© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داكتر اكرم عثمان

 

                                                       بازوي بريده
                                                          قسمت جهارم

                                                               

شيرآغا از اين كه شرايط هجرت همه را هم قد و هم سويه ساخته بود بسيار ناراضي بود؛ چه تصور مي كرد كه چنان وضعيتي بي عدالتي و جنايتي فجيع شمرده مي شود.
او هنگام اقامت در افغانستان به هم قطاران دفتر و رفقاي شخصي اش مي گفت كه با مردم كوچه و بازار دشمني فطري و ذاتي ندارد. علت عدم سازش او با عوام الناس اين است كه او آنها را سيال و شريك خود نمي داند. با دريغ از هر چيزِ رعيت نفرت دارد؛ از بوي بد شان، از كله  وصله ي شان، از طرز لباس پوشيدن شان و از گپ زدن شان. بايد اقرار كنم كه اين گناه من نيست، خدا طبيعت مرا همين طور آفريده است! از اين كه مي ديد تكسي او در يك رديف با تكسي هاي آدم هاي آ«اوپره»! ايستاده است، از حدت شرم انگشت هايش را مي جويد و هم خود و هم آلمان ها را كه قدرش را نشناخته بودند، تف و لعنت مي كرد.

مدعي بود كه «غلام علي» تكسي ران افغان كه اكنون از سر بي حيايي و بي قباحتي موترش را پيشتر از او پارك مي كند در كابل مدت زماني پيشخدمت منزلش بوده و به اكراه سلام  او را عليك مي گرفته است.

هم چنين «بختاور» - زن غلام علي  كيسه مال خانه زاد زنش «راحله جان» ملقب به «شاه گل جان» بوده است، اتاق ها را جارو مي كرده، غذا مي پخته و به اتفاق شوهرش در پياده خانه ي كنج حويلي زندگي مي كرده است؛ اما حالا كار آنها به جايي رسيده كه او و همسرش را در نظر ندارند.

به گفت او آن هر دو ملعون، مثل يهودي ها كريه و نفرت انگيز اند، خام بوي مي دهند، مثل سگ هاي گرگي كه در آب تر مي شوند.

از همه بدتر اين كه «غلام علي» در اين اواخر، رستوراني كوچك باز كرده كه آن را زنش اداره مي كند و با همان دست هاي سياه و قورزده براي مشتري ها بولاني، منتو و آشك درست مي كند و مشتري هايش حتي جرمن ها، آن خوراكي هاي پر از آب بيني و ميكروب را با هزار مزه مي خورند و god god  مي گويند! بر پدر اين جرمن هاي احمق لعنت! اگر اين ها اين همه تنوع طلب و ابله نمي بودند و تناول غذاهاي شرقي پول شان را حرام نمي كرد، بازار اين كهنه نوكرها كساد مي بود.

از قضاي روزگار، رفيق زحمت كش، شبي از راديوي بي بي سي، مي شنود كه پوليس مقامات قضايي شهر لندن آ«زرداد» يكي از قوماندان هاي فراري حزب اسلامي را كه متهم به چندين قتل، قطاع الطريقي و سرقت هاي مسلحانه بود، به خواست محكمه ي بين المللي هاگ و پوليس بين المللي تحت پيگرد قضايي قرار داده و علي رغم اجازه ي اقامت دايم در انگلستان، به زندان افكنده است. شنيدن اين خبر چون زنگ خطري در گوش هايش، طنين مي اندازد و او را مي ترساند كه مبادا پوليس آلمان چنان اقدامي را روي دست بگيرد و در صدد دستگيري جنايت كاران جنگي برآيد.

نگراني رفيق زحمت كش، چندان هم بي دليل نمي باشد. از چندي آوازه هايي در گوش مردم پيچيده بود كه پوليس هامبورگ هم دست و آستين را بَرزده و به خواست «انترپول» مصمم است كه جانيان معلوم الحال را كه از نقاط مختلف دنيا در آن شهر پناه آورده اند، دستگير نمايد و به دادگاه بين المللي بسپارد. خبر بسيار بد ديگري كه به اصطلاح موهاي سر «جلاد خان» را سيخ مي كند! محاكمه ي پُر سر وصداي «ميلوسويچ» -رئيس جمهور مخلوع «صربستان»- در محكمه ي بين المللي مي باشد.

اين رويدادها به حدي بر روان و اعصاب «رفيق» تأثير مي كند كه او را گرفتار بيماري «روان پريشي» مي سازد. تقريباً  در اوقات روز، هوش و حواسش گرد محورهمان موضوع مي چرخد. شب ها نيز تا خواب بر او غلبه مي كند. خود را با دسته اي از باز پرس ها، دادستان ها و قضات مو خرمايي و چشم آبي مقابل مي بيند كه بيشتر به پلنگ هاي درنده شباهت داشتند تا هيأت داوري.

شبي به خواب مي بيند كه چون «زر داد» محكوم به بيست سال زندان با مشقت شده و داوري عبوس، حكم اعدامش را باز صداي بم قرائت مي كند.

