© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 


خالده تحسین

 

 

 

و گلاب وحشی آنسوی دیوار

دل غصه ها را سیاه کردم
هر چند خواستند مرا بشکنند
فقط یک لبخندم کافی بود
فقط یک نگاهم
که معجره می کند
نمی خواهم
لحظه هایم را بگریم
لحظه های را که دگر نمی آیند
از چشمان عاشق پرنده
همانقدر لذت می برم
که او
از رخسار من
دیوانگی را همیشه
پرستیده ام
با دیوانگی
می توان
هوشیاری را شناخت
درختی را که عاشق پرنده است
قصه می سازم
و شرافت زمین نازنین را نیز
می دانم
روزی
حتی او مرا تحسین خواهد کرد
هر چند
کینه اش با من
هر روز
گل تازه می دهد
سبزه ها
نوازش مرا
جاودانه
نقش ذهن تازه ی شان
می کنند
و سنجد های وحشی
فقط برای من
عطر افشانی خواهند کرد
و مار های بیچاره را
دیوانه خواهند ساخت
چقدر عجیب هست
وقتی پروانه ها
از فراز شانه های من
سفر عاشقانه ی خود را
زمزمه می کنند
گل های کوچه ی خورشید
از اندوه
می پوسند و پرپر می شوند
هیچ کس
چنانچه که من می بینم،نخواهد دید
ستاره های را که شب ها
فقط روی سینه ی من می تپند و نفس می کشند
هیچ کس نخواهد دید
که چگونه
نفس های مان یکی می شوند
و چگونه
مرا با خود به آن بیکرانه ها
می برند
دوست داشتن را
ساختاریست که بینایی عاشقانه می خواهد
باغ ها و دره های سبز و سخاوتمند
احساسم را
می دانند
وقتی
مینای بلند شاخ را
می خوانم
غزلم
اوج می گیرد
و باد های شمال
برایم
کف می زنند
من با قامتم
تاک های باغ را
آب می دهم
و با گام هایم
دل شکسته ی ده را
قوت
هیچ کس
مرا نمی شناسد
چنانچه توت های چپرک و کرت های رشیقه
نسترن ها
مرا نفس می کشند
و گلاب وحشی آنسوی دیوار
مرا نقش رخسار بی عیبش
می کند
سپیدار ها
وقتی مرا می بینند
یاد های فراموش شان را باز می یابند
و دل زخمی شان
التیام ملایمی را
احساس می کند
مرا چنان با طبیعت پیوند داده اند
چنان که ترا به من
روزی دهکده ی شاعر
مرا درج دفتر سبز و عاشقانه اش
خواهد کرد
و زن سیاه و حسود روزگار
از بخت بد
گریبان خواهد درید
و من سبک و شاد و آزاد
روی ابر های کوچک غزل
پرواز خواهم کرد
و زیباترین سروده های زنده گی عاشقانه ام را
تجربه خواهم نمود.


 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول