|
صبورالله سـیاه سـنگ
فـریاد زندگی را در خـویشتن شکسـتم شـامگاه سـه شـنبه نهـم فبروری 2010، سـخـی راهـی از دفتر کارش در تلویزیون طلوع (کابل) برآمد و به خانه برنگشت. برگشت، ولی نه با پاهـای خـودش. پیکـرش را آوردند. او در نیمـه راه، در پناه ناژوهـای هـمیشـه بهـار جان سپرده بود. آدم چگـونه بزید، هنگامی که دل تپیدن نخـواهـد؟ آن شب، مرگش هـمـانند خـودش، خـودش مـانند رخشش نامش و نامش چونان مـویه هـا از در و دیوار بیرون زدند: هـمسـر و یگانه دخترش میگـریسـتند و میثم و منصور و مصیب، سـه فـرزند برومند راهـی اشکهـای خانواده را میسـتردند و اندوهگنانه به آنان دل میدادند تا یارای ایسـتادن در برابر آمده زندگی را از دسـت ندهند. اگـر پاکیزگی سـخـی راهـی به بریشـم مـانا شود، به او سـتم خـواهـد شـد، نه به بریشـم. از بس آرام و خـویشتندار و بازارنشـناس بود، نه سـیمـایش زیب پشتی رنگیننامـه هـای پایتخت میشـد و نه هـیاهویش از بلندگـوهـای دسـت آمـوز برمی آمد. نشسـتن در پیله خـودش کار را رسـانده بود به جایی که در آغاز باور نمیشـد سـراینده آنهـمـه بارانه هـا و بهـارانه هـای خـوشبافت، این نمـاد آرامش، فـروتنی و مـهـربانی باشـد. در جـوشـاجـوش سـالهـای یخسـوزان کابل که قهـار عاصی، افسـر رهبین و امیر جان صبوری پدیدآرنده ترانه هـای شگـوفنده بودند، بسـیاری از شـیفتگان ترانه و ترنم گمـان میبردند که آفــریینده "میشـه از چشـم تو خـورشـیده ببینم"، " دل آدم چقدر خـواهش بیجا میکنه"، "بیتو مـه زندگی ره به چه مـانا بکنم"، " دل تنگم که میگـریه شبانه" و "تو برای دل من شـعـر دریا ره بخـوان" یکی از هـمـان سـه تن خـواهـد بود. و این گـوشـه نشـین مـاجراگـریز که خـود شـنونده خامـوش آن آوازه هـا بود، یک روز لب به گلایه باز نکـرد و نگـفت: سـراینده اینهـا منم.
آوازه باران شــــــد... ده روز پیش از کـوچ بی برگشت راهـی، مجیب الـرحمـان مـهـرداد سـرودپرداز و نویسـنده ژرفنگـر پاره هـایی از زندگینامـه و کارنامـه او را _از زبان خـودش_ به خـوانندگان روزنامـه "هشت صبح" چنین پیشکش کـرده بود: "اواخـر سـال سـیزده سـی و سـه خـورشـیدی [1955] در کابل به دنیا آمده ام. تا صنف دوازده درس خـواندم و بیشتر از آن نتوا نسـتم ادامـه بدهـم. به قول معـروف در غـم تیل و نمک شـدم. در پهلو ی اين که کار میکـردم، تا حد توان از بزرگان شـعـر و مـوسـیقی کسب فیض نمـوده ام. زندگیم به فضل مرحمت پروردگار خـوب اسـت، هـیچ گاهـی از این خانه خـراب شکایت نکـر ده ام.
در کنج قناعتی که پرداخته ام/ از فقـــــر ولایتی به خـود سـاخته
ام
یادآوری احسـاسـاتی که در نوجـوانی گـرفتارش بودم، به درد سـرش
نمی ارزد. بعدهـا، در سـال سـیزده پنجاه و چهـار
[1975]
وقتی که با شـاعـر وارسـته و عارف والا نظر حـیدری وجـودی آشـنا شـدم،
شـعـر را فهـمیدم. در آن زمـان شـعـرگـونه هـایی مینوشتم و با
جرات کـودکانه حضورشـان میبردم. جناب شـان با حوصله مندی آن را میخـواندند
و این
حقیر را رهنمـایی میکـردند. تصنیف سـرایی در آغاز برایم ناگزیری بود. نمیخـواسـتم به اصطلا ح صدای دوسـتان را خالی بمـانم. سـالهـایی که به حـیث مدیر برنامـه هـای "آسـمـايی غـژ" در رادیو تلویزیون ملی کار میکـردم، سـر و کارم با آوازخـوانان و هنرمندان بود و به اثر تقاضای آنهـا گاهـی تصنیف میسـاختم.
اولین کارم "عزیزم
غـم نخـو خدا کـریم اس" به صدای شـمس الـدین مسـرور ثبت گـردید. در آغاز به
شکل پراگنده همکاریهـایی با دیگـر آواز
خـوانان داشتم، امـا کار اسـاسـی را با هنرمند محبوب کشور وحـید قاسـمی
شـروع کـردم. با
دریغ زمـان آن کـوتاه بود و ناتمـام مـاند، زیرا در اثر آشفتگیهـای سـیاسـی
هـر یک به گـوشـه یی رفتند. زمـانی که در سـال سـیزده شصت [1981] از شـهـر مزار شـریف به کابل کـوچ کـردم، به حـیث مدیر اداری اتحادیه نویسـندگان کار میکـردم. بعداً در سـال سـیزده شصت و چهـار [1985] به حـیث کارمند رسـمی در رادیو تلویزیون ملی جذب گـردیدم."
کهنه سـرایی یا نوگـرایی؟ حضرت وهـریز شـاعـر، نویسـنده و مترجم نامـور کشور، در یادداشت کـوتاهـی به یاد سـخـی راهـی نوشته اسـت: باری پرسـیده بودم: چرا شـعـرهـای تان را منتشـر نمیکنید؟ با شکسـته نفسـی ویژه خـودش گـفته بود: اول که این چیزهـا شـعـر نیسـت. پرسـیده بودم: دوم؟ گـفته بود: دومش هـم هـمین که این چیزهـا شـعـر نیسـت. ("اگـر غـم را چو آتش دود بودی"/ "از نای"، وهـریز/ یازدهـم فبروری 2010) در زیرلایه پاسخ بالا افزون بر شکسـته نفسـی پارسـایی، هشـیواری پاکدلانه نهفته اسـت. نامبرده با شـناختن و دانسـتن درسـت سـنجه هـای هنر، از آشکارا گـفتن اینکه پارچه هـایش شـعـر نیسـتند، باک نداشت. و چه اندیشورزانه اسـت اینگـونه المـاسـی درخشـیدن بر خـویشتن و بر دیگـران... اگـر مـانند انبوهـی از واژه پراگنانی که به شـنیدن "آفـرین" معتاد شـده اند و تا بگـویید بر سـر چشـم فلان مصراع تان ابروسـت؛ به شـنیدن "نفـرین" معتاد تان میسـازند، سـخـی راهـی به ناشـعـرهـایش دل میبسـت، در میانگاه 1975 و 1985 از پا می افتاد و در قهقــــرای گمنامی فـرامـوش میشـد. او میدانسـت که چسپیدن به نمـونه هـای هـمرنگ "گـرمی آتش عشق از دل دیوانه بپرس/ لذت سـوختن شـمع ز پروانه بپرس"، گـوینده اش را مینشـاند در کنار دسـتار و پیزار سـوزنی سـمرقندی، عمعــق بخارایی و حزین لاهـیجی و هـمـانجا در بیکسـی پیر و زمینگیرش میکند. راهـی که نمیخـواسـت فتوکاپی کنهه سـرایان باشـد، از بازسـرایی غزلواره هـای recycle روزمره برید و پویشگـرانه به دیدار برکه و گلزار، کـوچه و سپیدار و زمـانه و روزگار خـودش شتافت. این بار، بدون وام گـرفتن قافیه هـای پوسـیده و ردیفهـای پوسـاننده، نوشت:
وحـید قاسـمی آوازخـوان و آهنگسـاز پرآوازه افغانسـتان واژه هـای بالا را با پرده هـای سـاز، به ویژه هنگامـه هـای گیتار آمیخت و جان تازه تر بخشـید. درخشش و پذیرش پیشبینی ناپذیر " دل آدم به خدا آدمـه رسـوا میکنه" و فـراگیر شـدنش، نخسـت راهـی را به راه تازه انداخت و سپس پیمـان او و قاسـمی را نزدیکتر از پیوند غزل و عـروض سـاخت. سـخـی به زودی ترانه دیگـری را به وحـید نمـایاند. این بار نیز تارهـای گیتار آفـریده هـای او را بهـارانه شگـوفاند و رنگ و بویش را به خانه خانه خـواهندگان تازه گـرایی تاباند.
و هـمینگـونه بودند کارهـای بهـینه دیگـر آن دو یار روزگار دشوار که از گلوی پرسـتو، وجیهه رسـتگار، رحـیم مـهـریار، فـرید رسـتگار، وحـید صابری، خسـرو، عزیز غزنوی، شـمس الـدین مسـرور، شـریف سـاحل و ... فـریاد شـدند.
فـراز و فـرود راههـای راهـی اگـر نیمـه پسـین دهه 1970 آسـتانه آشـنایی راهـی با شـعـر و کوششـهـای شـاعـرانه باشـد، سـه چهـار سـال آغازین 1980 را میتوان به شـمـار روند خـودیابی وی گذاشت. نیک در بد، برخی ترانه هـای کمرنگ 1983 و 1984 مـانند "غـم نخـو عزیزم خدا کـریم اس" و "اگه عاشق نشوی حسـرتش درد دل اس" مینمـایانند که راهـی با شور نوجـویانه به خـودآزمـایی در تصنیف سـرایی پرداخته بود. نامبرده در 1985 به فـرازای نوگـرایی و پرکاری رسـید و توانسـت جایگاهش را رویهـمرفته دو سـال اسـتوار نگهـدارد. در این میان، نمیتوان از نقش سـه گانه انگیزه، تکانه و پشتوانه هنر وحـید قاسـمی در راه درخشش سـخـی راهـی چشـم پوشـید. با دریغ، راهـی از چکاد 1985 و 1986 خـویش آرام آرام آهنگ فـرود آمدن کـرد، واپس به دامنه هـا پیاده شـد و بار دیگـر رو آورد به مصراعهـایی از این دسـت: "چراغ دلم را کی روشـن نمـودی/ اگـر تو نبودی، اگـر تو نبودی"، "با نگاه خـود تباهـم کـرده ای/ هـمنشـین با اشک و آهـم کـرده ای" و ... چه کسـی نخـواهـد دانسـت که نسـردون اینهـا بایسـته ترین شـیوه ارج نهـادن به هنر اسـت؟
چشـم اســــفندیار راهـی کمداشت واژگان گـرچه میتواند نشـانه تهـیدسـتی شـاعـر و نویسـنده باشـد، کاربرد هوشـیارانه آنهـا روند پرداختن به سـرود و سخن را آسـیب چندانی نمیرسـاند. شـمـاری از هنرمندان، مـانند خالـده نیازی که یکی از سـرفـرازترین نمـایندگان این دسـته به شـمـار میرود، با کمترین واژه هـا بیشترین و بهترین را می آفـرینند. بیجا نخـواهـد بود، آنسـوتر، از شـریف سـعیدی در نقش یکی از ســرودپردازان توانگــر و دارای گنجــواژه ســرشــار نیز یاد شــود. راهـی با آنکه پس انداز چشـمگیری در بانک واژه هـا نداشت، کمـابیش دو سـال در کار کشـیدن از سـرمـایه دم دسـتش رندانه درخشـید و سپس آهسـته آهسـته ورشکسـت شـد. به گمـان زیاد، نارسـایی او درویشـانه نشسـتن در "چله قناعت " و به سخن دیگـر تکاپو نداشتن بود. از هـمینرو پردازهـایش که چندی در بافه هـای تابناک جلوه گـر شـده بودند، پیچـه پیچـه افتادند به نوسـان فـرومیرنده. سـوژه هـا هـمـان بودند و واژه هـا هـمـان: جنگلهـای سبز وحشـی، هوای سبز باران، باریدن ابرهـا، باران بر جنگل، باران بر دشت، شگـوفاندن خشکسـارهـا، طلوع رنگین فـردا، سـرود سبزه زار، باور کـردن زندگی، باور کـردن عشق، باور نکـردن غـم، باور نداشتن اندوه، شـعـر دریا، دل آدم، خـوشبختی آدم، سـرود سبز، سـرود خـوشبختی، سـتاره، مرجان، شگـوفه، دل، ابر، آیینه، باران، بهـار و .....
فـرامــرزی در دو سـوی مــرز راهـی با امیدهـای فـراوانی راهـی ایران شـد و از 1993 تا 2004 آنجا مـاند. آیا او پل پیوندی زده بود با نامـورانی چون محمد کاظم کاظمی، ابوطالب مظفـری، شـریف سعیدی، سـید نادر احمدی و دههـا هنرمند و دانشـمند دیگـر؟ آیا در گـرمـای کانونهـای هنری به نگاه دگـرگـونه رسـیده بود؟ آیا دسـتی از دور یا نزدیک به آتـش پیش کـرده بود؟ آیا کارشـناسـانه تر به هنر پرداخته بود؟ از این شـیفته نوگـرایی بسـی دور خـواهـد بود، اگـر چنان نکـرده باشـد. دوسـتداران راهـی شـادمـان خـواهند شـد اگـر بازمـاندگان آن یار خفته در سـرزمین مرگهـای ناگهـانی، دسـتاوردهـای پخش نشـده ده پانزده سـال پسـینش را گـردآوری کنند و به چاپخانه بفـرسـتند. بازتابهـا... 1) این سـه گـفته نجیب مـهـرداد در دیباچه گـفتگـویش با سـخـی راهـی درنگ بیشتر میخـواهند: "سـخـی راهـی پدید آورنده حد اعظمی از بهترین ترانه هـایی اسـت که در افغانسـتان توسط خـوانندگان گـوناگـون خـوانده شـده اند./.../ پیش و بعد از او بودند تصنیف سـرایان مسـتعدی که آثار گـرانبهـایی از خـود برجای مـاندند ولی کارهـای هـیچکدام شـان به پیمـانه کارهـای سـخـی راهـی بر زبان و قلوب مردم افغانسـتان راه نیافته اسـت./ .../ کارهـای سـخـی راهـی هـم به لحاظ کمیت و هـم به لحاظ کیفیت در سطح منطقه مـا فارسـی زبانان کم نظیر اند...." گرچـه، هـرگز نمیتوان از این راسـت که راهـی یکی از بهترینهـای زمـانه مـا بود، چشـم پوشـید؛ باز هــم هنگام هـمگـذاری رهـآورد او با رهتوشـه دیگـران، به ویژه کارهـای ازهـر فیضیار، قهـار عاصی، امیرجان صبوری، افسـر رهبین و سـمیع حامد بایسـتی دوباره و ژرفـتر اندیشـید. 2) مرحوم راهـی در جریان پرسش/پاسخهـای پیشگـفته، با اشـاره وانمـود میسـازد که "مـهـر تو ز سـینه رفتنی نیسـت" از تصنیفهـای خـودش اسـت. شـاید او فـرامـوش کـرده باشـد که این شـعـر سـالهـا پیش از تولـدش سـروده شـده و بخشـهـایی از آن چنین اند: "مـهـر تو ز سـینه رفتنی نیسـت/ با یاد تو دیده خفتنی نیسـت/ حالی که بود مرا ز عشقت/ دانسـتنی اسـت و گـفتنی نیسـت/ بگذشت بهـار و وانشـد دل/ این غنچه مگـر شگـفتنی نیسـت" البته، چارپاره هـای زیرین که هــر بار پیوسـت "این غنچه مگـر شگـفتنی نیسـت" خـوانده میشوند، از سـخـی راهـی خـواهند بود؛ زیرا به شـیوه و پرداز هـمـو میمـانند.
بهتر اسـت از کنار "درخت سـرخ مرجان" خمـوشـانه گذشت، زیرا مـانند جنگ و عشق، در شـعـر نیز هـر چیز میتواند روا باشـد.
آویزه هـا
گزیده هـا پیوندهـا 1) گـفت و شـنود مجیب مـهـرداد و سـخـی راهـی www.8am.af/index.php?option=com_content&view=article&id=9242:1388-11 2) میشـه در باغ دو چشـمـایت بشـینم
www.youtube.com/watch?v=Cb2UeSmV6z4&feature=related 3) سپاسگزار خـواهـم شـد اگـر کسـی با افزودن هـر آنچه اینجا ندانسـته و نخـواسـته از نگاه افتاده یا نادرسـت آمده باشـد، یاری رسـاند.
[][] ریجاینا/ کانادا سـیزدهـم فبروری 2010
«»«»«»«»«»«»
ادبی ـ هنری
|