غرق در آب و عرق از خواب مي پَرَد و ناخودآگاه فرياد مي كشد: « بَد كدم، جَگ زدم، به خدا پشيمان هستم، به رسول شرمنده و خجل هستم.»

زنش بيدارش مي كند و علت جيغ كشيدنش را جويا مي شود. رفيق پريشان حال جواب مي دهد:

هيچ هيچ فقط سياهي پيچم كرده بود.

زنش مي گويد:

نترس! نترس! كلمه ته بخوان! مثلي كه راسته خوابيده بودي.

باگذشت زمان چرت و سوداي «رفيق زحمتکش»، كاهش نمي يابد، لاجرم به داكتر بيماري هاي رواني، رجوع مي كند. داكتر با اطلاع از سوابق زندگي او نظر مي دهد كه عوارض مرض در او تأثير رسوبي داشته و محتاج تداوي دراز مدت مي باشد.

در يكي از نيمه شب هاي بسيار سرد ماه جدي، «رفيق» مثل هرشب، سر سنگينش را بر متكا مي گذارد و به گذشته بر مي گردد. باز اقيانوس تصوراتش توفاني مي شود و موج هاي كوچك كوچك، گردن مي افرازند و مبدل به خيزابه هاي هولناك مي شوند. «رفيق» در لا به لاي آن كوه هاي خشمگين آب تا و بالا مي رود، گفتي در ديگي جوشان مي جوشد و در جلد و لاك خودش به سوي بلوغ و كمال مي رود. به بيان ديگر، پخته مي شود و به قوام مي رسد و بالاخره موجي بي باك سر مي رسد و او را به ساحل پرتاب مي كند.

ناگهان خلاف انتظار بانگي بلند غيور رعد در گوش هايش مي نشيند: رفيق! رفيق عزيز! بيدار شو و به خود باز گرد!

چشم هايش را باز مي كند و سايه اي ستبر را بالاي سرش حس مي كند. حسب معمول مي ترسد و با عجز و لابه مي پرسد:

تو كي هستي؟ از جان من چه مي خواهي؟

شبح جواب مي دهد:

نترس من همزاد تو هستم، رفيقِ ديگر!

چشم هايش را مي مالد و به سر و صورت شبح خيره مي شود، مي بيند كه عين خودش با او در حال گفت و شنود مي باشد. چشم هاي لق و سرخ گون، بيني كشيده و بزرگ. دهان گشاد و اشتر مانند و دندان هاي چركين و زرد رنگ. فقط يك تفاوت مشهود، نظرش را جلب مي كند. مي بيند كه نيش هاي دندان هاي شبح مانند نشتر دراز، باريك و براق مي باشد.

رفيق كه ديگر ترسش پريده بود، متعجب و استفهام آميز مي پرسد:

تو كي هستي؟ خدايا چه مي بينم؟ او عين من است.

شبح پاسخ مي دهد:

پيشتر گفتم كه عين تو هستم. همزادت، رفيق ديگر!

رفيق مي گويد:

ولي دندان هاي تو به كفتار ها مي ماند. جلا دار و ترسناك اند.

شبح مي گويد:

اشتباه نمي كني. ما عين هم هستيم، يك سر مو از يك ديگر فرق نداريم. امتحان كن.

رفيق با عجله، با سر انگشتش، دندان هايش را امتحان مي كند. چيزي مانند تيغ ريش تراشي، در گوشتش فرو مي رود. سر انگشت دردناكش را بيرون مي كشد و با حيرت تمام، مي بيند، كه كلك هايش همه خونين شده اند.

رفيق به صرافت در مي يابد كه آنها نيم كامل همديگر اند، گفتي سيبي را از وسط دو نيم كرده اند. رفيق مي گويد:

چه اتفاق جالبي! تا دم حاضر گمان مي كردم كه «رفيق» همتا ندارد، بي مثل و مانند است؛ اما به حق مي بينم كه تو عين من هستي.

شبح مي گويد:

اشتباه نكرده اي، در اين دنيا فقط يكي عين تو وجود دارد و آن من هستم. «رفيق» زوق زده و آسوده حال مي گويد:

خدا را شكر. تا حالا به شدت از تنهايي رنج مي بردم و فكر مي كردم كه در اين دنيا رفيق، تنهاي تنهاست، ولي حالا مي بينم كه اين گمان پوچ بود. خوب است از اين به بعد، زود- زود با هم ملاقات و درد دل مي كنيم.

شبح مي گويد:

با كمال ميل، حاضر خدمت هستم. من هم دردهايي دارم كه بايد برايت حكايه كنم.

رفيق مي پرسد:

درد تو چيست؟

همزاد جواب مي دهد:

درد من، درد عقده ي حقارت، خود خواهي، خود كم بيني و حسرت رسيدن به بلند ترين مقامات قدرت.

رفيق با خود مي گويد:

به به، چه همدردي، چه هم زباني، تا حال هيچ كس، چون او به من نزديك و شبيه نبوده است.

رفيق به خاطر ابراز همدلي مي گويد، من هم، چنين آرزويي دارم. دلم مي خواهد چون سليمان نبي، به آسمان ها و ستاره ها پَر بكشم و تخت مرصع مرا ديوها و پري ها، به اوج هاي ناشناخته ببرند و بر انس و جن فرمان برانم، ولي عقل قاصرم قد نمي دهد كه چگونه و چطور  گوهر مراد را به چنگ آورم.

همزادش شمرده و حكيمانه داد سخن مي دهد:

پس گوش كن! زنهار كه با حريفان زورمند و هوشمند، رويا روي، دست و پنجه نرم كني. از قد و قامت تو پيداست كه تو مرد مقابله هاي شرافت مندانه نيستي. بكوش سيرت پليدت را پشت نقاب لبخند، مهر و مروت و عطوفت و صداقت و پاكي پنهان كني تا مردم باور نمايند كه تو راستگو ترين، شريف ترين و وفادارترين شان هستي. اما همين كه پيمان بستي و قول شرف دادي، بي صدا در كمين كسي كه سنگ راهت هست، بنشين.آن وقت از قضا بي آن كه مو از خمير و آب از آب تكان بخورد، دشنه ي دو دَم و زهر آگينت را با تمام نيرو در كتف او فرو كن و جانش را بگير! بعد از آن با قيل و قال، هاي هاي و داد و بيداد، داد بزن:

واي واي، قاتل، قاتل را بگيريد! نگذاريد فرار كند! او به دوستم حمله كرد، به رفيقم، به برادرم. اما وقتي كه مردم سر رسيدند و جمعي دنبال آدم كش مجهول پشت ديوارهاي خانه ها و كوچه ها به جستجو شروع كردند، سر قرباني ات را بر سر زانو بگذار و چنان گريه كن كه همه بر تو دل بسوزانند و زبان به تسليت و دلداريت بگشايند.

رفيق عزيز! آدميت، شرف، نيكي، حق شناسي و امثال اينها به درد ما نمي خورند. تو به حذف و امحاي كامل دشمن بينديش، زيرا كه يك پست مسلح قادراست، هزار نيكمرد نامسلح را به زانو درآورد. اگر از حقيقت نگذرم، سياست چيزي جز اين نيست. پس بكوش يك سياسي واقعي باشي و مصلحت بيني را بر تمام تدابير ديگر، ترجيح بدهي.

رفيق سراپا تسليم و تواضع، افسوس كنان مي گويد:

كاش زودتر از اين ترا مي شناختم.

شبح مي گويد:

من هميشه، در تو و با تو بودم؛ اما تو بي توجه بودي. من فقط كمك كردم، كه تو خودت را كشف كني و ظرفيت هايت را بشناسي.

رفيق با ابهت و وقار از جا بر مي خيزد. سايه ي هيكل تناورش، عرض و طول ساحل را پر مي كند و به صاحب سايه ، شكوه  جلال صاحبش را به اثبات مي رساند. بر لب آبگيري كوچك و زلال مي رسد.  بر لب آبگير مي نشيند و صورت وهمناكش را در آيينه ي آبگير، تماشا مي كند. بروت هايش را درشت تر مي بيند، در چشم هايش، درخششي تازه از كينه، حيله و سلطه گري مي يابد. تند تند نفس مي كشد، گفتي الكول دو آتشه نوشيده است. چون پلنگي تشنه لب، لب هايش را مي جود، انگار تازه آهو بچه اي را دريده و خونش را مكيده است. سبك سرانه به روي آبگير، تف مي اندازد. كثافات دهن گنديده اش، صورت شفاف و رقيق آب را مكدر مي كند. از چنان رفتاري بر مي آيد كه درون چركينش تحمل ديدن پاكيزگي را ندارد. مي پندارد كه مرتكب گناهي نا بخشودني شده و رسالتي را كه همزادش بر دوش او گذاشته، پشت گوش كرده است.

ايفاي يك نقش بي نظير و چشم گير اجتماعي، تحريكش مي كند، كه از جا بر خيز و خود را تكان بدهد. رداي بلندش را مي تكاند. چرت مي زند، جبينش گره مي خورد و شيار هايي عميق در اطراف رخسار پهن و چشم هاي ريزش، مي نشيند. احساس مي كند كه زمين زير پايش مي لرزد. گويي زلزله اي خانه برانداز مصمم است، دار و ندار هستي را از بيخ بركند. ناگهان، رنگ آبگير تيره مي شود و صدايي هيبت ناك، از عمق آب بلند مي شود:

رفيق زحمتكش، در آيينه ي آب نظر كن!

رفيق، صداي همزادش را مي شناسد و با عجز و هراس جواب مي دهد:

هه هه هه، چه مي گويي! خيلي مرا ترساندي، نمي تواني آرامتر حرف بزني؟

(ادامه دارد)

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول