© Farda فـــــردا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 



 مریم محمود
 

 


سخن

سخن! دریغ مدار ازمن آشنایی را
غزل غزل بسرایم غزلسرایی را

مسافری ست به دروازه سرد و سرگشته
که از تو میطلبد لطف در گشایی را

دو دست اوست به زانو فتاده، زندانی
که سال هاست به ناخن کَند رهایی را

سپیده دور و زمهتاب جیب شب خالیست
ربوده است کسی سکه ی طلایی را

سپیده منتظر آفتاب جانبخشت
که بر رگش بدمانی دم حنایی را

همین در است همین آشیان اصلی او
خدا خراب کند خانهء کرایی را!


درخت و دار



‏چشم اگر ببندی از درنگ
سینه ی دریده ی دریچه ، پنجره ست.
مرد سر به دار، یک چراغ
سرخی سپهر شهر
منظره ست.
کودکان نقش جاده، خواب
قهقه ی گدا چه مسخره ست.
سردی خزان
پیکر برهنه ی درخت
خاطره ست.
برف، برف
گریه، گریه
"آه" شبپره ست.
چشم اگر ببندی از درنگ، ساده است.
چون تفاوت درخت و دار یک ذره ست.


يکشنبه‏، 2009‏/11‏/08


مرین


از کنار ایستگاه قطار که رد شوی
عطر قهوه
و اشتیاق سفر
بهم میامیزند
رفتنی نیستم
از آن دو
تنها "قهوه" را برمیگزینم.

روی شناسنامه ام
اشتباهی "مرین" نوشته اند نامم را.
بیست سال است مرین هستم.

حدود اربعه ی زادگاهم را میدانم.
یک قالین بشیری
چهار متر مربع مهمانخانه ام را پوشانیده است.
پول پس اندازم
در آن طاق بالا
لای دیوان شمس تبریز است.

پست الکترونیکی ام در "یاهو".
واژه ی عبورم "مرین یک".
پیام هایم
سه فیصد حافظه ی یاهو.

رنگ های شوخ
و فلم تراژیدی دوست ندارم.
پوستم به حنا حساسیت دارد.
گیسوانم حکایتی ندارند.
اشتیاق انگشتان کسی
روی نقشه ی فال حافظ
مسیر آمدنم را نمیجوید.

نیمه ی اول "او یک شب بارانی..." را
هنوز به خاطر دارم.

نگاهم
روی جدول متقاطع خبر تازه
جز بازی میکند.

من "مرین" استم.

October 28, 2009





 

    

«»«»«»«»«»«»

 

 

 

 


 

ادبی ـ هنری

 

صفحهء اول