© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

غلام حيدر يگانه 

 

 
راهِ خـانه 

ماكيان پيرزن در جست و جوي غذا راهش را گم كرده بود و مدتي بود كه دور از روستا تخم مي گذاشت. او ديگر، روي آنها مي نشست تا چوچه ها بيرون بيايند. چوچه ها زنده شده بودند، گرمي وجود يكديگر را حس مي كردند و حتي صداي مادر خود را هم مي شناختند. يكبار هنگامي كه ماكيان آنها را در زير سينه اش شور مي داد، يكي از تخمها غلت خورد و به جوي آبي كه در نزديكي جريان داشت افتاد. ماكيان، از دنبالش دويد، ولي نتوانست آن را بگيرد؛ آب آن را برد و ماكيان با غصه، به سوي بقية تخمها بر گشت و باز هم روي آنها نشست.

تخم مرغ، مدتي بر روي آب شنا مي كرد تا بالاخره به پاي درختي خورد و شكست و چوچه از درون آن بيرون آمد. پاجوشهاي درخت از ديدن چوچه گک خوشحال شدند و او كه ديد تنهاست به پاجوشها نزديكتر شد و در ميان آنها ايستاد. آنها كوتاه،‌كوتاه بودند و حتي چوچه گك از آنها بلند تر بود، اما، آنها گفتند كه كم كم مثل درختِ مادر قد خواهند كشيد. چوچة گك فورا سرش را بلند نمود و به درختِ مادر نگاه كرد، ولي پاجوشها گفتند، البته، قد تو مثل مادر ما بالا نمي رود، بلكه مانند مادر خودت بزرگ مي شود. پاجوشها مي خواستند با او بيشتر صحبت كنند، ولي چوچه گك كه صدايِ خوشِ مادرش را از هيچ جايي نمي شنيد، دلتنگ شد و بسيار مي خواست زير بالهاي گرم مادرش برود. پاجوشها هيچ وقت مادر او را نديده بودند و  نمي شناختند، و چوچه گك كه ديگر بيطاقت شده بود به راه افتاد تا مادرش را جست و جو كند.

او در سمت جريان آب قدم مي زد. حركت به طرف پايين آسان بود، ولی مدتي كه رفت، مانده شد و با خود فكر كه بايد كمي پرواز كند تا زودتر به مقصد برسد. اما، چند بار كه مي خواست به هوا بلند شود به زمين افتاد و پر و بالش خاك آلود شد، پس، ناچار، به قدم زدن ادامه داد و هنگامي كه هوا تاريك مي شد به گياهي رسيد كه به پاهاي خودش شباهت داشت. چوچه گك مي خواست بهانه يي بيابد و راهش را به سوي او كج كند. آن گياه، هم تا چوچه گك را ديد، با خوشحالي او را در كنارش جا داد و گفت:

ـ نام من «پاچه مرغك» است، زيرا، بوتة قشنگِ من به پنجالهاي مرغها شباهت دارد.

و بعد با دقت به پاهاي پرندة كوچك نگاه كرد و گفت: «تو چوچة ماكيان هستي؛ تو پاهاي خوبي داري و مي تواني بسيار سفر كني و با پااهای محکمت، غذا را از لاي علفها و خاكها بيرون بكشي....»

پرندة كوچك از شنيدن نام مادرش خوشحال شد و هردو با هم دوست شدند. چوچة ماكيان مي خواست پرواز كردن را هم ياد بگيرد تا زودتر راه را طي كند و به مادرش برسد، اما پاچه مرغك گفت: «من پاهاي پرندگان را خوب مي شناسم و مي دانم كه ماكيان بيشتر گردش مي كند و آنقدر گياهان و باغ را دوست دارد كه نمي خواهد زياد پرواز كند و از زمين جدا شود.»

پاچه مرغك، آنگاه، به خاكهاي پروپاچة چوچة ماكيان نگاه كرد و دانست كه چه روي داده است و افزود: «تو وقتي كه بزرگ شوي، مي تواني پروازهاي كوتاهي بكني

او به چوچه گک آموخت كه بسیار غصه نخورد و فردا وقتي كه هوا روشن شد به سفرش ادامه دهد.

چوچة ماكيان، آن شب در نزديك پاچه مرغك در ميان شبدرها خوابيد و وقتي كه همه جا تاريك شد، حرفهاي پاچه مرغك را فراموش كرد و دلتنگ شد و خيلي غصه خورد و  صبح كه از جايش بلند شد، ديد زير بالهايش را شپشك زده است و پاهايش كمزور شده اند. چشمهايش پر اشك شد و فكر كرد كه هيچ وقت مادرش را نخواهد يافت. ولي پاچه مرغك او را تسلي داد: «غم نخور، امروز در راه به گل «شيرين بيان» مي رسي. او طبيب است، خيلي چيزها مي داند و به تو كمك خواهد كرد.»

چوچة ماكيان به راه افتاد و «پاچه مرغك» از دنبالش صدا زد: «از درختها دور نشو كه اينجا باشه هم دارد.»

و افزود: «تو باشه را نديده اي، او مرغي است كه چوچه ها را شكار مي كند.» 

چوچة ماكيان ترسيده بود و با پريشاني راه مي رفت. رسيدن به گل شيرين بيان آسان نبود، اما وقتي كه آفتاب غروب مي كرد و چوچة ماكيان خسته شده بود، بالاخره، گلهاي آبي شيرين بيان توجه او را جلب كردند و او به زودي پيش رفت و آهسته گفت: «سلام، من چوچة ماكيان هستم و مادرم را گم كرده ام ...»

شيرين بيان با صداي خوشي گفت: «بلي، من از صدايت فهميدم كه چوچة ماكيان هستي.»

چوچه گك خوشحال شد. شيرين بيان نمي دانست چگونه بايد ماكيان را پيدا كند و براي اين كه كمكي به چوچه گك بكند، او  را  با تخمه هاي گياهانِ مفيد آشنا ساخت تا بخورد و خستگي اش رفع شود و بعد با صداي خوشتري گفت: «معلوم است كه تو شب گذشته غصه خورده اي و حالت خوب نيست. امشب قبل از خوابيدن به شبتابها نگاه كن كه چقدر زيبا پرواز مي كنند، سپس برو زير بوتة شب بو، آرام بخواب و وقتي كه آفتاب طلوع كرد، من راهت را به سوي تاج خروس نشان مي دهم و  او به تو ياد مي دهد كه چگونه مادرت را پيدا كني.»

چوچة ماكيان خسته بود و شيرين بيان با لحن ملایمی گفت: «بهتر است هر چوچه، شب، پهلوي مادرش بخوابد، ولي در سفر، سختيها را هم بايد قبول كرد

چوچة ماكيان حرفهاي شيرين بيان را پذيرفت و در پاي بوتة شب بو خوابيد. شبِ تاريكي بود، ولي چوچة ماكيان به شب تابها و ستاره ها نگاه كرد و سپس به خواب رفت و صبح كه بيدار شد ديد كه شپشكهاي زير بالش كم شده  و پاهايش بيشتر قوت گرفته اند.

شيرين بيان به چوچة ماكيان ياد داد كه چگونه هنگام صحبت كلمه هاي خوبي بگويد؛ چگونه به ديگران كمك كند و يا از كسي كمك بگيرد. چوچة ماكيان از او تشكر كرد و به راه افتاد و شيرين بيان  از دنبالش صدا زد: «در راه باغ به هر كسي نزديك نشو كه ممكن است به دست چوچة گربه بيفتي.»

و باز بلندتر صدا زد: «البته توهم منقار محكمي داري و بايد از خود دفاع كني.»

چوچة ماكيان، با احتياط راه را طي مي كرد. او گاه كلماتي را كه آموخته بود تكرار مي كرد. آن روز پيش از زوال آفتاب، چشم او از دور به باغ بزرگي افتاد و فهميد كه به تاج خروس نزديك شده است، ولي وقتي كه به دروازة باغ رسيد، چوچة گربه يي راهش را گرفت. او هنوز شكار را ياد نگرفته بود و تنها مي خواست با چوچة ماكيان بازي كند. چوچة ماكيان به او سلام داد، ولي او زبان مرغان را نمي فهميد و چوچه گك را به سوي خود كشيد. چنگهاي تيز او به زودي كلة چوچه گك را زخمي كردند. چوچة ماكيان همه كلمات خوب را به زبان آورد، ولي گربة كوچك چيزي نمي فهميد و مي خواست او را بيشتر در چنگالهاي خود نگهدارد.

چوچة ماكيان ترسيده بود، ولي حرفهاي شيرين بيان را در بارة منقار محكم خود به ياد آورد و يك بار بالهايش را تكان داد و گوش گربه را نول زد. چوچة گربه فورا از او دور شد و وقتي كه چوچة ماكيان باز هم بال بالك زد تا او را نول بزند، چوچة گربه گريخت و در ميان درختهای نزدیک ناپديد گشت.

چوچة ماكيان بزودي وارد باغ شد و در آن جا، چشمش به تاج خروس بزرگي افتاد. چوچة ماكيان به تاج خروس سلام کرد و او  با خوشحالي پاسخ داد: «عليك، خروسك زيبا !»

چوچة ماكيان نفهميد كه چرا او را «خروسك» مي نامد، ولي اول، پرسيد: «اجازه هست نزديك بيايم ؟»

تاج خروس متوجه شد كه خروس كوچك خيلي با ادب است و با خوشحالي او را نزد خود خواند و گفت: «تعجب نكن، وقتي بزرگتر شوي تاجت هم بزرگ و قشنگ مي شود و آن وقت مي فهمي كه به راستي خروس هستي.»

تاج خروس، چوچة ماكيان را در سايه اش جاي داد و گفت: «مي فهمم كه مادرت را جست و جو مي كني، ولي صبر داشته باش. خروسها، وقت هر كار را خوب مي فهمند. تو حتما يك وقتي مادر و خواهران و برادرانت را پيدا مي كني.»

چوچة ماكيان، زير شاخ و برگ تاج خروس جاي گرفت. تاج خروس به او نشان داد كه از گلهاي سبست و ديگر گلها بخورد تا زخمش زودتر خوب شود. در باغ، دانه هاي گوناگوني پيدا مي شد و خروس كوچك آموخته بود كدامها را براي خوردن انتخاب كند. تاج خروس ديد كه خروس كوچك با ذكاوت و كوششي است، به او آموخت كه چگونه وقت را خوب بشناسد و خوب اذان بدهد. و به او توضيح داد كه بال و پر و سر و صورت ماكيانها چگونه است و چگونه روي تخمها مي نشينند تا چوچه ها بيرون بيابند. ولي، تاج خروس هم نمي دانست كه چگونه خروس كوچك از مادرش جدا افتاده است و معلوم بود كه تنها مادر خروسك از سرنوشت او به خوبی خبر داشت و خروسك بايد تا رسيدن به مادر، خیلی صبر مي كرد.

 

مدتي كه گذشت، پرهاي خروسك رنگين تر  شد؛ خيلي از شپشكهاي زير بالهايش افتادند و زخم سرش كاملا بهبود يافت. تاجش به زودي بلند رفت؛ صدايش زيباتر شد و پاهايش هم قويتر شدند. او زمين را با پنجالهايش مي كند؛ خاك نرم مي شد و آب، آسانتر به ريشه هاي تاج خروس مي رسيد و گلها و شاخه ها بزرگتر مي شدند. تاج خروس و ديگر گياهان از خروسك راضي بودند و او  بزودي فهميد كه ديگر خوب ورزيده شده و حتي گربة مادر هم نمي تواند به او نزديك شود و وقتي كه از جوي، آب مي خورد، توقف مي كرد و به صداي آب، خوب گوش مي داد تا اينكه يك روز صداي مادرش را كه در شرشر آب منعكس شده بود شنيد. او يك روز هم تصوير شكستة مادرش را در آب ديد و آن وقت تاج خروس به او گفت:

ـ ديگر مي تواني براي جست و جوي مادر و خانواده ات، به راه افتي.

و از رویِ امتحان پرسيد: «به كدام سو خواهي رفت؟»

ـ خروس كوچك گفت: «بايد برگردم، چونكه آب، تصوير مادرم را از آن بالاها مي آورد.»

تاج خروس مطمئن شد كه خروس كوچك مي تواند سفر كند. خروسك از او تشكر كرد و به راه افتاد و هرقدر بالاتر مي رفت صداي مادرش را در آب بهتر مي شنيد. او كم كم توانست صداي خواهران و برادرانش را هم بشنود و تصويرهاي آنها را هم در آب ببيند.

خروس كوچك در راه به گل شيرين بيان رسيد. گل شيرين بيان از رنگِ پر و بالش فهميد كه او گلها و گياهان را خوب شناخته است و ديد كه همه كلمه هاي خوب و شيرين را نيز به ياد دارد. شيرين بيان خوشحال شد و به خروسك ياد داد كه چگونه خودش سرودهاي گوناگوني درست كند و بخواند. خروسك به رفتن عجله داشت و شيرين بيان هم راههاي كوتاه را به او نشان داد.

خروسك، پاچه مرغك را نيز فراموش نكرده بود و سرِ راهش در كنار او هم توقف كرد تا از راهنمايي هايش تشكر كند و او با خوشحالي به خروس كوچك آموخت كه چگونه خروسها از پاهاي خود براي دفاع استفاده مي كنند.

او در راه بازگشت به اولين دوستان خود، یعنی پاجوشها، رسيد. پاجوشها هم بزرگ شده بودند و از ديدن او خوشحال شدند. خروسك به آنها آموخت كه ماكيان چگونه پرنده يي است و چوچه هاي ماكيان چگونه به دنيا مي آيند و آنها هم به او ياد دادند كه چگونه مي تواند روي بلند ترين شاخه هاي درختها بنشيند. 

خروسك مي فهميد كه به خانواده اش نزديك شده است. او گاهی قدم مي زد و گاهی پرواز كوتاهي مي كرد و سرانجام متوجه شد كه خانواده  اش در كنار آب او را جست و جو مي كند. ماكيان تا خروسک را از دور، دید، فوراً او را شناخت و همه با خوشحالي به سویِ او دویدند و با مسرت او را در ميان گرفتند. ماكيان در يك نگاه، جاي چنگ گربه را روي سر چوچه اش شناخت و فهميد كه چوچه اش خيلي غصه خورده و حتي نديده، فهميد كه زير بالهايش را شپشك زده است، ولي سعي كرد جلو اشكهاي خود را بگيرد...

 

صحبتها و حكايتهاي چوچه ها و مادر با يكديگر تمامي نداشت؛ شپشكهاي زير بال خروسك بزودي ريختند و  همه خوشبخت بودند. چوچه ها زود بزرگ مي شدند و زمستان كه نزديك شد، روزي خروسك، پريد و روي بلند ترين شاخة يك درخت نشست و شروع به اذان دادن كرد. مردم روستا، صداي بلند و قشنگ او را از پشت تپه هاي دور  شنيدند، اما نفهمیدند که این خروس، چگونه به دور دستها افتاده است. ولي پير زني كه ماكيان را گم كرده بود با خوشحالي به راه افتاد و آمد تا در آن دورها و در ميان بوته ها، ماكيان و چوچه ها را پيدا كرد. ماكيان كه او را شناخته بود به او نزديك شد و اشكهاي پيرزن از خوشحالي جاري گشت. او فوراً ماكيان و چوچه ها را برد به سوي روستا. بال و پر ماكيان  و خروس كوچك و همه چوچه ها مثل طاوسها مي درخشيد. همة آنها از خروس كوچك چيزهاي خوبي آموخته بودند و صداهاي خوشي داشتند. مردم، غرق تماشاي مرغها شده بودند و پيرزن با خود عهد كرد كه از آنها به خوبي نگهداري كند.           (پايان)

صوفيه ـ 1388خ 



 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول