© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



داكتر اكرم عثمان

 

                                            بازوي بريده
                                                بخش سوم
 

شهري ناشناخته در چند فرسخي محل اقامت رحيم و خانواده، قرار داشت. گاهي صفير كارخانه ها، بوق هاي پَست و بلند و سايل نقليه و دنگ دنگ برج هاي بلند كليسا ها به گوش باشنده هاي آن منطقه مي رسيد و كنجكاوي مهاجران را بر مي انگيخت

رحيم نيز وسوسه شده بود كه عرض و طول آن آبادي هاي بزرگ و پر غلغله را زير پا بگذارد و به كشفياتي تازه نايل شود. در هر پانزده دقيقه موترهاي سرويس راهي شهر مي شدند و كارمندان ادارات دولتي، شاگردان مدارس و آموزشگاه ها و كارگران كارخانه ها را با خود مي بردند و واپس مي آوردند.

رحيم در بامداد يكي از يكشنبه ها سوار سرويس مي شود و چشمش به راه ها و ساختمان هايي مي افتد كه برايش كاملاً تازگي داشتند. در فواصل نزديك به شهر ازدحام عابران و رفت و آمد عراده ها، بيشتر مي شوند و بناهاي رنگارنگ، از گونه ي بانك ها، ادارات دولتي، هوتل ها، موتل ها، دفاتر مسافرتي، شفاخانه ها، باغ ها، قمارخانه ها و ديگر ديدني ها از قبيل رستوران ها و كافه ها، چنان تنگاتنگ همديگر بنا شده بودند كه گفتي يكديگر را بغل كرده اند.

آخر امر، سرويس به آخرين ايستگاه مي رسد و رحيم پا بر زمين شهري مي گذارد كه او را چون مهماني ناخوانده و بهت زده، پذيرا مي شود.

اقامتگاه رحيم در مجتمع ساختماني حاشيه ي شهر قرار داشت كه عمدتاً به شهرك يا دهكده شباهت داشت و به هيچ صورت، شأن و شكوه يك شهر بزرگ اروپايي را بازتاب نمي داد ولي حالا با تمام چشم و گوش و هوش و هواس شاهد تماشاي بلده اي بي پا و سر بود كه مردم مانند مور و ملخ در آن موج مي زدند و همهمه اي بي پايان كه چون وزوز مليون ها زنبور به گوش مي رسيد، زمين و زمان را پر كرده بود.

رحيم در مي ماند كه چه راهي را پيش بگيرد. هزارها راه متقاطع در عرض و طول شهر قرار گرفته بودند كه در برخي تراموي ها در بعضي قطار هاي مسافري، در شماري عراده هاي ديزلي وغيره در رفت و آمد بودند و رحيم گمان مي برد كه محشر كبرا برپا شده است.

در جريان گشت و گذار، رحيم به چند نفر افغان شناسا و ناشناس بر مي خورد كه همديگر را در لاگر ديده بودند. نظر به بيش و كم سوابق آشنايي، او با شماري سلام عليك، با يكي دو تا بغل كشي، و با بعضي خوش و بش مي كند و در مي يابد كه مقامات اداره ي مهاجرت همه را چون مور و ملخ به دست تقدير سپرده اند تا زندگي كردن و راه رفتن بين مردمي را كه از دير گاه راه را از چاه تشخيص داده بودند، ياد بگيرند.

به استقامت جاده اي عريض و فراخ، بالاخره به ايستگاهي مي رسد كه در جناح چپ آن ده ها موتر تكسي نوبت گرفته بودند تا مسافري را سوار كنند. در بين راننده هاي منتظر و دل نگران صاحبان تكسي، چشم رحيم به «شيرآغا» مي افتد كه كمي دورتر از ديگر راننده ها، تنها و هردم شهيد! ايستاده بود.  دلش مي خواهد كه راز درماندگي هم وطن اشرافي مآب و فخر فروشش را كشف كند، ولي همين كه متوجه مي شود طرف عمداً مي خواهد خود را به اصطلاح به كوچه ي حسن چپ بزند و هرو مرو تحريص مي شود كه پرده از روي آن همه ستر و اخفا برگيرد و به روشني دريابد كه چرا جناب «شيرآغا!» از آسمان به زير فرود آمده و در جمع عوام الناس، اجلال نزول فرموده است!

با ديده درايي خود را به او مي رساند و خاضعانه اداي احترام مي كند. شيرآغا به اداي احترام متقابل ناگزير مي شود. حال و روز يكديگر را مي پرسند. رحيم با شيطنت و رندي مي پرسد:«ازچه روزي لاگر را ترك كرده ايد؟ خدا خير كند! امكان دارد كه شما را به صرف چاي يا قهوه دعوت كنم؟ اينجا مناسب شأن شما نيست.»

«شيرآغا» كه مايل نبود ديگري وارد زندگي خصوصي و كار و بار او شود، مي كوشد، به قول معروف پل غلط بدهد! و موضوع را عوض كند؛ ولي رحيم گريبانش را يله نمي كند و سئوال پيچش مي نمايد. سرانجام با غيظ و نفرت جواب مي دهد: بر پدر اين جرمن هاي احمق لعنت كه ما را با نوكرهاي ما همكاسه كرده اند!»

رحيم تظاهر به دل سوزي مي كند و مي گويد:«شما دقيق مي فرماييد. به راستي كه «روزگار آيينه را محتاج خاكستر كند – از براي زر مسلمان خدمت كافر كند!» بالاخره نگفتيد كه جرمن هاي بي معرفت مرتكب چه خطايي شده اند؟

«شيرآغا» مي گويد: «پيش جانانه ي من قند و قوروت يكي است! اينها از اصل و نسب من خبر ندارند.»  رحيم با همان لحن رخ دار و كنايه آميز مي گويد: «كاملاً درست مي فرماييد، حقا كه اين جرمن هاي جوهر ناشناس، در حق شما سخت جفا كرده اند. شايد اينها دقيقاً نمي دانند كه شما كي هستيد و درگذشته چه كاره بوديد.

شيرآغا كه خونش در جوش آمده بود، با سادگي توضيح مي دهد كه در مصاحبه، تمام جزئيات سوابقش را شرح كرده؛  اما آن بي  انصاف ها خود را به نفهمي زدند و گمان بردند كه من مانند ديگر ا فغانها دنبال ساسچ و همبرگر به اينجا آمده ام، در حالي كه در كابل سگ هاي من همبرگر و ساسچ مي خوردند.

 رحيم مي گويد:«خوب بود شما از آنها تقاضاي كار مي كرديد.

شيرآغا جواب مي دهد:«گفتم كه من ديپلومات بودم و حاضر هستم كه در وزارت خارجه كار كنم؛ اما اداره ي مهاجرت گفت كه وزارت خارجه ي ما ديپلومات كم ندارد. چه بهتر به كارهاي عملي بپردازيد. شيرآغا پرسيده بود، چه كاري؟ جواب داده بودند كه مثلاً باغباني. از آنجا كه در كابل خود گلخانه داشتم و در آن سه صد – چهار صد گلدان گل هاي قميتي را نگهداري مي كردم، از پيشنهاد شان زياد بدم نيامد. اما نامه ي مرا به يك گورستان فرستادند تا به گل هاي سر قبر ها برسم. ولي كشيش كليساي آنجا پيش از شروع كردن كار از دين و ايمانم پرسيد. جواب دادم كه مسلمان هستم. كشيش گفت كه متأسفانه ما قادر نيستيم يك باغبان مسلمان را استخدام كنيم!

پرسيدم:« باغباني به دين و ايمان چه كار دارد؟»

كشيش جواب داد: «درست است كه گلها بيشتر به يك باغابان خوب ضرورت دارند تا يك مؤمن خوب؛ ولي مرده هاي ما از حضور يك غير مسيحي بر سر قبرهاش شان نا راحت مي شوند. اگر مايل هستي كه استخدامت كنم، بايد مسيحي شوي.»

به شدت رد كردم و بعد از پرس و جوي فراوان، آخر امر روي آوردم به تكسي راني و حالا در اين صف دراز تكسي ها، تكسي من هم ايستاده است. ببين كه روزگار آدم را از كجا به كجا مي برد.

اما بدبختي شير آغا به همين ها ختم نمي شد. او دردسرهايي ديگر نيز داشت كه به شدت اذيتش مي كردند و از قضاي روزگار قبل از دو سه نفر خواهر و پنج برادر كوچكترش، به تفاوتي خود را آنجا رسانده بودند و به استثناي يكي همه صاحب عيال و چوچ و پوچ بودند و در همان شهر زندگي مي كردند.

شيرآغا، افزون به كار وبار تكسي و وارسي از امور منزل، ناچار بود كه مناسباتش را به عنوان برادر بزرگتر با برادران كهترش نيز حفظ كند. خانواده اي كه او بدان منسوب بود، از عمرها به آن طرف سخت پايبندعنعنه ي حاكم بر روابط خانوادگي بود. در چنان فاميل هايي قدرت از رأس تا بدنه و قاعده ي هرم به درجات متفاوت سرايت مي كرد و تمام چهره ها ملزم به اطاعت كامل از مهره ي بالاتر مي بودند.

از همين سبب، «شيرآغا»  نيز با احساسات  رئيس قبيله، بزرگ شده بود. گمان مي برد كه دوران قيمومت او بر برادرهايش هرگز پايان نمي گيرد. تصور مي كرد كه مادام العمر برادرهاي كوچكترش گروگان هاي او يند. در حالي كه آنها به سنين چهل و چهل و پنج رسيده بودند و براي خود آدماي مستقل شده بودند.

باري به هواي سابق يكي از آنها را سيلي زد و سيلي جانانه نوش جان كرد. و چنان عكس العمل به حدي برايش غيرمترقبه بود كه از فرط حيرت و بي باوري بيهوش شد و نقش زمين گرديد. ليكن بعد از مدتي آن حادثه را به فراموشي سپرد و به اين نتيجه رسيد كه آن برادر كوچكتر در مقابل او مرتكب خطايي فاحش و نابخشودني شده است كه نه خداوند و نه پير و پيشوا او را خواهند بخشيد. در حقيقت زمان براي شيرآغا منجمد شده بود.

شيرآغا، در درون قالب هايي كوچك مي زيست و مهم بود كه ديگران به خصوص خواهران و برادرهايش را با آن چوكاتها، قالب كند و منجمد سازد. مشكل واقعي او آن بود كه توان بزرگ كردن دنيايش را نداشت. از جانبي به بقه اي مي ماند كه در بن يك چاه عميق قرقر مي كند؛ از جانب ديگر اغلب به خود اجازه مي داد كه از ابرها يا عرش معلي با ديگران صحبت كند.

شير آغا، پيرترين و سالمند ترين عضو خانواده ي سيرشمار اشرافي هاي بلا رسيده ، به سبب اهانتي كه روزگار يا طالع ناسازگار در حق او روا داشته بود، روز تا روز افسرده و لاغر تر مي شود و نفوذ كلام و اقتدارش بر اعضاي فاميل كاهش مي پذيرد و چنين حقارتي غمش را دوچندان مي كند. او جمع شدن خرد و بزرگ خانواده ها را فرصتي مغتنم براي بازسازي و تربيت مجدد آنها مي بيند. به زعم او، جيفه ي دنيا و سليقه هاي متفاوت بيخ و ريشه ي وابستگان را سست كرده و نزديك است كه درخت پر شاخ و برگ تيره و تبار شان را از كمر بشكند. بنا برآن با تمام صداقت خود را متعهد مي ديد كه اختلافات في مابين برادرها را از بين ببرد و آنها را دور محور شرف خانوادگي و ارزشهاي مسلمانی گرد آورد. اما فضاي باز اروپا كه با معاشرت هاي آزاد جنسي و رقص و قرص و طعم شراب هاي غليظ و رقيق و نشئه ي انواع مسكرات و رايحه ي دلپذير و مست كننده ي انواع عطرها و دود ها، عجين شده بود، اجازه نمي داد كه فكرهاي شيرآغا به كرسي بنشينند و آرزو هايش برآورده گردند.

در آن بوم و بر از مدت ها قبل دينداري در گوشه هاي خاموش و نيمه روشن صومعه ها خزيده بود و صومعه داران از ترس درز برداشتن شيشه ي تقوا و طهارت شان كمتر جرأت مي كردند كه خلوت سراي ديرها و كليسا هاي شان را ترگ گويند و وارد شهرهاي آلوده با معصيت و فساد شوند.

«شيرآغا» در چنان خراب آبادِ آخرت سوز، گرفتار احساساتي متناقض بود. از جانبي خيام وار مي پنداشت كه دنيا چهار روز است، نبايد نقد دنيا را در ازاي نسيه ي آخرت از دست بدهد و از آن همه نوش و نعمت چشم بپوشد. از طرف ديگر در فرصت هاي از بيست و چهار ساعت، ترس از خدا و پيامبر و هراس از محاسبه ي پروردگار از پل صراط و بسربردن ابدي در قعر جهنم، باعث مي شدند به توبه و ا ستغفار بنشيند و شيطان را لاحول بگويد.

همچنين تفاخر به آبا و اجداد و سرداران نامدار و گمنام كه سلسله اي دراز از گذشتگان او را تشكيل مي دادند، وادارش مي كردند كه دو سه ساعتي به ياد وطن آبايي نيز بيفتد و ميهن پرستي اش را به نمايش بگذارد. در آن ساعتها پا بر سر پا مي انداخت، گيلاس مشروبش را لبالب مي كرد و بعد از حل كردن قطعات كوچك يخ در ويسكي، جرعه جرعه آن را قورت مي كرد و به سالهايي بر مي گشت كه كارمند وزارت خارجه بود؛ كارمند وزارتي كه مأمورانش- ازكِه تا مِه- دستچين شده بودند و چون مهره هاي يك گردن بند گران قيمت و خوش تراش هم قد و هم قواره مي نمودند.

«شيرآغا» كه درچنان موقعيتي از حد اكثر آرامش روحي و رفاه جسمي لذت مي برد، به حدي از فراغ خاطر و بي غمي برخوردار بود كه گفتي در بطن مادر آرميده است. او در آن وقت فرقي بين آرگاه و بارگاه دولتي و دار و ندار فاميلي قايل نبود؛ چه در هر دو جا به يك سويه مقدمش را گرامي مي داشتند. از همين سبب خانه ي دولت را امتداد مايملك شخصي خود مي پنداشت. چاشت ها بعد از صرف نان چاشت با دوسه نفر از دوستان همدلش، به قدم زدن در باغچه و گلگشت تر و تميز و مصفاي چمن وزارت قدم مي زد و درباره ي رايحه ي جنس و رنگ گل ها معلومات مي داد.

در آن وقت وطن در شماري از امتيازات خاص خلاصه مي شد كه از بام و در،  بر سرش مي باريد؛ اما حالا كه از آن نوش و نعم خبري نبود، تظاهر به وطن پرستي، محتاج يك منبع قوي بود و او از آغاز اقامت در هامبورگ دريافته بود كه هيچ انگيزه اي نيرومندتر از سُكر مشروب دو آتشه براي بيدار كردن هيجانات گرد گرفته و از حال رفته ي وطن دوستي نيست، لهذا در اوج بي خودي و سر مستي، خود را وطن پرستي تمام عيار مي يافت و به منظور اغفال بيننده يا بيننده ها، چنان داد بلاغت مي داد كه هر شنونده اي را تحت تأثير قرار مي داد و اشكش را جاري مي كرد. به اين صورت اعتماد و رقت قلب آدم هاي خوش باور و به اصطلاح گوسفندي را كمايي مي كرد.

ولي با وصف آن ترفندها، حماقت، برجسته ترين وجه شخصيتش بود. با تمام مهارتي كه در انجام كارها از خود نشان مي داد، بازهم خطايي منكر از او به ظهور مي رسيد كه حمل بر حماقت فطري و اجتناب ناپذيرش مي شد. در چشم فرزندانش به قلاده اي مي ماند كه كنج هاي دهن آن بيچاره ها را خونين كرده بود.

ابراهيم – برادرش- كه تقريباً هم سن و سال شيرآغا بود و او را در خانه «آغاي خرد» صدا مي كردند، زير دل سخت نسبت به عقل و هوش شيرآغايش شكاك بود. او برآن بود كه دنياي برادرانش به اندازه ي يك قوطي نسوار است و او عرض و طول تمام جهان را در همان آيينه ي كوچك مي بيند، «آغاي خرد» شيرآغا را به چشم موجودي مي ديد كه از عهد عتيق به زمان آنها پرتاب شده بود. به همين خاطر در حضور ديگر برادرهايش او را «دينيسور» مي ناميد؛ موجودي بسيار بزرگ و عجيب الخلقه كه خداوند او را براي مسخره شدن و ترساندن كودكان آفريده است. از آنجا كه تلفظ آن لقب ابداعي تا اندازه اي مشكل بود به ابتكار سومين برادر خانواده- «آغاي شيرين» - او را فقط «دينو» مي ناميدند، كوتاه شده ي «دينيسور» كه ادا كردنش زبان را اذيت نمي كرد.

به هر رنگ «شيرآغا» با تمام تير اندازي رقبا كه جز برادران جوانترش ديگري نبودند، نماد واقعي خانواده مي شد و فاميل هاي قوم و قريب فقط او را مظهر جلال و عزت سردارها يا سردار زاده هاي قلابي مي دانستند؛ زيرا كه در مخروط خانواده، بعد از خدا و پيغمبر و پادشاه، اراده ي كلان فاميل از منزلت ايماني و اخلاقي برخوردار بود و حرمت گذاردن به چنان مقامي در حقيقت فريضه ي تاريخي تلقي مي شد و احدي حق نداشت با استدلال يا حاشا يا سر پيچي علني، اختياراتش را زير سئوال ببرد.

اداره ي مهاجرت هر يك از پناه جويان افغان را بالنوبه فرا مي خواند و درباره ي چوني و چرايي زندگي گذشته ي شان پرسش هايي مي كند.

روز مصاحبه ي «رفيق زحمتكش»  در آن اداره، در قياس با ديگران هم براي «فتح» مترجم افغان و هم براي مسئولان آلماني جالب و تا اندازه اي حيرت انگيز بود.

رفيق زحمتكش كه در كودكي و نوجواني «جلاد خان»  ناميده مي شد و پسانتر نظر به مصلحت هايي «زحمتكش» را به آن افزوده بود، بر آن بود كه رفته رفته جلاد خان را از افكار بپوشاند و فقط به زحمتكش اكتفا كند؛ اما برخي از رفقاي تند و تيزش كه دم از قاطعيت انقلابي مي زذند، بر آن بودند كه جلادخان را از قلم نيندازند؛ چه هنگام فرا رسيدن انقلاب، مصداق لازمش نشان مي دهد و همه مي دانند كه تنها او اسمي با مسما داشته است.

او عادتاً در هر محفلي كه ظاهر مي شد با يك سلام بلند بالاي نظامي خود را نشان مي داد و به كساني كه هنوز او را نمي شناختند خود را قوماندان جان باز و قهرمان سپاه انقلابي حزب دموكراتيك خلق افغانستان معرفي مي كرد و اهل مجلس با همين دو سه جمله او را سراپا تشخيص مي دادند كه تا كجا او آدم است!

باري يكي از افغانهاي صريح اللهجه با طعن و تعريض مي گويدش:«بايد يك آدم،  بسيار بي حيا باشد كه پس از آن همه خيانت و جنايت، باز خود را قهرمان بنامد. من به رسم اعتراض اين مجلس را ترك  مي كنم.» ولي رفيق زحمتكش حيا نمي كند و گمان مي برد كه منتقدان او آدم هاي پسمانده و بي انصاف هستند.

در روز مصاحبه با اداره ي مهاجرت نيز زبان به خود ستايي باز مي كند و ادعا مي كند كه در كابل موتر دولتي در اختيارش بوده و دو نفر محافظ مسلح از جانش محافظت مي كرده اند.

طرف آلماني با استهزا به او مي گويد كه متأسفانه خودش از چنان امتيازاتي برخوردار نيست، عجالتاً معذرت ما را قبول كنيد تا ببينيم در آينده چه اتفاق مي افتد. سپس او را بر سر يك چوكي چرخدار مي نشاند و عكاسي موخرمايي با كمال بي پروايي، چوكي را مي چرخاند و از مقابل و چپ و راست صورت «زحمتكش» عكس هايي مي گيرد و شيوه ي برخورد عكاس با اوم يادآور مجلس استنطاق از جنايتكاراني مي باشد كه بازرساني سختگير از آنها عكاسي مي كنند و سئوال پيچش مي نمايند.

بعد از آن او را به منظور گرفتن نشان انگشت به اتاقي ديگر مي برند. نخست شصت دست چپش را در دواتي از رنگ سوسني فرو مي كنند و شصت رنگين را در سه چهار جاي يك كتاب قطور مي چسپانند. متعاقباً مجمعه اي پر از گل رُس را دم دستش مي گذارند تا دستهايش را در آن فرو كند و آثاري در آن برجا گذارد.

سپس تر برايش مي گويند كه پاسپورت او را استثنائاً مسترد نخواهند كرد؛ چه قرار اطلاعي كه در دست دارند او عضو «اكسا» سازمان جاسوسي و ضد جاسوسي دولت وابسته ي اتحاد شوري بوده است.

اين آخرين پيش آمد به «زحمتكش» مي فهماند كه مشتش باز شده و مقامات آلماني دقيقاً مي دانند كه او كي بوده و مرتكب چه جناياتي شده است.

او از آغاز تأسيس سازمان خوفناك و خون آشام «آكسا» به عنوان مستنطق استخدام شده و طي چند ماه به سبب ابراز شايستگي در وظايف محوله و گرفتن اعتراف از متهمان و كشف بعضي از شبكه هاي ضد انقلابي، به دو درجه ي بالاتر و دريافت مدال لياقت مفتخر شده بود.

او از اواسط سال 1358 كه قدرت دولتي از خلقي ها به پرچمي ها انتقال يافته، و حكومت وقت با فليته و چراغ در پي شكار هواداران حفيظ الله امين- رهبر مقتول يكي از جناح هاي خلقي بود- او با لباس مبدل به پاكستان فرار مي كند و در آنجا به كوشش اداره ي پناهندگان ملل متحد به هامبورگ منتقل مي شود.

در آن شهر بعد از پرس و پال، چند فاميل متمايل به جناح حفيظ الله امين را پيدا مي كند و به فكر سازمان دهي آنها مي افتد. (ادامه دارد)

 

 

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول