدای انقحار قویی در داخل دهلیز طنین انداخت و همه هراسان پس خیززدیم ، هم زمان صدای خندۀ شوخ پسرکان اسپندی و سگرت فروش بلند شد. یکی از آنها به شوخی پیپ دست داشته اش را به زور به زمین زده بود.

یادم نمی آید که چرا آن منطقه را ترک گفتیم،  فیر ها زیاد شده بود و یا اینکه عساکر ما را از محل دور کرده بودند؟  با تعدادی بدون هدف  رفتیم طرف پارک زرنگار و از جوار دیوار هوتل کابل به طرف چهار راهی دورازۀ جنوبی ارگ دور زدیم و رفتیم طرف دروازه ورودی هوتل کابل، مقابل بانک ملی. تعدادی  از کودکان اسپندی و سگرت فروش هم در جمع ما بودند. در مقابل بانک در بین سرک یک موتر لاری نظامی ترپال دارایستاده بود. دزدیده رفتم از عقبش خود را بالا کشیدم. در داخل لاری تعدادی عسکر که لباس نظامی به تن داشتند دمرو افتیده بودند و خون تمامی لاری را گرفته بود. هیچ کدام جم نمی خورد. همه مرده بودند. کلاهایشان از سرش شان افتیده بودند. دست و پاهایشان به طرز عجیبی در هم پیچیده بودند. شاید 7 یا 8 نفری بودند. 

از آنجاه چها راهی پشتونستان را می توانستیم ببینیم. تانکی دور زد و در مقابل تعمیر مخابرات ایستاده شد و فیر کرد و به دوام آن موج از فیر های سلاح های مختلف شروع شد. ما خود را به دیوار هوتل کابل چسپانده بودیم. چند دقیقه فیر ها ادامه داشت و بعد آرامی شد و از دور دیدیم که تعدای از مردم با دستهای بلند شده- یکی شان پرچم سپیدی را حمل میکرد-، قطار از تعمیر مخابرات بیرون شدند.سربازان تفنگ بدست اطرافشان را گرفتند و به سمت دیگری برد شان. کسی گفت که اسیرها هستند.

آرامی عجیبی حکم فرما شد. غرش یک نواخت طیارات جت سکوت شهر را می شکست . در کنار دیوارهوتل کابل ایستاده بودیم. هرکس نظری میداد و همه گپ می زدیم و میخواستیم بدانیم که اصل گپ چیست؟ سگرت فروش ها و اسپندی ها هم سگرت می فروختند و شوخی می کردند.  دفعتا آواز  مهیب بلند شد. زمین را لرزاند.  شیشه های پنجره های هوتل کابل مثل باران و شرنگس کنان فروریختند . تمام سرک و زمین و آسمان را خاک گرفت. به طرف پارک زرنگار  فرار کردیم. دیگران هم همان طرف فرار کردند. سر و روی تعدادی خونی بود، کار توته هایی شیشه های پنجره های هوتل کابل بود. 

آسمان آبی کابل دیگر پوشیده از ابر های بغض کرده بهاری شده بود. روز  به طرف شام گاو گم میرفت. در کنج شمال غربی پارک زرنگار با تعداد اندک از مردم کنجکاو و شاید ماجراجو کابل جمع بودیم و منتظر فهم اوضاع. فقط ریزش نم،نم باران بهاری بر برگ های ترد درختان و غچ غچ شامگایی کنجشککان سکوت را برهم می زدند. سرک ها خلوت بودند. درخت های شسته شده در باران بهاری پارک زرنگار معصومانه در انتظار رویش بودند و قطرات باران از آنها می چکیدند. در همان زمان دو یا سه موتر جیپ روسی به سرعت آمدند و در کنار پارک ایستاده شدند. از داخل آن تعدادی افراد ملکی که بازو بند های سرخ داشتند، پیاده شدند. به طرف ما آمدند و یکی از آنها که بروت ها دبل داشت بالای یکی از چوکی های سمنتی پارک جستی زد و به جارگفت:" انقلاب به پیروزی رسیده و خاندان آل یحیی به زباله دان تاریخ سپرده شد. حاکمیت به دست حزب دموکراتیک خلق افغانستان است. زنده باد حزب دموکراتیک خلق افغانستان". ما که دورش جمع شده بودیم هیچ چیزی از کلامش ندانستیم. چیزهای دیگری هم گفت که به یادم نیست اما من سرگردان یافتن معنی های عبارات "آل یحیی و حزب دموکراتیک خلق افغانستان" بودم. آنها با همان عجله یی که آمده بودند به همان عجله به طرف چهار راهی پشتونستان با موتر هایشان حرکت کردند و ما ماندیم سرگردان و حیران. مرد پخته سالی با چپن شتری و سر ماش و برنج از میان مردم گفت:" تباهی مردم ما شروع شد. کمونستها قدرت را گرفتند. بروید خانه های تان و منتظر کشتن ، کشتن باشید".

نم، نم باران می بارید. اول شام بود و مردم پراگنده شدند. شهر ساکت بود، تو گویی نیم شب است ؟!. سرک ها خلوت بودند و به شکل عجیبی قابل ترحم معلوم میشدند. به مانند پاهای یلۀ انسان خوابیده. من و نعیم پیاده پیاده طرف تایمنی حرکت کردیم. به سرک وزارت خارجه (شاه محمود غازی) پیچیدیم و به طرف دروازه غربی ارگ رفتیم. سرک خلوت بود و با تاریک شدن هوا ترسناک شده بود. زمان که به وزارت خارجه رسیدیم بوی زنندۀ به مشام ما رسید. نمی توانستیم تشخیص بدهیم که بوی چیست و از کجاست. با نزدیک شدن به دروازۀ غربی ارگ به شدت بوی افزوده شد. در بین  چهار راهی- آنوقت ها از مقابل دورازه غربی ارگ به طرف چهار راهی طره باز خان سرک موتر روی بود که بعدا بخش اطلاعاتی دولت دموکراتیک خلق آنرا بست و تا حال بسته مانده- حفرۀ بزرگ دهن گشوده بود از کناره های آن دود و بوی زنندۀ بیرون میشد. همان وقت دانستم که این حفره از اثر بم طیاره است.

ما به طرف چهار راهی انصاری رفتیم. شهرنو کاملا خالی بود. در ضلع جنوبی پارک شهرنو می رفتیم که دیدیم یک موتر تاکسی در کنار سرک ایستاده است و زنی چادری داری با درایور موتر مشت و یخن است. هردو بدون فکری طرف موتر دویدیم. تا نزدیک موتر شدیم درایور ما را دید و به عجله حرکت کرد. زن دشنام های بی پایان را به قفایش فرستاد. زن برافروخته بود و نقس نفس میزد. چادری از سرش لغزیده بود. پرسیدیم که خیرت است؟  زن با نفس سوختگی با داو دشنام گفت که :" بی غیرت، مره تنها دیده بود وسرم دست انداخت، بیغیرت مرده گاو" . ما هاج و اج مانده بودیم، دست انداختن  آنهم در این سر شام و سرسرک عام؟؟. وقتی کمی نفسش به جای آمد از ما پرسید که کجا می رویم. گفتم خانه، تایمنی. ازما خواهش کرد که تنهاست اگر تا خانه اش برسانیم. گفت که خانه اش در چها راهی شهید است. گفتیم می رسانیم و از سرک تیر شده داخل پارک شدیم تا میان بر به ضلع جنوبی پارک، سینمایی پارک، برویم. پارک خلوت بود و زن در مقابل ما با قدم های کوچک می رفت. نعیم قدم هایش را تیز کرد و خود را به زن رساند و با او گپ زدن را شروع کرد. گردن لاغرش به شکلی عجیبی به طرف سر زن خم شده بود. من هنوز چندین قدم عقب بودم و نمی توانستم بشنوم که باهم چی می گویند. نعیم بعد از چند قدمی نزد من آمد و پرسید: "پیسه داری؟" گفتم: "نی، پیسه را چی می کنی؟" . با بی حوصلگی گفت : داری یا نی؟ چند داری؟" گفتم یک قران هم ندارم. باز خود را به زن رساند. باهم شانه به شانه می رفتند تا رسیدیم به غرفه های سمنتی شورنخود فروشان وسط پارک شهرنو. به گفته مردم در پارک پشه پر نمی زد و هوا دیگر تاریک شده بود. دیدم که هردویشان ایستاده شدند. نعیم نزد من آمد و مرا گوشه کرد و گفت: " زنکه خراب است و میته. مه همرایش جور آمدیم. تو بچیم همین جا باش و پهره کو که کسی نیاید. ما می رویم درون. تو هم می کنی؟" حیران بودم که چی بگویم. چنانچه گفتم  نعیم از من کرده یکی دو سال بزرگتر بود. خودم هنوز چندان ریش و بروتی نکشیده بودم. حتی در پوهنتون هم مردم فکر می کردند که من برادر خردسال کدام محصل هستم که در پوهنتون آمده ام. گفتم : "نییییی". هردو رفتند داخل و من هم چندین قدم دور تر چشم به بین درختان دوختم و فکر می کردم که تمامی جهان در حال آمدن و دستگیری ما هستند. تمام تنم می لرزید و حلقم خشک شده بود. خدا خدا می کردم که "کار" شان زود خلاص شود.  بسیار زود هردو از غرفه بیرون شدند. طرفشان خیز برداشتم، باور نداشتم که "کار" این قدر زود ختم شود. زن در حال رفتار چادری اش را به سر کرد و با قهر صدا زد: " زود شوید که برویم کونی ها، ناوقت است." باهم با عجله که نزدیک به دویدن بود حرکت کردیم. از ترس تمامی وقایع روز را فراموش کرده بودم. فقط می خواستم هرچه زودتر از شر این زن خلاص شوم. نزدیک سینمای پارک از نعیم پرسیدم که "کردی؟" با آواز که گویی از طی چاه می آید نجوا کرد:"آآآ". در نور چراغ سر سرک دیدم که رنگش سپید پریده. 

 به چهار راهی حاجی یعقوب که رسیدیم یکی، دو موتری به سرعت تیر شدند.یکی از پایه های اشاره ترافیکی جوار مسجد حاجی یعقوب هم به یک طرف خم شده بود. بدون کلامی زن را تا نزدیک خانه اش رساندیم. زمان که نزدیک منطقه و کوچه های خود شدیم یخ زبان های ما شکست و ترس ما پرید . شروع به سخن زدن کردیم. نعیم از کار که با آن زن کرده بود، از طالع خود و از اینکه ارزان زنی نصیبش شده بود بسیار خوش بود و طعم همخوابگی با آن زن را مزه مزه میکرد ولی من در زیر آوار از وهم و ترس برخورد فامیل خرد می شدم. خدا خدا می کردم که کمتر بالایم قهر شوند. بهانه های مختلف می ساختم تا مگر ترس خود را کمتر کنم. بلاخره رسیدیم و نعیم خمار و خوشحال جست زنان طرف خانه اش رفت و من طرف خانه خود که از صد میدان جنگ خونین خطرناک تر بود. دروازه را به رویم برادر کوچکم باز کرد و با دیدن من پرسید : " کجا بودی؟" من به جوابش فقط پرسیدم : " خانه کیست؟" تا گفت که " همه گی" همه گی مرا از کلکین خانه دیدند و صدای شان به گوشم رسید که "آمد، آمد". همه در یک اطاق بزرگ نشمین جمع بودند. در بالای خانه زیر لحاف شوهر خاله ام که افسر نظامی وزارت دفاع و تحصیل کردۀ شوروی بود آرمیده بود. همه مرا سوال پیچ کردند که کجا بودم. من هم قصه را شروع کردم که کجا بودم و با کی. دیگر ترسم پریده بود. کم کم احساس غرور به من دست داد که یگانه فرد هستم که معلومات دست اول دارم. دیگران اصلا هیچ چیزی نمی دانستند. این را هم نمی دانستند که کی با کی می جنگد؟ در کجا جنگ است؟ وضعیت شهر از چی قرارا است؟ نه رادیوی بود و نه تلویزیونی. تلفون ها همه قطع بودند. کسی هم  به کسی نمی رسید و اگر می رسید از اوضاع آن چنان که من خبر داشتم  خبر نداشت. مهم شده بودم و ترسم به کلی پرید. هی سوال پیچم می کردند. فقط برادر بزرگم برایم یکبار گفت که "من باز قصور این رفتند را از کو.نت می کشم". شوهر خاله ام که جگرن اردوی جمهوری افغانستان بود و تحصیلاتش را هم در شوری نموده بود و در ضمن "پرچمی" تشریف داشتند، هی میگفت که نیروهای مرتجع که بالای ارگ حمله کرده بودند دشمنی خاص با من هم داشتند. چرا که یکی از تانک ها در همان اول جنگ میلۀ تانکش را طرف دفتر من (دفترش در وزارت دفاع که در جوار ارگ بود) نموده فیر نمود تا خاص مرا بکشد. در ضمن در زیر لحاف ناله می کرد که سخت افگار شده است. وقت من قصه کردم که تعدادی از اشخاص با بازو بند های سرخ اعلان کردند که حزب دموکراتیک خلق به پیروزی رسیده، از زیر لحاف یک قد خیز زد و گفت : "چی گفتی؟ گفتند حزب دموکراتیک خلق افغانستان ؟" گفتم بلی . چندین بار با هیجان از من پرسید ومن هم همان جواب را دادم. لحاف را از سرش پس زد و خیست تا برود. همه گفتند نرو که خطرناک است اما قبول نکرد. مرا با خود همرا کرد تا با موتر فولکس واگونش به خانه شوهر خواهرش در حصه اول خیرخانه برویم. موتر را به سرعت می راند و تا دم خانه خواهرش لام تا کلام چیزی نگفت. سکوت را صدای ماشین و غژ غژ برف پاک می شکست.  سرک ها خلوت بودند . موتر را دم در خانه خواهرش توقف داد. هردو پیاده شدیم. او دق الباب کرد. کسی در را باز نکرد. باز محکم تر تک تک زد. در وازه را کسی باز نکرد اما شرفه پای در پس دروازه شنیده شد. بار سوم محکم تر در را زد. زنی از پشت در وازه به ترس گفت : کیستی؟

 شوهر خاله ام به تحکم گفت: مه هستم رابعه، دروازه را باز کن.

تو کیستی؟

مه هستم فهیم واز کو گمشو.

صدای پیچ پیچ از پس دروازه شنیده شد و بعد صدای مردی آمد که به ترس و بسیار به آهستگی پرسید: فهیم جان توهستی؟ فهیم جان گفت بلی من هستم زود شو دروازه را باز کن. از آن طرف در صدای ور رفتن دستهای به قفل ها و زنجیر های بی پایان شنیده شد و بعد از لحظات چند در نیم کشک باز شد و صدای ترسندۀ از ماخواست که زود زود داخل شویم. داخل شدیم. زن و مردی را دیدیم که هردو رنگ به چهره ندارند. زن چشمانش از زور گریه پندیده است و مرد رنگ پریده تفنگچۀ به دست لرزان خود دارد. مرد به مجرد که "فهیم جان" اش را دید با هراس گفت: " فهیم جان تباه شدیم" و زن حق حق گریه کردن را شروع کرد. فهیم با کمی تحکم گفت چرا باید تباه شده باشید؟. برویم خانه. مرد که با تخلصش در خانه یاد میشد- شجیع، شجی- گفت نمی بینی که کشتن کشتن شروع شده؟ فهیم گفت : مه گپ های نو دارم . رادیو را روشن کن و تو –به من خطاب کرد- بگوه که چی دیدی؟" من هم باز قصۀ مرد های با بازوبند های سرخ را و اینکه گفتند حزب دموکراتیک خلق قدرت را به دست گرفته برایشان گفتم. شجیع باور نمی کرد و نمی توانست از ترس چندین روزه گرفتاری و این وضعیت جنگی بیرون شود. تا اینکه رادیو از خموشی خارج شد و شروع به نشر مارش های نظامی و اعلان اینکه بزودی اعلان مهم صورت می گیرد، کرد. بلاخره کسی با صدای زنانه چیز های در مورد "داود غدار"، " آل یحیی" ، "سرنگونی " ، "شورای نظامی انقلابی"، "خلق و خلک" و غیره گفت. هردو هم فهیم جان و هم شجی جان از جا برخاستند و با ساز مارش نظامی و اتن ملی دست به رقص و پایکوبی زدند. لبخند به لب زن شجی جان آمد و خون به رخ شجی جان دوید.

در برگشت به طرف خانه ، فهیم دیگر تغییر کرده بود. موتر را به سرعت می راند و هر زمان که کسی را یا موتری را میدید دستش را بیرون کرده وفریاد زنده باد و هورا میزد. یکبار موتر از کنترولش بیرون شد و رفت سر کوت ریگ های که در وسط سرک توده بودند بالا شد. به زحمت موتر کوچک و کم قوتش را به سرک کشدیم. تا رسیدیم به خانه.

تا سالهای سال فهیم و شجیع که همیشه خدا در یک فراکسیون حزب دموکراتیک خلق بودند و هردو از اول پرچمی هم بودند، ادعا می کردند که نقش بسیار عملی مثبت در پیروزی انقلاب ظفرنمون و برگشت ناپذیر ثور داشته اند ولی مفت خوران و ترسوی های هستند که امروز به مقامات بلند رسیده اند و حق شان را گرفته اند. شجیع بعد ها در پروان کشته شد اما فهیم تا هنوز که به یک پیر مرد نماز خوان و مسجد رو مبدل شده باور د ارد که در روز "انقلاب" در صف اول بوده است.

و فردا شد، فردای که تا امروز ادامه دارد.

جنوری 2010

تورنتو

 



 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول