© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 

تنهـــــا برای او

 

هـیروشـــــــــــیمـا

    

2

هفته پیش دوستی به من دو کتاب زیبا داد: "گلادیاتورها هنوز هم میمیرند" و "ماهیان از رگهای ما گریخته اند" هر دو از مجیب مهرداد. از یکی اگر کم هم خواندم، زیاد دانستم و از دیگری هر چه زیادتر خواندم، کمتر دانستم. شاید پیامد نوشتن "سروده های سپید" روی کاغذ سپید چنین باشد!

امروز گفتگویی داشتم با صبورالله سیاه سنگ. در میان سخنهای دیگر، پرسیدم: آیا شاعر "گلادیاتورها هنوز هم میمیرند" و "ماهیان از رگهای ما گریخته اند" را میشناسی؟ گفت: چرا نه؟ پرسیدم: او چگونه شاعری است؟ سیاه سنگ گفت: مانند مجیب مهرداد! پرسیدم دیگر چه؟ گفت: دیگر اینکه فاضل سانچارکی در وبلاگش نوشته: "مجیب مهرداد، جوانی نورسته اما نابغه است"

به وبلاگ "گپگفت" آقای سانچارکی رفتم و خواندم که نامبرده در "محفل تقدیر از کارنامه های ادبی و هنری استاد رهنورد زریاب رمان" گلنار و آیینه "ی استاد رهنورد زریاب را بررسی و نقد می کند و ضمن بیان خلاصه ای از محتوای این رمان و مقایسه ی آن با بوف کورصادق هدایت، این رمان را شاهکارهنریی می داند که به زنده گی بانگاه مثبت نگریسته درحـالی که بوف کور، زنده گی را سیاه و نفرت بار و محتوم به مرگ تلقی می کرد."

این بار از خود پرسیدم: زندگی بشریت از آغاز جهان تا کنون محتوم به مرگ بوده است، در این میان گناه بوف کور صادق هدایت چیست؟ سپس پرسیدم: آیا در حضور نابغه برنامه بزرگداشت گرفتن برای کسی که نابغه نیست، درست می آید؟ مردم خواهند گفت: چه کشور جالبی! به جای آنکه از استاد رهنورد زریاب در باره نابغه بپرسند، از نابغه میخواهند نظرش را در باره رهنورد زریاب بگوید.

در همان وبلاگ چشمم به جمله دیگری خورد: استاد زریاب یکی از یگانه های دوران ماست که قدرش ناشناخته مانده است."

باور دارم، همانگونه که مجیب مهراد نابغه بودنش را نمیپذیرد، رهنورد زریاب نیز با محتوای جمله بالا در مورد خود، موافقت نخواهد کرد. با آنکه من نه سر پیازم، نه بیخ پیاز و نه از دوستداران محمود و ایاز، در وبلاگ فاضل سانچارکی نوشتم: آیا میتوان "یگانه" را جمع بست و از آن "یگانه ها" ساخت؟ اگر "یگانه ها" داشته باشیم، "یگانه" مفهومش را از دست نخواهد داد؟ گذشته از آن، آیا رهنورد زریاب که در نگاه من "یگانه" است؛ میپذیرد که یکی از "یگانه"ها باشد؟

در همان"گپگفت" از قلم آقای مشکات میخوانم: "سید آقا حسین فاضل سانچارکی نام شناخته شده ای است. بخصوص در جریان انتخابات گذشته ی ریاست جمهوری، چهره و سخنان وی را به عنوان سخنگوی جبهه ی ملی بارها در رسانه ها و مطبوعات دیده و شنیده ایم. اما این تنها یک بخش از هویت سانچارکی است و به عقیده ی من چهره ی کم رنگ تر او. وی بیشتر از سی سال است که در عرصه ی فرهنگ این سرزمین قلم و قدم زده است و حاصل این عرق ریزان و فراز و فرود ها، کوله باری از تجربه و خاطرات است. سانچارکی به خصوص، در حیطه ی ژورنالیزم زحمت ها کشیده است و در این قلمرو قطعاً از صاحبنظران  و به نوعی تاریخچه ی شفاهی بخشی از ژورنالیزم ما در چهار دهه ی اخیر است. غیر از اینها او نخستین مدیر مسؤول هفته نامه ی بهار است و بر گردن این نشریه و دست اندر کارانش – حتا کسانی چون من که تازه به بهار پیوسته اند – حق دارد هر کدام از موارد فوق، بهانه هایی وسوسه انگیز برای مصاحبه با ایشان بود. و صد البته بهانه ای برای ما تا تقدیر ی باشد و سپاسی بخاطر تلاش های شان در نخستین روز های بهار...

شایان ذکر است؛ «قطره در دریا» سفر نامه ی حج ایشان است که توسط مطبعه ی بلخ به چاپ رسیده است. اثر تحقیقی در حیطه ی ژورنالیزم نیز از ایشان با نام «فرهنگ و رسانه ها» تا چند ماه دیگر روانه ی بازار کتاب خواهد شد. همچنین «ستیغ حماسه ها» - که درباره شخصیت های کلان فرهنگی کشور است - ، «حوادث لبنان و فلسطین» و «حوادث سیاسی اخیر افغانستان»، سه کتابی است که در دست تهیه و تدارک دارند.

1

هـیروشیمـا هسـتم ولی نه در جـاپان. هـر کشـوری را نام بگـیرم و بگـویم از اینجـا مینویسـم، خـواهـید گفـت دروغ میگـویم. هـمـان بهـتر که برای گنهگار نساختن شمـا به دروغی پناه برم و بگـویم بیرون از هـر سرزمین، در دل خـودم زندگـی میکنم. نشانی پسـتی، ایمیل و شمـاره تلفونم را به هـمه کس نمیدهـم، زیرا برای یک خـواننده مینویسـم و او بدون اینهـا هـم مرا میشناسد.

به من چه که دیگران سـتایشم خـواهند کرد یا نکوهش؟ از آفـرین به اندازه نفـرین بدم می آید. وبلاگ ندارم، زیرا نمیخـواهـم هـمه روزه چرند تایپ کنم و یاوه گـوی بدتر از خـودم بیاید و برای الاغ ســاختنم چنین پیامهـایی به یادگار گذارد: "سروده هـا و نوشته هـایت مسـتم میکنند. وبلاگ خـوبی داری. به من هـم سر بزن. سبز باشی." 

مهـربان بودن را بهـتر از آگاه بودن مـیدانم. افغانسـتان را مـانند امریکا دوسـت دارم. به من چه که فـرمـانروایان شان کیهـا هسـتند و چگـونه برگزیده شـده اند؟ به من چه که برنده جـایزه صلح نوبل سال 2009 چند هزار سرباز تازه را برای جنگ به کجـا میفـرسـتد؟  گـیرم به من هـر چه، الکـول کدام جـام و کـبوتر کـدام بام تکان خـواهـد خـورد؟

چـرا شرمنده باشم از گفـتن اینکه زادگاه و زبان و نژادم، نژاد و زبان و زادگاه آدمخـوارهـا نیز هسـتند؟  مگر مــن داور دادگاهـم که باید با نشان دادن چکـش بلندتر از فـــــریاد هـــی داوری کنم؟ از آنانی که وسـوسه "احصاییه دقیق نفوس" و سـودای "اکثریت و اقلیت" زانوان شان را مـانند سرهـاشان به درد آورده اند، نیسـتم. خـواهش میکنم هنگام آمـارسنجی باشندگان جهـان، مرا در شمـار "شهـروند" که هـیچ، در شمـار آدم هـم نگـیرید. مبادا زنده بودنم نخـواسـته و ندانسـته اقلیتی را اکثریت سازد.

زشت یا زیبا، پیروزمند یا شکسـت خـورده، جوان یا پیر، آقا یا بانو و تنهـا یا با کسی بودنم به چه درد شمـا خـواهـد خـورد؟ تنهـا آنکه مرا میشناسد، اینهـا را میداند و سخنان بسیار دیگر را.

گفـتند سایت فـردا بخش تازه باز میکند به نام "سـوی فـردا". آمـدم از هـمینجـا بیاغازم. نمیخـواهـم کارهـایم ویراسـتاری شـوند. بگذار هـر که هـر گاهـی دلش بخـواهـد به هـر خـوب و بدم بخندد. میخـواهـم به فـرمـان دل خـودم زبان بگشایم. به دیگران کاری ندارم. دیگران نیز میتوانند با من کاری نداشته باشند، و اگر هـم داشته باشند، نه از دسـت آنهـا چیزی برخـواهـد آمـد و نه از گـریبان من.

از شــماره ها "1945/08/06/0815" را هـرگز فراموش نخـواهــم کــرد. خـود به شناسنامه نمی ارزم و او به هـر آنچه در گمـان نگنجـد، می ارزد.

و تا نگـوید میا، در هـر شــماره خـواهم آمـد.

 

 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول